ویرگول ، سرِ خط ،

ویرگول ، سرِ خط ،

سلام سلام ...
من زنده ام !
من باز هم زنده ماندم !
و همچنان با نام "او" مغازله دارم
یعنی
گنبد مینا را می بینم
عطر گل مینا را می نوشم
و آواز طرب انگیز پرنده ی مینا را می شنوم
یعنی
حالِ دلم در این میناکاری ها
خوبِ خوب است.

حتا در سماعی که
از زخم های پی درپی
دچارش می شوی
و زمین و آسمان
ترانه خوان تو می شود ؛
جبرئیل
چتر بال های سفیدش را
روی سرت می گیرد
و با لب های بی حرکت می گوید :
"آرام باش".

یعنی
من لال هم نیستم ،
ویرگول ،
سرِ خط ،

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۲۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

.

"تو کیستی ای مرد! تو کیستی و کیفر کدام گناه ناکرده ی خود را می پردازی؟ همان گناهِ درخشیدن؛ گناه درخشیدن که مکافات آن این است؛ تنهایی و بیگانگی... تو شکست های بناهای قدیمیِ پس از زلزله را دیده ای که تا ریزش تمام، یک پس لرزه کفایت شان می کند... آری انسان را قلوه کن می کنند و می گریزند... عمر انسان، کمال عمر انسان را می ربایند و می روند. رخنه می کنند، رخنه می کنند در وجود تو، همراه و همسفر می شوند و در نیمه ی راه ناگهان ـ همان جایی که نباید ـ ناپدید می شوند." [محمود دولت آبادی ـ رمان "سلوک"ـ ص 89 و 90]


آیا معشوق قیس(قهرمان اصلی رمان "سلوک") همان معشوقی نیست که با آمدنش، وعده های او را به ده ها میلیون عاشقانش در چارسوی بهانه های پوچ و موجه(!)، توخالی جلوه دادند ؟! معشوقی که درست در لحظه ای که همه در او غرق اند و از پشت مردمک چشمان او به دنیا نگاه می کنند ناگهان در سال 1377 آنان را کور می کند و می رود؟! چه کسانی در ایرانِ سال 1377 هجری شمسی نتوانستند برای وعده های پوچ خود با آوردن معشوقی که نشانه ی آمدنش باران بود؛ در چارسوی بهانه های پوچ، دلایلی متقن و موجه بتراشند؟! چه کسانی اجازه ندادند که او نه فقط در خیال که به واقع نیز آمده باشد؟! چه کسانی باعث شدند که او خائن به نظر برسد؟! 
آیا این همان خیانت نمادینی نیست که معشوق نمادین قیس در سال 1377 مرتکب می شود؟ و "چوب حراج به عمر ربوده شده ی او می زند؟ چوب حراج! "[ص90] 
.
در جای جای "سلوک"، اشارات دولت آبادی را به واقعه ی تلخ و روی داده در ایرانِ سال 1377 ، یعنی قتل قلم و صاحبان آن، که با شیوه ای سمبلیک و نمادین به آن پرداخته است، مشاهده می کنیم. از این رو، "سلوک" که حقیقتاً تا به اکنون معجزه ای در تاریخ ادبیات ما به شمار می آید، اثری ست کاملاً سیاسی و اجتماعی، با پوشش ظاهری عاشقانه و با خرقه ای عارفانه که تحت لفافه ی ماجراهای عاشقانه ی قیس و نیلوفر و سیر و سلوکی عارفانه در زیر باران زمهریر جهنمی در کویر سوزان زندگی انسان های عصر خود، راه و روشی خاصِ انسانی چون قیس را برای پیمودن طریق می نمایاند.
.

.
...ادامه دارد

.

.

  • آسیه خوئی

.

در زبان رمزی رمان "سلوک" اثر محمود دولت آبادی، می توان شش کلید برای گشودن باب های اسرارآمیز آن، بر حسب گنجایش این صفحات، نشان داد :


1. حضور سایه وار مردی که از طرح روی جلد گرفته تا به پایان رمان، همه جا سنگینی می کند ؛
2. سنخیت های بسیاری که در شخصیت های سه گانه و همگون قیس های "سلوک" وجود دارد؛ قیس بنی عامر ، امرء القیس ، قیس سلوک. 
(کلید های دو و سه نشانگر شگردی ست که دولت آبادی با دیزالوهای بسیار نامحسوس برای همگونی این شخصیت ها ارائه داده است. دیزالوهایی که فقط از قلم بسیار ظریف او انتظار می رود و تداعی گر بکارگیری این فن توسط دوربین تصویربرداری در فیلمسازی ست) ؛
3. سیلان های ذهنی سه شخصیت شبح وار "سلوک" : سنمار ، سایه ی قیس و خود قیس.
(رمان از سه داستان مختلف در باره ی سه شخصیت در سه زمان متفاوت تشکیل شده که گهگاه در هم تنیده می شوند و بالاخره در پایان کتاب، به وحدتی ارگانیک می رسند که این توازی قاعدتاً بیانگر تدوین موازی سرنوشت هایی ست که در سه نسل و سه زمان تاریخی رقم خورده است) ؛
4. دفترهای کاهی قیس که باز به تعداد عدد سه در "سلوک" خوانده می شود : یادداشت های کاهی سنمار، دفتر کاهی قیس و دفترچه ی کاهی سایه ی قیس(که همانند هر سه قیسی که در کلید شماره ی 2 آمد، شاعر است و سخندانِ عشق) ؛
5. در تمام مسیر "سلوک"، این واژه ها دقیقاً در مجموع، یازده مرتبه بکار رفته است : ده مرتبه "یازده هزار" و یک مرتبه "یازده" در عبارتِ لبه ی تیغِ دو عددِ یکِ یازده ؛
6. عدد دو هفت، یعنی هفتاد و هفت(77) که نشانگر عدم نمایش تکوین در عدد اساطیریِ "هفت" است. عدم تکوین حیات در آیین بشری، بارها در سراسر "سلوک" نمود داشته است : نام بیمارستانِ 77 ، 77 سالگی استادکار زبردست، نیامدن رفقای حزبی سنمار که بیش از دو هفت سال است، سفر سنمار که هفت تا دو هفت روز به طول خواهد انجامید، دو شاخِ روییده بر پیشانی قیس که به شکل عدد هفت است، زمینی که آماج هفتاهفت وهن بشری ست، قطع حیات در بحبوحه ی لجاج در قلاب دو هفت، و حتی در شکل و شمایل فلاخنی که قیس به هنگام کودکی قصد کشتن پرنده ای را داشته است ؛ همگی نحوست سال 77 را تحت هویت سال جنایت بازمیتابد هرچند دولت آبادی، خود در یکی دو جا از متن کتاب بدون توسل به زبان رمزی، به وضوح به شرح ماهیت سال 77 می پردازد :


"آری، پیر شدم در سنه ی یکهزار و سیصد و هفتاد و هفت هجری شمسی... سال نحس و مرگ و خفگی..." [ص 83]
"آری... در قلاب دو هفت، نبودن، تا گمان تجسد، کالبد، نحس، نحسی... نحسی قطع گرما و عطر نَفَس، قطع مائده ی جان، قطع رمق، درست در آستانه یا به هنگام قطع نَفَس، قطـــع قلــــم و خف بیان" [ص 88 و 89]
.
"ای مائده ی جـــان و حیات من ! از هفت پاره شدن خود در خـــانه ی روح سخن می گویم..." [ص 84 و 85]
.

.
...ادامه دارد

.

.

  • آسیه خوئی

.

این معشوق کیست که در جای جای رمان "سلوک" به زیباترین نام ها خوانده می شود : 
"نیلوفر، مروارید، دریا، شیرین، مها، مهتاب، اورال، ناتانائیل، مهاما ـ یا هر زیباترین نامی که شما می شناسید" و گاه در ناکجاهای "سلوک"، همچون معشوق سیاه پوشی که راویِ بوف کور در گذار پیرمرد خنزرپنزری، او را مثله می کند ؛ قیس نیز پاهای او را قلم می کند ؟؟!
همانندسازی فضای برونی و درون زیستی قیس در "سلوکِ" 1382 با فضای درونی و برون زیستیِ پیرمرد خنزرپنزری در بوف کورِ صادق هدایت، نمایانگر وجود و سیطره ی ابعاد نابسامان اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی جامعه ی آن روز، در زمانه و زمینه ی اکنون است.
اگر ناتانائیل به جای آوردن مائده های بهشتی در مائده های زمینی آندره ژید، آتش دوزخ را با خیانت خویش به ارمغان می آورد، آیا آندره ژید همچون قیس، مانند مردان شهریور 1320 ، پاهای او را پی می کرد ؟! قیسی که نماد مسیح است؛ مسیحی که به هنگام سنگسار زنی فرمان می دهد هر کس که گناهی مرتکب نشده است حق پرتاب اولین سنگ را دارد. مسیحِ "سلوک" که مدام از جنایتی که در دوران کودکی خود مرتکب نشده(قصد کشتن پرنده ای به وسیله ی فلاخنی که بازیچه ی کودکی اش بوده) ، شکنجه می شود چگونه حق شکستن پاهای ناتانائیلش را به خود می دهد ؟ و در جای دیگر پس از دمیدن های زنان حسود در گره ها و عقده ها، او دیگر نمی تواند معشوق خود را رؤیت کند و بعبارتی دیگر نمی تواند همچون گذشته قادر باشد به دیدن چگونگی احوال نیلوفر خود توسط عالم شهود بی واسطه ای که پیش از احساس بدبینانه و گمانه زنی های خود نسبت به خیانت او داشت : 
"اکنون دیگر نمی بیندش چرا که نمی تواند به دنیای عکس ها، اصوات و امواج عشق بورزد". [ص 92]
.
این همان خصوصیت تضادبرانگیز و زاده ی ناخلفِ هنرِ رازوارانه است که در جایی دیگر از متن، به آن خواهیم پرداخت.
.

.
...ادامه دارد

.

.

  • آسیه خوئی

.

سبک رمزگونه و رازوارانه ی "سلوک" به گونه ای ست که پندار و ظن خواننده را در وهله ی اول به سمت و سوی گنگی و الکن بودن زبان می برد. اما دولت آبادی، خود پاسخ بسزایی در "سلوک" آورده است :
"گنگ نیستم، اما گنگ هم هستم. نه آنکه هیچکس زبان تو را نفهمد، می فهمد. اما زبان راز، زبان راز را چه کسی می فهمد؟ آخر راز که سخن ندارد، چه بیانی؟ آن هم در صراحت عریان این زمان از سرّ اعظم عشق، چگونه می توانی سخن بگویی؟!"


زاییده ی ارشد زبان رمزی، امکان مسلم وجود تأویل های متعدد در متن و یا هرمنوتیکی ست که در آن بسیار قابل مشاهده است، چه آنجا که ظاهراً بیانی ساده در خصوص وقایع روزمره دارد و چه آنجا که به شیوه ای بسیار پیچیده و موهم سخن می گوید. حتی آنجا که قیس به واسطه ی عشق افلاطونی خود به شهودی بی واسطه دست می یابد و معشوق را هر لحظه به عین و دو چشم خود می بیند بی آنکه به واسطه ای در کنار او حضور داشته باشد ؛ ضمن اینکه چهره ای پنهان از دیریاب ترین نام خدا ـ عشق ـ نشان می دهد و در هیچیک از آثار ادبی معاصر تاکنون رخ ننموده است، باز هم بیانی رمزآلود و بسیار تأویل مند دارد. بعنوان مثال قیس در یکی از دیدارهایی که با نیلوفر دارد بعد از سئوالی که مطرح می کند به وضوح به موضوع شهودِ حاصل از یگانگی در عشق می پردازد :


"پرسید زیر دوش رفته بودی؟ پرسیدم چطور حدس زدی؟ جواب داد دیدمت، نگاهت کردم... من می بینم، در همه حال و در هر وضعیتی که باشی می بینمت؛ ذهن...ذهن...ذهن...! دو انسان می توانند و این قابلیت را دارند که روح شان چنان در هم بیامیزد که در بسیاری لحظات یکی بشوند؛ یگانه."

.

تنها در "سلوک" است که به این یگانه ترین واقعه از معجزات عشق برمیخوریم. دولت آبادی اذعان دارد و پنهان نمی کند که می داند، که می شناسد عمق در هم پیوسته ی دو انسان را. یگانگی و خلوصی که این زمانی نیست. دو نیمه ی قیس و نیلوفر که از روزگار قیس عامر از هم جدا افتاده اند و در پیچ و چرخش های هزاره ها به جست و جویی نابخود، بارها مرده و زنده شده اند تا سرانجام یکدیگر را بیابند در یک برخورد ناباورانه.
دولت آبادی در "سلوک"، عشق را از مدفن یازده هزارساله ی خود بیرون می کشد و عجبا که در این عصر سیمان و فولاد و یخبندان، می تواند چهره ی پنهان آن را برتابد. 
.

"تو آمدی و خوش آمدی؛ هزار سال چشم به راهت بودم... هزارها بار تو را می جستم." [سلوک ـ ص 81]

.
این واقعه ـ رؤیت و دیدن بی واسطه ی معشوق ـ حتی در آثار مطلقاً عرفانی همچون "سوانحِ" امام غزالی یا "عبهرالعاشقینِ" روزبهان بقلی در باره ی رؤیت بی واسطه ی معشوق زمینی اتفاق نیفتاده است.

.

.

...ادامه دارد

.

.

  • آسیه خوئی

.

نگارنده ی این نقد، بر خلاف دیگر منتقدان، هیچ ضرورتی بر پایبند بودن به بعضی الزامات در مبانی و اصول روش های رایج نقد دیروز و امروز نمی بیند و معتقد است هیچ تفاوتی میانِ قرار دادن تعریف هایی از اثر و مؤثر در ابتدا یا در انتهای نقد، وجود ندارد و تقیّد به جابجایی این تقدم و تأخر، از دیدگاه های متفاوت یا حتی از سلیقه های گوناگون نشأت می گیرد. از آنجا که ممکن است از زاویه های مختلفی به یک متن نگریسته شود، مطمئناً تفسیرهای متفاوتی هم از آن متن صورت می گیرد، هرچند شمار این تفاوت ها زیاد هم نباشد. به گفته ی فوکو، کار ما باید محدود کردن کثرت تفاوت هایی باشد که متن، همواره به شمار بسیار اندکی از درون مایه ها دارد. این روشی ست که فوکو آن را "کمیاب کردن" می خواند. 

.
تفسیر، در مقام پدیده ای سطحی، از یک سو به ما امکان می دهد الی غیرالنهایه سخن تازه بیافرینیم و از سوی دیگر، به این دلیل که تفسیر، این سخن های تازه را در قید اولویت متن اصلی نگاه می دارد، بر تکثیر و تعدد آنها مهار می زند. البته متن اصلی همواره چیزی ست بسیار نسبی که هیچگونه ادعای برتری ذاتی ندارد. اما با آنکه "اصلی" از نظر تاریخی، امری حادث است، به هر صورت نقش و کارکردی حیاتی دارد و همین نقش و کارکرد است که فوکو آن را کمیاب کردنی می خواند که تفسیر بر متن اصلی تحمیل می کند. در واقع عمل کمیاب کردن، از طریق مجموعه ای از کارکردها صورت می گیرد که بر روی هم تفاوت ها را کمرنگ می کنند.

.
زبان "سلوک"، زبان رمز است. خواننده برای دست یافتن به این رموز(طبق خاصیت رمز) باید به نشانه ها، کدها و کلیدهایی دست یابد تا از پیچیدگی و هزارتوهای متن خلاصی یابد. در اینجا نمی خواهم شرح یا خلاصه ای از رمان به دست خواننده دهم. چرا که این عمل از سوی دیگر منتقدان، اغلب باعث بی میلی خواننده برای خواندن رمان ها و داستان ها شده است. در این بخش، فقط به این چند جمله بسنده می کنم که "سلوک"، دیریاب ترین و کمیاب ترین چهره ی عشق را نشان داده است و ضمن اینکه به عمیق ترین زوایای شخصیت درونی اغلب زنان ایرانی از 444 سال پیش تاکنون(با پردازش فوق العاده قدرتمندی که در شخصیت های خواهران و خانواده ی نیلوفر، به ویژه فزّه خاتون خُزیما نشان می دهد) پرداخته است، پرده از حقایق تلخ اجتماعی برمیدارد که در آن، بر قیس که نمونه ی انسان های تنهای عصر امروز است، از هر سو و از سمت هر کس فتنه می بارد...
.

.
...ادامه دارد

.

.

  • آسیه خوئی

.

.. « « به امید تکرار جاودانِ سالروز تولد نویسنده ی بزرگ،"محمود دولت آبادی" » » ..
.
نقد زیر را که اختصاص دارد به متفاوت ترین آثار دولت آبادی ـ رمان "سلوک" ـ در مرداد ماهِ سال 1383 در شماره ی 62 از مجله ی وزین "نگاه نو" منتشر کردم. بنا به درخواست دوستانم در طی چند سال گذشته و به انگیزه ی سالگرد تولد استاد محمود دولت آبادی ، به بازنشر آن در اینجا می پردازم : 
.
عنوان نقد :         ایلوئی ! ایلوئی ! لما سبقتنی ؟

.

"اکنون هم تو نخواهی توانست تنهایی را فهم کنی، چون درکی از یگانگی نداری و نداشته ای هم. تو به هر دلیل و هزار دلیل با من همان کردی که خداوند با مسیح کرد." [محمود دولت آبادی، سلوک، ص 1]

*ــــــــــ یکی از رویکردهایی که محمود دولت آبادی در رمان "سلوک" در ارائه ی شخصیت قیس دارد شخصیت مسیحایی قیس است که همچون مسیح، نماد پاکی، یکرنگی و یگانگی او با عشق و حقیقت است. مسیحایی که به خاطر رسیدن به حقیقت عشق و عشق به انسان، تمامی گناهان آدمی را به جان می خرد و این بار سنگین را به علاوه ی حقیقتی که با جانش عجین و یگانه شده است، به دوش می کشد(صلیبِ بعلاوه شکلی که بر دوش داشت مصداق این علاوه و افزونی است). به جرأت می توان گفت که دولت آبادی در شخصیت پردازی و روانکاوی پرسوناژهایش، در کویر ادبیات معاصر این مرز و بوم(پیش از "سلوک") دوشادوش داستایفسکی قدم و قلم زده است. این ادعایی ست که بارها و بارها در طول 45 سال عمر قلم زنی او، از زبان مخاطبانش، مردم و هنرمندان شنیده ایم که محمود دولت آبادی همان فئودور داستایفسکیِ ایران است. ولی او در "سلوک"، پا را از همترازی با داستایفسکی فراتر می نهد. ما در "سلوک" با روایت گری مواجه می شویم که با گنجاندن یازده هزاره ی آزگار از تاریخ و تقویم اساطیری و اسیری و اثیری در عصاره ای بر فقط 212 برگ، جوهری از قلم او می تراود که ما را نه تنها به همزاد پنداری، بلکه به "همذات باوری" با شخصیت مسیحایی قیس می رساند.
.

.
...ادامه دارد

.

.

  • آسیه خوئی

.

از وقتی خدا
به دعوت شما پایین آمد
و همه او را در چهره ی یکدیگر به راحتی دیدند ، 
گفتند اگر او نباشد 
چه کسی خواهد گفت که ما هستیم ؟!

.

آنها بر خوان های مکرمی که گسترانیده بودید
نشستند و هرگز برنخواستند
میهمانان ناخوانده و خداوندگاران بسیاری
که اینک از استخوان های او ارتزاق می کنند.

.

ای کاش آبروداری می کردید
و خدایی را که خلق کرده بودید 
نمی کشتید.

.

خدای من نه از فربه گی شما جان می گیرد
نه از نزاری شما فرسوده می شود
خدایی که فریاد می زند :
شما هرگز نبوده اید.
.

.
آسیه خوئی ـ اردیبهشت 1381 
(شعری از مجموعه ی "ایلیا" ـ ص 61 )

.

.

  • آسیه خوئی

.
دیگه جونم براتون بگه میگن بعضیا توو ریه هاشون با کشیدن یه نفس ممتد شبیه به آه که راهشو با لفظ فقط دو تا کلمه ی راحت الحلقوم مثه "هـــــــــــوووووووو حق" باز میکنه ، میتونن دنیا رو تکون بدن. البته میگن بعضیام مثه مالیخولیاییا فقط با فکر کردن به یه جمله ی ریزه میزه که هی تکرار می کنن ـ اونم فقط توو ذهنشون ـ میتونن کن فیکن کنن و لازم نیست به خودشون زحمت فوت کردن لای هول و ولای هیچ ولایتی و هیچ خونه خرابی رو بدن. اینطوری مدیرای کاملا فعالی بنظر میرسن و میتونن پوز هر چی آدم منفعلی مثه این جوجه عارفای سانتیمانتال رو که فقط بلدن هفت سنگ بازی کنن بزنن زیر بغلشونو بفرستن زیر دست قاضی مقیسه ای.
 
یه بعضیایی هم هستن که مثه خلفای عباسی با ننوشتن یه جمله ی ساده ی دستوری که میتونه مثه حکمِ نفس کشیدن توو هوای آزاد واسه همه ی لاله عباسیایی باشه که توو گلخونه های مخوف به سر میبرن ؛ دنیا رو تا آخر عمر به چشم مردمشون ، به یه چشم به هم زدن تبدیل به سیاهچالای بغدادی میکنن. اصن انگار این بعضیا مثه سادیسمیا دیگرآزاری و مردم آزاری دارن که زورشون میاد یه نیم خط مثه یارو گفتنی بنویسن که : "بخشش. لازم نیست حبس و زندانی ایشان ادامه یابد."
 
اصن میدونستین اون یاروی دیگه چه ادیب شارلاتانی بوده؟ همون که اون حکم صادر شده رو نقد ادبی کرده و گفته بوده اون حاکم ، آدم بیسوادی بوده. من فک میکنم منظورش از این نقد مفصل ، اضافه ی استعاری بوده یعنی اون حاکم مثه خلخالی موقع صدور حکم ، مُهر اعدام یا حبس رو با بازی ده بیست سی چل روی پرونده ی زندانیا میزده چون بعد از کلمه ی بخشش ، ویرگول نذاشته و بهمین خاطر اون زندانی رو اعدامش کردن. آخه لامصب ! تو نمیدونی که واسه اون سادیسمیترای بیسوادتری که حکم رو میخونن ، حتی اگه ویرگول هم بذاری بازم فرقی نداره و اون فلک زده رو اعدام میکنن !؟
 
بعضی وقتا فک میکنم اصن تقصیر هیچکدوم ازین بعضیا نیست. اون خانومه نومش چی چی بود؟ آهان ، عریانانا فالاچی. آره ، تقصیر اوریانا فالاچیه که این دنیای بی همه چیز و بی همه کس انقدر توو جنگ و مصیبت و حماقت غرق شده. همون خانوم نویسنده ای که این جمله رو واسه نوم یکی از کتاباش فونت تیتر درشت زده بود و درج کرده بود که : "زندگی جنگ است و دیگر هیچ".
 
میگما ، بعضیا بلانسبت اون بعضیای بالایی واقعن چه نَفَسی دارن! همونایی که ذهن خیلی فعالی دارن.. چه روان های پاکی!
میگم ، گوش شیطون کر ، به قول این رمّالایی که روح و جن احضار می کنن ، چقدر مدیوم داریم ما!! اینهمه مدیوم های بالا و اونوقت ...
 
چه توانی دارن اون بالاییا. بالاییای این مرقومه رو میگما ! این انرژی ها واقعن الهیــه. خیلیاشونم البته توو قلهک و فرمانیه خونه دارن اما توو نازی آباد فرمون می رونن و توو شهر ری می شینن !
 
جونم به شوما عرض کنه ...

  • آسیه خوئی

.
نمی خواهم شعر بخوانم
دارم صحبت می کنم.
جُدا از شعرهایی که قبلاً خوانده ام ، 
مطلبی بوده از خیلی وقت پیش
که حالا باید بگویم.
همین "باید" است که می خواهم بگویم
باید بدانید که سرِ من کنارِ این میکروفون
به حلقِ آویزِ بالای سرم وصل است
و آویز به سقف وصل است
سقف به هر چیز که بالای سرش است
و آسمان به بالای سرش.
همه چیز در پیوستگی و اتصال است
در یک "باید"
در دترمینیسمِ اصلی.
تاریخِ جبر
جامعه ی جبر
طبیعتِ جبر
همه در یک "باید"ِ اصلی ست.
همه چیز مثل اربیتال های شیمی
شیمیایی ست.
بازوی من به بازوی تو
بازوی تو به بازوی او
بازوی او به بازوی غزل
و بازوی غزل به بازوی من وصل است.
به همین ترتیب ،
همه ، همه ، همه
اربیتال هایی هستیم
که حالا با نگاهِ دهشت بارِ اتمیست ها
داریم می بینیم :

حسین
"باید" کشته می شد
عشق تو هیروشیما
"باید" شیمیایی می شد
و مقام عظیمِ "باید"
هنوز مقیم عظمتِ یک صندلی کوچک باید.

.

باید هنوز من این کلمه ها را...
همین کلمه ها که می گویم "باید هنوز من این کلمه ها را..." ،
همین "باید"ِ اصلی
چه غربتی دارد !
چه غریبانه تمام مسائلِ مشکل حل می شود !
چه مصائب عظیم که دیگر درد نخواهد داشت !
و چه خواناست تکلیفِ عشقِ مَلَکی 
که هیچوقت در خطوطِ آن به آخرین سطر نمی رسد
و آخرین نقطه گذاشته نمی شود ، 
ویرگول ،

.

.
آسیه خوئی ـ 1382/4/29 ـ از دومین مجموعه شعرم بنام "ایلیا" ـ ص 86

.

.

  • آسیه خوئی

.

نشانه و توصیف کسانی که پیوسته فضل و خشنودی خدا را می طلبند این است که وجودشان مانند زراعتی ست که جوانه های خود را رویانده و تقویت کرده تا ستبر و ضخیم شده و در نتیجه بر ساقه هایش محکم و استوار ایستاده است ، به طوری که دهقانان را از رشد و انبوهی و نیرومندیِ خود به تعجب وامیدارد. این زراعت پربار نشانه ی آمرزش و پاداش بزرگی ست که به آنان وعده داده شده است.

.
و به آنان که پیوسته فضل و خشنودی خدا را می طلبند بگو خشنودی خدا نه فقط در مهربانی هایی ست که در میان خود نسبت به یکدیگر می ورزید بلکه در کارهای شایسته ای که برای احقاق حقوق مردم انجام بدهید نیز وجود دارد. 

.

.

  • آسیه خوئی