ویرگول ، سرِ خط ،

ویرگول ، سرِ خط ،

سلام سلام ...
من زنده ام !
من باز هم زنده ماندم !
و همچنان با نام "او" مغازله دارم
یعنی
گنبد مینا را می بینم
عطر گل مینا را می نوشم
و آواز طرب انگیز پرنده ی مینا را می شنوم
یعنی
حالِ دلم در این میناکاری ها
خوبِ خوب است.

حتا در سماعی که
از زخم های پی درپی
دچارش می شوی
و زمین و آسمان
ترانه خوان تو می شود ؛
جبرئیل
چتر بال های سفیدش را
روی سرت می گیرد
و با لب های بی حرکت می گوید :
"آرام باش".

یعنی
من لال هم نیستم ،
ویرگول ،
سرِ خط ،

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

جدال با معشوق

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۰۴ ق.ظ

.
چرا دوباره بیاید ؟ چرا ؟ به چه سببی ؟
مگر نراندی اش از میکده به هر غضبی ؟
کدام حاجبِ میخانه ترشرو و عبوس ،
چنان توئی ست که مخمور غوره ی عنبی ؟!
به رسم شعر و ادب آمد او به مـِــیـزاران
مِی ای که معرفت انگیزد و عسل به لبی
مِی ای که صحبتِ صبحش به هوش آوَرَدَت
صباحتی که به قدرآورَد هــــــــزار شبی
کدام لطفِ لطیفت شبیه باران بود ؟
کدام حرف و کلامت چو آیه های نَبی !
نبود رأفت و مهری به کیش و مذهب تو
وجودت از زرِ قلب بود و قلب تو حلبی !
چه اخم های شدیدی ! چه غیظ های غلیظ !
سگرمه های فشرده به حالتی عصبی !
چه شعرهای غریبی که بعد از آن گفتی !
چه لهو و بازی تلخی ! چه شوخی و لعبی !
نه روزه ای که در آن واژه ای شود افطار
نه شربتی ، نه شهیدی ، نه چای و نه رطبی
نه شمع و نه پرِ پروانه سوزی و شرری
نه قد کشیدن نوری ، نه سوختن ، تعبی
نه باغ و راغ و سیاقی ، حروف بی علفی
نه آهویی به الفبای هجو و بی ادبی
تو مثل میــــرِ عسس یا مترسکی چوبی
گشوده ای بـــرِ خود مثل مردکِ جلبی
گمان بری که ستیز و جدال با معشوق ،
و گاه ، تهمت و بهتان زدن به هر رکبی ؛
تو را به وصل رساند وَ دل به تو بندد
زنی که با دل و قلبش ندارد او نَسَبی
و بعد دام جدیدی به نام دلجویی
بگستری ، بنشینی به حکمی و حَسَبی

* * * 
زهی خیالِ بسی خام و داوریِ عبث
شکستِ قامتِ کوهی به قاضیِ حدبی !
چه محکم و چه سرافراز با تو می رقصید
تو مثل خرسِ هوسران وَ او چو کوهِ نبی 
زنی که آمدنش مثل "آ" ی آمدنش
چه خوب بود و چه بهتر که رفت بی طلبی !

.

.

آسیه خوئی ـ 12/1/95 ـ پنجشنبه 22:30 

.

.

  • آسیه خوئی

نظرات  (۱)

زنی که آمدنش مثل "آ" ی آمدنش
چه قدر زیبا ، چه قدر شعرها را زیبا زمزمه می کنی ایلیا
" تو مثل هر چه که باشی ، مثلِ کسی هستی به مانندِ خودت
منتهی به جنگلِ سرسبز
به دریایِ آرامْ "


احسنت به این قلمتْ

پاسخ:
ممنونم مینای عزیزم
تمام اشعار منزوی رو دوست دارم ولی از آن دسته از شعرهایش که در توصیف زن سروده شده ، بیشتر لذت می برم. البته منظورم این نیست که واقعا به توصیف زن می پرداخته. بلکه وقتی مثلا چگونگی آمدن غزلی را بصورت شعر بیان می کرده ، با کلمات و ایما و اشاره ای بیان می کرده که تو گویی دارد آمدن زنی را توصیف می کند. در واقع هر جا از زن گفته الزاما اشاره ی مستقیم به خود زن یا زن خاصی نداشته بلکه او اساسا ماهیت اصلی شعر و غزل را کاملا به موازات و همسان هویت و شخصیت زن می دانسته. از نظر او غزل یعنی زن و زن یعنی غزل. هر گاه غزلی به سراغ او می آمده انگار روح زیبای یک زنِ کامل را می پرداخته و می تراشیده. در واقع ساختار غزل را به شکل ساختار ، ساحت و روح یک زن می دیده. روح غزل را روح یک زن می دانسته.
مصرعی که به آن اشاره کردی اقتباسی بود از یکی از غزل های معروف منزوی بنام "دو سبز آبیِ بلاتکلیف". همان سبز و آبی ای که ناخودآگاه به ضمیر آگاهت متبادر شد (جنگل سرسبز و دریای آرام)  :

زن جوان غزلی با ردیف " آمد " بود

که بر صحیفه ی تقدیر من مسوّد بود

زنی که مثل غزل های عاشقانه ی من

به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود

مرا زِ قید زمان و مکان رها می کرد

اگر چه خود به زمان و مکان مقیّد بود

به جلوه و جذبه در ضیافت غزلم

میان آمده و رفتگان سرآمد بود

زنی که آمدنش مثل "آ" یِ آمدنش

رهایی نفس از حبس های ممتد بود

به جمله ی دل من مسندالیه " آن زن "

و " است " رابطه و " باشکوه " مسند بود

زن جوان نه همین فرصت جوانی من

که از جوانی من رخصت مجدّد بود

میان جامه ی عریانی از تکلّف خود

خلوص منتزع و خلسه ی مجرّد بود

دو چشم داشت _ دو " سبزآبی " بلاتکلیف _

که بر دوراهی " دریا چمن " مردّد بود

به خنده گفت : ولی هیچ خوب مطلق نیست !

زنی که آمدنش خوب و رفتنش بد بود



ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی