ویرگول ، سرِ خط ،

ویرگول ، سرِ خط ،

سلام سلام ...
من زنده ام !
من باز هم زنده ماندم !
و همچنان با نام "او" مغازله دارم
یعنی
گنبد مینا را می بینم
عطر گل مینا را می نوشم
و آواز طرب انگیز پرنده ی مینا را می شنوم
یعنی
حالِ دلم در این میناکاری ها
خوبِ خوب است.

حتا در سماعی که
از زخم های پی درپی
دچارش می شوی
و زمین و آسمان
ترانه خوان تو می شود ؛
جبرئیل
چتر بال های سفیدش را
روی سرت می گیرد
و با لب های بی حرکت می گوید :
"آرام باش".

یعنی
من لال هم نیستم ،
ویرگول ،
سرِ خط ،

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

غرفه ی شماره پنج (2)

چهارشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۷ ب.ظ

.

خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره ی 5 فقط با یک پرسشِ کوتاه گفته بود :
- : چه خدمتی از دست من برای شما برمی آید ؟
مرد گندمی با شنیدن این سئوال ، بلافاصله یکی از محصولات خود را از داخل کیف چرمی خویش بیرون آورد و در حالیکه آن را در بالای شانه ی راست خود نگهداشته بود ناگهان لحن کلامش به لحنی عامیانه تبدیل شد و فریاد زد :
- : جواب سئوال منو مث سیاستمدارا با سئوال پاسخ نده... مث بازجوها منو سئوال پیچ نکن... نور این لامپ آویزون از لبه ی سقف غرفه ت رو ننداز تو چشمام... من فقط یه تئوری پردازم... من فقط در باره ی مسائل توضیح میدم... من فقط مشکلات رو بیان نمی کنم... من راه حل هم ارائه میدم... من یک تئوریسین هستم...
سپس دست خود را پایین آورد و کالایی را که در کف دستش بود مقابل صورت خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره ی 5 گرفت و با بیانی عامیانه تر و فریادی بلندتر پرسید :
- : تو این شامپو رو میخوای یا نه ؟ جواب بده ! تو این شامپو رو یا میخوای یا نمیخوای ، درسته ؟ اگه این شامپو رو میخوای باید سریع بگی بله میخوام و اگه نمیخوای بازم باید سریع بگی نه نمیخوام... 5 ساله که همه رو منتر خودت کردی ... نه میگی آره ، نه میگی نه ... دِ جواب بده دِ ... جواب بده لامصب ! ... بگو این شامپو رو نمیخوای ... بگو نمیام... بگو : نَـــه .. بلد نیستی بگی نه ؟ چرا همیشه میخوای به همه کمک کنی ؟ چرا ؟ مگه تو کی هستی لعنتی ؟
و بلافاصله بدون اینکه منتظر پاسخ خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره 5 باشد و بی آنکه به پشت سرش نگاه کند ، با شتاب تمام دست خود را دوباره بالا برد و شامپو را به پشت سرش پرتاب کرد. شامپو درست در جوی آبی افتاد که پایین پای درختان جاری بود. نهر آبی که در کنار درختان تنومندِ روبروی غرفه ها قرار داشت. درختانی که سایه ای سبز و خنک بر بالای سر غرفه ها و مردمی تشکیل داده بودند که در حال رفت و آمد و خرید از غرفه های بانوان سرپرست خانواده بودند. مردمی که حالا همه ساکت و متحیر از رفتار و فریادهای مرد گندمگون ، در مقابل غرفه ی شماره 5 ایستاده و در حال تماشای حرکات متناقض این آقا با آن شخصیت و ظاهر آراسته اش بودند.
مرد گندمی بعد از پرت کردن شامپو ، کیف چرمی خود را بست و سعی کرد از لابلای جمعیت برای خود راه خروج از پارک لاله را باز کند. خانم مسئول ومحترم غرفه ی شماره ی 5 که متحیر از رفتار عجیب و سرعت عمل مرد گندمی در گفتار و کردارش ، در جای خود میخکوب شده بود به دنبال او از غرفه خارج شد و در پی او هنوز چند گامی بیشتر ندویده بود که به او رسید.
- : آقا ! ببخشید آقا ! ...
مرد گندمی ایستاد و به طرف او چرخید.
- : بله ؟!
- : ببخشید ! من اصلا قرار نیست جایی برم. اصلا قرار نیست کاری کنم. من همیشه فقط از صلح ، زیبایی ، عدل و عشق می گفتم.. اما اونا که همیشه راجع به ما با هم حرف میزنند و من همیشه صدای اونا رو می شنوم به همدیگه میگن این درخت یه درخت تاکه که باید از خوشه هاش ، حبّه های انگورش رو جدا کنیم. اگه یکی از فرزندهاشو ازش بگیریم شراب بهتری ارائه میده... من گفتگوی اونا رو می شنوم... وقتی تو خونه با خودم راه میرم و حرف میزنم صداشونو می شنوم... میگم به بچه ی من کاری نداشته باشید .. هر بلایی میخواید به سر ماها بیارید بیارید به بچه های ما کاری نداشته باشید.. شما که خودتونو با ما طرف می دونید با خود ما طرفید به بچه ها کاری نداشته باشید.. هر بلایی میخواید به سر من بیارید اما بچه ی منو نفرستید به فلسطین که با اسرائیل بجنگه... بچه ی منو شست شوی مغزی ندید ... ما جنگ نمیخوایم... میگم شما باید راه حل ارائه بدید تا این جنگ هشتاد ساله تموم بشه .. نه اینکه به ساده ترین راه و خانمان براندازترین راه که خونریزی و عصبیته فکر کنید... میگم اینقدر سنگ بر سر راه همدیگه نندازید... میگم سنگ زدن راه حل نیست...
- : خب ، اونوقت اونا چی میگن ؟
- : من صداشونو همیشه وقتی با خودم حتی فکر میکنم می شنوم... وقتی میگم به بچه ی من کاری نداشته باشید .. من که فقط همیشه از صلح و عشق و عدل و زیبایی گفتم .. چرا با گرفتن همه چیز از ما ، با فلج کردن ما ، با بستن دست و پای ما فکر می کنید می تونید همیشه راه جنگ رو به پیش ببرید ؛ ... با خودشون که حرف میزنن میشنوم که میگن : آخی .. مادره دیگه .. دلش میسوزه.. میگه با بچه ی من کاری نداشته باشید.. با خود من هر کاری دارید هر بلایی میخواید بر سر ما بیارید با خود من داشته باشید بر سر خود من بیارید به بچه م کاری نداشته باشید.. خب درست رفتار کن درست حرف بزن تا به بچه ت کاری نداشته باشن.. آقا ! اینا کی اند ؟ ببخشید ! آقا ! شما کی هستید ؟
مرد گندمی لبخندی زد و در حالیکه آرام شده بود با لحنی بسیار متین و صدایی بسیار موقرصورتش را به صورت او نزدیک تر کرد و پیش از آنکه دوباره فریاد بزند آهسته گفت :
- : من یه دیوونه ای مث خود تو هستم. یه دیوونه مث خودت. 
سپس در حالیکه با سرعت از خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره 5 دور می شد دست خود را بالا برد و کیف چرمی اش را بالای سرش گرفت و در بین جمعیت با صدای بلند فریاد زد :
- : مرگ بر مرگ. مرگ بر جنگ. مرگ بر سنگ. مرگ بر مرگ. مرگ بر جنگ. مرگ بر سنگ.... 
من از کنار خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره ی 5 به طرف نهر آبی که در پایین پای درختان جاری بود رفتم. شامپوی مرد گندمی را که در کنار یک سنگ ، میان نهر ، بی حرکت بود یافتم. تمام محتوای آن را بر روی زمین ریختم. هیچ در آن نبود. نه کاغذی تا شده. نه پیامی. نه خبری. فقط عطری دل انگیز از محلول آن شامپو که تولید یک کارخانه ی وطنی بود در هوا منتشر شده بود. به غرفه ی شماره 5 برگشتم. خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره ی 5 روی صندلی اش ، پشت میز پیشخوان نشسته بود و همانطور که با نگاهش در حال خواندن کتابی بود که در دست داشت با خود حرف می زد. 
- : بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست ، درها را خواهم گشود...

.
کار من به پایان رسیده بود. مشکل اتصالی سیم ها برطرف شده بود و هیچ لامپی با زدن کلید برق نمی سوخت. از غرفه که خارج می شدم پیش از خداحافظی با خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره 5 به او که هنوز در حال گفتگو با خود و خواندن کتاب بود گفتم :
- : زیاد ناراحت نباشید. نگران نباشید. همه چیز درست می شود. 
اما او همچنان نگاه بر کتاب داشت و با خود حرف می زد.
- : هر ستاره ای با موکبی از نور رو به سوی زمین دارد... موکب خورشید ، زیباتر و با شکوه تر از همه... موکب " اردوی سور آناهید "، و موکب حکما و اولیاء هرمسی، افلاطون، فلوطین، کیومرث، جاماسب، کیخسرو، بایزید، حلاج، عین القضاة، بو سعید، خرقانی و دیگران. فوج فوج فرشتگان در دایره ی دواری از نور، همه بر بالای زندان ها در طواف اند. سماع عالم ارواح... بهجت و شادمانی فرشتگان. خنیاگران عالم غیب در نغمه خوانی و رقص. جشن عروج و رهایی انسان. جشن زایش آدمی دیگر، در عالمی دیگر که بباید ساخت...

.
گمان می کردم او در حالیکه نگاه خود را به صفحه ای از کتاب دوخته است با خود حرف می زند. اما هر چه بیشتر کلامش را می شنیدم بیشتر متوجه می شدم که ...
- : ببخشید ! خانم محترم ! کار من تمام شد. خدانگهدار. اگر باز هم مشکلی برای غرفه ی تان پیش آمد حتما به مسئولین مربوطه اطلاع بدهید. البته دیگر گمان نمی کنم مسئله ای به وجود بیاید. 
اینبار سرش را از روی کتاب بلند کرد و همانطور که از روی صندلی خود به آرامی بر می خاست پرسید :
- : شما کی هستید ؟ شما هم نباید فقط یک آقای برقکار باشید. شما هم فقط تکنسین برق نیستید ، درسته ؟ 
نگاهم را به پایین دوختم و درحالیکه از او خداحافظی می کردم دوباره تکرار کردم که همه چیز درست می شود و دیگر لازم نیست اینقدر نگران همه چیز باشید.
از غرفه خارج شدم. مسیر غرفه ی شماره ی 5 تا کیوسکِ اطلاعاتِ غرفه ها را که طی می کردم نسیمی خنک و روح بخش در فضا پیچیده بود. نور لامپ های غرفه ها درخشش خاصی به برگ درختان بخشیده بود. داشتم با خودم فکر می کردم که چگونه باید به سئوال خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره ی 5 پاسخ می دادم. از اینکه پرسش او را بی پاسخ گذاشته بودم بسیار خوشحال بودم. شاید به همین دلیل خنکای نسیم شبانگاهی را بهتر لمس می کردم. به هیچ وجه نباید به او می گفتم نویسنده ی کتابی که در حال خواندن آن است ، من هستم :
با رمزی در دست و آتشی در دل ، حال و هوای تازه ای در سر! و راه و روش نویی در پیش ، پیش می رفتم. این رمز ، رمز خورشید و اشراق بود. تنها یک چله ! شهاب الدین ! امشب غذا می خوری و از فردا روزه خواهی بود. روزه از دنیا ! این بار افطارت نه با غروب ، بلکه با طلوع خورشید حقیقت خواهد بود.

.

پایان

  • آسیه خوئی

نظرات  (۳)

  • مداد کوچک
  • چه خاص.


    اخرین بند : فوق العاده بود

    راستی همه چیز درست می شود نگران نباشید
    پاسخ:

    ممنونم قاصدک من ، مینا جان. امیدواریم چنین باشد.


    به استعانتِ شلاق و کتف‌های کبود
    رفیقِ خسته ، دهان را به اعتراف گشود:

    شکنجه! حرف بزن ، بازجوی ویژه کجاست؟

    که ناله را برساند به دستگاه شنود

    نه از تو و نه از او ، از خودم فقط گفتم
    مطالبی‌ست خصوصی ، کنارِ نورِ عمود

    از اسم رمز تو ... تا شستشوی مغزیِ من
    دو نقطه بود که آن‌شب دو چشمِ من شده بود

    به نام نامیِ امروز ؛ روز رستاخیز
    که از نسوجِ کفن‌ها نه تار مانده نه پود

    دو چشم بسته‌ی من واقعیتی دیده‌ست
    که هیچ ربط ندارد به اشتباهِ شهود

    سلام
    پاسخ:

    سلام آقاجان ! همه ی ما سپاسگزار خوانش همیشه ی پیام ها و حضور همیشگی تان هستیم. متشکرم.

    غزل اول از دو غزلی که در پاسخ به کامنتتان در اینجا نوشته ام وصف حال این روزهای ماست آقاجان. 


    حال من را چگونه می پرسید وقتی از واژه هام بیزارید؟!
    من که خود لحظه لحظه لب به شبم، صبح آورده ام؛ خریدارید؟

    من که از روزگار، گریه/ترم؛ من که با بغضتان سرود شدم؛
    لطفتان را مزید می خواهم؛ دست را از گلوم بردارید!

    خسته ام چون درخت خشکی که راهی شهر موریانه شده
    من در اندیشه ام ثمر می رُست، شاخه هایم! فقط تبر دارید

    روزی اما همین درخت بلند سبز بوده به نغمه های شما
    غافل از هر قژاقژ ارّه، فکر کردم سرود می کارید!

    هر چه هستید هم مبارکتان! سار؛ گنجشک؛ باز؛ پروانه
    من درختم؛ اگرچه خسته ولی بالتان را به من بدهکارید

    شرمگین است از مرام شما مارِ از آستین در آمده هم
    من گذشتم؛ خیالتان راحت! دست از این رَویّه بردارید

     

    **************


    دلبر سالخورده ی ما باش ، ای بهار غنوده در پاییز !
    ای یتیمی کشیده ی مهتاب! آه بابای مهربان و عزیز !

    شهد شیدایی لبت امشب ، آبرو برده از گلستان ها
    دست های تو از شفا سرشار، گل روی تو از عسل لبریز

    نشوم صید پس بگو چه کنم؟ هر چه خواهی بکن که تسلیمیم
    مثل یک مرده دست یک غسال، آب پاکی بر این جنازه بریز !

    «حافظ» شاعرانه ی شیراز ، «حسن» عارفانه ی «خرقان» ؛
    ای «دماوندِ» خِطّه ی باران، « شهریار» حقیقیِ «تبریز» !

    با عصایت بزن به نیل وجود ، باز کن راه رستگاری را
    که من و ایل رد شویم اما ، تو جلو باش و پشت سر، ما نیز

    باز هم عشق تیرباران شد...

     

    در میان پرده خون عشق را گلزارها
    عاشقان را با جمال عشق بی‌چون کارها

    عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
    عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها

    عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
    عشق دیده زان سوی بازار او بازارها

    ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق
    ترک منبرها بگفته برشده بر دارها

    عاشقان دردکش را در درونه ذوق‌ها
    عاقلان تیره دل را در درون انکارها

    عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست
    عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها

    هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن
    تا ببینی در درون خویشتن گلزارها

    شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف
    چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها

     

    پاسخ:

    مرا حلوا ، هوس کرده ست حلوا

    میفکن وعده ی حلوا به فردا

    دل و جانم بدان حلواست پیوست

    که صوفی را صفا آرد نه صفرا

    زهی حلوای گرم و چرب و شیرین

    که هر دم می‌رسد بویش ز بالا

    دهانی بسته حلوا خور چو انجیر

    ز دل خور هیچ دست و لب میالا

    از آن دست ست این حلوا از آن دست

    بخور زان دست ای بی‌دست و بی‌پا

    دمی با مصطفا و کاسه باشیم

    که او می خورد از آن جا شیر و خرما

    از آن خرما که مریم را ندا کرد

    کلی و اشربی و قرّی عینا

    دلیل آنک زاده ی عقل کلیم

    ندایش می‌رسد کای جان بابا

    همی‌خواند که فرزندان بیایید

    که خوان آراسته‌ست و یار تنها

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی