ویرگول ، سرِ خط ،

ویرگول ، سرِ خط ،

سلام سلام ...
من زنده ام !
من باز هم زنده ماندم !
و همچنان با نام "او" مغازله دارم
یعنی
گنبد مینا را می بینم
عطر گل مینا را می نوشم
و آواز طرب انگیز پرنده ی مینا را می شنوم
یعنی
حالِ دلم در این میناکاری ها
خوبِ خوب است.

حتا در سماعی که
از زخم های پی درپی
دچارش می شوی
و زمین و آسمان
ترانه خوان تو می شود ؛
جبرئیل
چتر بال های سفیدش را
روی سرت می گیرد
و با لب های بی حرکت می گوید :
"آرام باش".

یعنی
من لال هم نیستم ،
ویرگول ،
سرِ خط ،

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

پشت نقاب ها

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۳۴ ب.ظ

.

پشت نقاب ها ، پشت نقاب ها

خودت را پنهان می کنی پشت نقاب ها ، وقتی که ناتوانی ات را انکار می کنی.

انکـــار می کنی که نقابی به چهره ات از کوروش یا داریوش یا که خشایارشاه ، بر چهره ات نشسته ، تا ناتوانی امروزت را با قدرت دیروز آن بزرگانِ بی نظیر ، پنهان کنی. شلوار لی تو ، با ریش کوروش و آن صورت آفتاب سوخته ی دشت های ایران ؛ آن آفتاب سرخ.

خودت را پنهان می کنی ، پشت نقاب دین ، حجم بزرگ کین را ، از خنده های ساده ، از نوش نوش باده ، از بوسه ای که عاشقانه داده و شوریِ داغی که بر لبانش نهاده ، از موی رهای دخترکی زیبا ، پنهان می کنی خود را پشت نقاب دین. حجم عظیم رذالت و بی ریشه بودن را. صدها امام معصوم بار گناه تو را باید تا به ابد با خود به دوش بکشند و نفرین شوند هر روز.

چون مردمانی ساده ، با دین فروشان پلید مواجه شده اند ـ صاحبان نقاب دین ـ .

.

خودت را پنهان می کنی ، پشت نقاب مردمان فقیر و خوب ، پشت نقاب مردمان ساده شهری ، پشت نقاب روستایی ساده دل. پنهان شده ای و از سوی مردمان سخن می گوئی :


" آری! ما مردمان پائین شهر هستیم
آی دزدان بیت المال که دزدیدید اموال ما فقیران را !
آی کسانی که عطرهایتان بوی کثیف بردگی اجنبی دارد! پاهای من را ببینید چه کثیف است ، از بس که خاک بر من نشسته ، از بس که درد کشیدیم ، کودکی پردردمان... "

... اما نقاب بود فقط. دیده ام که تو در پستوی خانه چون موش سکه خوار دائم می شماری سکه های بی شمار خودت را. دائم می شماری تعداد پابرهنگان مخلص هر روز را.

.

خودت را پنهان می کنی ، پشت نقاب مرد وظیفه شناس شهر ، پشت نقاب آن پدر خوب بی دریغ ، پشت نقاب آن پسر خوب بی فریب ، پشت نقاب دخترکی ساده و نجیب. چشم هایت را می بندی به هر چه فقیر و فقر و فلاکت. شانه بالا می اندازی بر آنکسی که دیروز تصویرش از جان زنده و خوندار ، تبدیل به عکسی شده است با جسدی کبود و زخمی. رو برمی گردانی از هر چه درد ، از هر چه چهره ی زرد ، از هر چه هر که کرد. دایره ای به دور خودت می کشی و دیگران را بیرون دایره می گذاری تا دردشان را بکشند ، تا زنگ موبایل تو ، به صدا در بیاید و یک دوست قدیمی سرگرم ات کند.

.

خودت را پنهان می کنی ، پشت نقاب مرد روشنفکر ، مردی که شاعر است ، استاد می نامندش ، با گردنی افراشته و سینه ای سپر ، با چهره ای هزار بار نشسته بر کاغذهای شهرت. پنهان می کنی دست هایت را که از داستانهایت بیرون می آید و بر گردن دخترکی معصوم و تسلیم و عاشق می نشیند. پنهان می کنی چشم هایت را که سکه ها را بی آنکه چشم بر هم بزنی تماشا می کند. پنهان می کنی پاهایت را که قهرمانانه از کتابهایت بیرون دویده است برای نجات مردمان شهر ، همراه می شود با دشمنان مردم ، پا به پای شان.

.

خودت را پنهان می کنی ، پشت نقاب مردم عارف ، مردانی که هیچ نمی خواهند ، مردان بی ادعا ، آنها که دست شان بسوی کسی دراز نیست ، اما حساب های بانکی شان هر روز پر می شود. آنها که تنها به فکر نجات مردمان هستند از بی اخلاقی ، و شب ها با زور به زنهای مفلوک شان تجاوز می کنند. آنها که ساده زیست هستند ، با ریش های تنک ، و کفش های خاک گرفته : " لطفا دو پرس سلطانی ، لطفا یک گیلاس دیگر ، یک لول دیگر تریاک ، یک دود دیگر از قدرت ، نام مرا در فهرست نمایندگان مجلس یا اپوزیسیون ، لطفا بنویسید ، فرقی نمی کند ، هر جا که ممکن است. "

.

پشت نقاب مرد مبارز ، مردان انقلابی با پایی که کروکی آدرس اوین بر کف آن مانده است ، آنها که سی سال پیش یک روز جنگیدند ، و سی سال است هر روز دستمزدشان را می خواهند. قهرمانانی که با کت و شلوار و کراوات های سرخ ، آماده اند تا در میان جمع ، زخمی را که در اثر تجاوز دشمن ، سی سال قبل بر پشت شان نشسته با اصرار نمایش بدهند ، قهرمانان بزرگی که سی سال است هر روز به خودشان درجه می دهند ، و سرشانه های شان غرق ستاره هاست. این سردارها ، آن سربه دارها ، این استاندارها ، آن مایه دارها ، آن سابقه دارها ، آن ها همه انگشت های شان نشانه است ، رو به سوی هر کس از خانه می رسد : " بگیریدش ، او دشمنی است دشمن ، باید که اعتراف کند. "

.

خودت را پنهان می کنی ، و من در میان انبوه نقاب ها هی دست می کشم بر چهره های مردم ، شاید کسی ایستاده باشد ، بی هر نقاب و ماسک ، یک مرد ساده ، یک زن معمولی ، کشفی چه سخت و دشوار ، نقابم را باید بردارم ، شاید آن طور بهتر بتوانم ببینم !

.

.

" س . ا . ن "

.

.

  • آسیه خوئی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی