ویرگول ، سرِ خط ،

ویرگول ، سرِ خط ،

سلام سلام ...
من زنده ام !
من باز هم زنده ماندم !
و همچنان با نام "او" مغازله دارم
یعنی
گنبد مینا را می بینم
عطر گل مینا را می نوشم
و آواز طرب انگیز پرنده ی مینا را می شنوم
یعنی
حالِ دلم در این میناکاری ها
خوبِ خوب است.

حتا در سماعی که
از زخم های پی درپی
دچارش می شوی
و زمین و آسمان
ترانه خوان تو می شود ؛
جبرئیل
چتر بال های سفیدش را
روی سرت می گیرد
و با لب های بی حرکت می گوید :
"آرام باش".

یعنی
من لال هم نیستم ،
ویرگول ،
سرِ خط ،

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۸ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

.

خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره ی 5 فقط با یک پرسشِ کوتاه گفته بود :
- : چه خدمتی از دست من برای شما برمی آید ؟
مرد گندمی با شنیدن این سئوال ، بلافاصله یکی از محصولات خود را از داخل کیف چرمی خویش بیرون آورد و در حالیکه آن را در بالای شانه ی راست خود نگهداشته بود ناگهان لحن کلامش به لحنی عامیانه تبدیل شد و فریاد زد :
- : جواب سئوال منو مث سیاستمدارا با سئوال پاسخ نده... مث بازجوها منو سئوال پیچ نکن... نور این لامپ آویزون از لبه ی سقف غرفه ت رو ننداز تو چشمام... من فقط یه تئوری پردازم... من فقط در باره ی مسائل توضیح میدم... من فقط مشکلات رو بیان نمی کنم... من راه حل هم ارائه میدم... من یک تئوریسین هستم...
سپس دست خود را پایین آورد و کالایی را که در کف دستش بود مقابل صورت خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره ی 5 گرفت و با بیانی عامیانه تر و فریادی بلندتر پرسید :
- : تو این شامپو رو میخوای یا نه ؟ جواب بده ! تو این شامپو رو یا میخوای یا نمیخوای ، درسته ؟ اگه این شامپو رو میخوای باید سریع بگی بله میخوام و اگه نمیخوای بازم باید سریع بگی نه نمیخوام... 5 ساله که همه رو منتر خودت کردی ... نه میگی آره ، نه میگی نه ... دِ جواب بده دِ ... جواب بده لامصب ! ... بگو این شامپو رو نمیخوای ... بگو نمیام... بگو : نَـــه .. بلد نیستی بگی نه ؟ چرا همیشه میخوای به همه کمک کنی ؟ چرا ؟ مگه تو کی هستی لعنتی ؟
و بلافاصله بدون اینکه منتظر پاسخ خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره 5 باشد و بی آنکه به پشت سرش نگاه کند ، با شتاب تمام دست خود را دوباره بالا برد و شامپو را به پشت سرش پرتاب کرد. شامپو درست در جوی آبی افتاد که پایین پای درختان جاری بود. نهر آبی که در کنار درختان تنومندِ روبروی غرفه ها قرار داشت. درختانی که سایه ای سبز و خنک بر بالای سر غرفه ها و مردمی تشکیل داده بودند که در حال رفت و آمد و خرید از غرفه های بانوان سرپرست خانواده بودند. مردمی که حالا همه ساکت و متحیر از رفتار و فریادهای مرد گندمگون ، در مقابل غرفه ی شماره 5 ایستاده و در حال تماشای حرکات متناقض این آقا با آن شخصیت و ظاهر آراسته اش بودند.
مرد گندمی بعد از پرت کردن شامپو ، کیف چرمی خود را بست و سعی کرد از لابلای جمعیت برای خود راه خروج از پارک لاله را باز کند. خانم مسئول ومحترم غرفه ی شماره ی 5 که متحیر از رفتار عجیب و سرعت عمل مرد گندمی در گفتار و کردارش ، در جای خود میخکوب شده بود به دنبال او از غرفه خارج شد و در پی او هنوز چند گامی بیشتر ندویده بود که به او رسید.
- : آقا ! ببخشید آقا ! ...
مرد گندمی ایستاد و به طرف او چرخید.
- : بله ؟!
- : ببخشید ! من اصلا قرار نیست جایی برم. اصلا قرار نیست کاری کنم. من همیشه فقط از صلح ، زیبایی ، عدل و عشق می گفتم.. اما اونا که همیشه راجع به ما با هم حرف میزنند و من همیشه صدای اونا رو می شنوم به همدیگه میگن این درخت یه درخت تاکه که باید از خوشه هاش ، حبّه های انگورش رو جدا کنیم. اگه یکی از فرزندهاشو ازش بگیریم شراب بهتری ارائه میده... من گفتگوی اونا رو می شنوم... وقتی تو خونه با خودم راه میرم و حرف میزنم صداشونو می شنوم... میگم به بچه ی من کاری نداشته باشید .. هر بلایی میخواید به سر ماها بیارید بیارید به بچه های ما کاری نداشته باشید.. شما که خودتونو با ما طرف می دونید با خود ما طرفید به بچه ها کاری نداشته باشید.. هر بلایی میخواید به سر من بیارید اما بچه ی منو نفرستید به فلسطین که با اسرائیل بجنگه... بچه ی منو شست شوی مغزی ندید ... ما جنگ نمیخوایم... میگم شما باید راه حل ارائه بدید تا این جنگ هشتاد ساله تموم بشه .. نه اینکه به ساده ترین راه و خانمان براندازترین راه که خونریزی و عصبیته فکر کنید... میگم اینقدر سنگ بر سر راه همدیگه نندازید... میگم سنگ زدن راه حل نیست...
- : خب ، اونوقت اونا چی میگن ؟
- : من صداشونو همیشه وقتی با خودم حتی فکر میکنم می شنوم... وقتی میگم به بچه ی من کاری نداشته باشید .. من که فقط همیشه از صلح و عشق و عدل و زیبایی گفتم .. چرا با گرفتن همه چیز از ما ، با فلج کردن ما ، با بستن دست و پای ما فکر می کنید می تونید همیشه راه جنگ رو به پیش ببرید ؛ ... با خودشون که حرف میزنن میشنوم که میگن : آخی .. مادره دیگه .. دلش میسوزه.. میگه با بچه ی من کاری نداشته باشید.. با خود من هر کاری دارید هر بلایی میخواید بر سر ما بیارید با خود من داشته باشید بر سر خود من بیارید به بچه م کاری نداشته باشید.. خب درست رفتار کن درست حرف بزن تا به بچه ت کاری نداشته باشن.. آقا ! اینا کی اند ؟ ببخشید ! آقا ! شما کی هستید ؟
مرد گندمی لبخندی زد و در حالیکه آرام شده بود با لحنی بسیار متین و صدایی بسیار موقرصورتش را به صورت او نزدیک تر کرد و پیش از آنکه دوباره فریاد بزند آهسته گفت :
- : من یه دیوونه ای مث خود تو هستم. یه دیوونه مث خودت. 
سپس در حالیکه با سرعت از خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره 5 دور می شد دست خود را بالا برد و کیف چرمی اش را بالای سرش گرفت و در بین جمعیت با صدای بلند فریاد زد :
- : مرگ بر مرگ. مرگ بر جنگ. مرگ بر سنگ. مرگ بر مرگ. مرگ بر جنگ. مرگ بر سنگ.... 
من از کنار خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره ی 5 به طرف نهر آبی که در پایین پای درختان جاری بود رفتم. شامپوی مرد گندمی را که در کنار یک سنگ ، میان نهر ، بی حرکت بود یافتم. تمام محتوای آن را بر روی زمین ریختم. هیچ در آن نبود. نه کاغذی تا شده. نه پیامی. نه خبری. فقط عطری دل انگیز از محلول آن شامپو که تولید یک کارخانه ی وطنی بود در هوا منتشر شده بود. به غرفه ی شماره 5 برگشتم. خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره ی 5 روی صندلی اش ، پشت میز پیشخوان نشسته بود و همانطور که با نگاهش در حال خواندن کتابی بود که در دست داشت با خود حرف می زد. 
- : بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست ، درها را خواهم گشود...

.
کار من به پایان رسیده بود. مشکل اتصالی سیم ها برطرف شده بود و هیچ لامپی با زدن کلید برق نمی سوخت. از غرفه که خارج می شدم پیش از خداحافظی با خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره 5 به او که هنوز در حال گفتگو با خود و خواندن کتاب بود گفتم :
- : زیاد ناراحت نباشید. نگران نباشید. همه چیز درست می شود. 
اما او همچنان نگاه بر کتاب داشت و با خود حرف می زد.
- : هر ستاره ای با موکبی از نور رو به سوی زمین دارد... موکب خورشید ، زیباتر و با شکوه تر از همه... موکب " اردوی سور آناهید "، و موکب حکما و اولیاء هرمسی، افلاطون، فلوطین، کیومرث، جاماسب، کیخسرو، بایزید، حلاج، عین القضاة، بو سعید، خرقانی و دیگران. فوج فوج فرشتگان در دایره ی دواری از نور، همه بر بالای زندان ها در طواف اند. سماع عالم ارواح... بهجت و شادمانی فرشتگان. خنیاگران عالم غیب در نغمه خوانی و رقص. جشن عروج و رهایی انسان. جشن زایش آدمی دیگر، در عالمی دیگر که بباید ساخت...

.
گمان می کردم او در حالیکه نگاه خود را به صفحه ای از کتاب دوخته است با خود حرف می زند. اما هر چه بیشتر کلامش را می شنیدم بیشتر متوجه می شدم که ...
- : ببخشید ! خانم محترم ! کار من تمام شد. خدانگهدار. اگر باز هم مشکلی برای غرفه ی تان پیش آمد حتما به مسئولین مربوطه اطلاع بدهید. البته دیگر گمان نمی کنم مسئله ای به وجود بیاید. 
اینبار سرش را از روی کتاب بلند کرد و همانطور که از روی صندلی خود به آرامی بر می خاست پرسید :
- : شما کی هستید ؟ شما هم نباید فقط یک آقای برقکار باشید. شما هم فقط تکنسین برق نیستید ، درسته ؟ 
نگاهم را به پایین دوختم و درحالیکه از او خداحافظی می کردم دوباره تکرار کردم که همه چیز درست می شود و دیگر لازم نیست اینقدر نگران همه چیز باشید.
از غرفه خارج شدم. مسیر غرفه ی شماره ی 5 تا کیوسکِ اطلاعاتِ غرفه ها را که طی می کردم نسیمی خنک و روح بخش در فضا پیچیده بود. نور لامپ های غرفه ها درخشش خاصی به برگ درختان بخشیده بود. داشتم با خودم فکر می کردم که چگونه باید به سئوال خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره ی 5 پاسخ می دادم. از اینکه پرسش او را بی پاسخ گذاشته بودم بسیار خوشحال بودم. شاید به همین دلیل خنکای نسیم شبانگاهی را بهتر لمس می کردم. به هیچ وجه نباید به او می گفتم نویسنده ی کتابی که در حال خواندن آن است ، من هستم :
با رمزی در دست و آتشی در دل ، حال و هوای تازه ای در سر! و راه و روش نویی در پیش ، پیش می رفتم. این رمز ، رمز خورشید و اشراق بود. تنها یک چله ! شهاب الدین ! امشب غذا می خوری و از فردا روزه خواهی بود. روزه از دنیا ! این بار افطارت نه با غروب ، بلکه با طلوع خورشید حقیقت خواهد بود.

.

پایان

  • آسیه خوئی

.

من خیلی خوب می دانم که چرا به بعضی ها می گویند دیوانه. خیلی خوب می دانم چرا عده ای سعی دارند که بعضی ها را دیوانه قلمداد کنند و چرا می خواهند به همه ثابت کنند که بعضی ها واقعا دیوانه اند.
من مسئول برق و اتصالات غرفه های پارک لاله بودم. غرفه هایی که به صورت رایگان به عده ای از بانوان سرپرست خانواده برای فروش تولیدات غذایی ، البسه و صنایع دستی داده بودند. تولیداتی که محصول کارهای کارگاهی و تولیدی خود بانوان بود.
هر وقت به موبایلم زنگ می زدند که بعضی از غرفه ها دچار سوختگی لامپ یا مشکلات اتصالی و قطعی برق شده ، می بایست خود را فی الفور به پارک لاله ، محل برپایی غرفه های بانوان سرپرست خانواده می رساندم. 
آن روز وقتی به بخش اطلاعات غرفه ها مراجعه کردم گفتند به غرفه ی شماره 5 سرکشی کنم. اتصالی سیم های رابط بین لامپ های غرفه ی شماره ی 5 باعث شده بود که هر لامپی در دیگر غرفه ها به هنگام وصل شدن کلید برق بسوزد.
هوای خنک و لطیف عصرگاهی در نیمه های شهریور ماه بود. مسیر کیوسک اطلاعات تا غرفه ی شماره 5 را که طی می کردم سایه ی سبز درختان تنومند که در حاشیه ی دیوار روبروی غرفه ها به ردیف ایستاده بودند به چشم هایم آرامش خاصی می داد. شاخه های درختان به شکل زیبایی بر روی سقف همه ی غرفه ها خم شده بودند و بین تنه های خود تا چهارچوب غرفه ها تونلی طویل تشکیل داده بودند با سقفی سبز رنگ. گرمای آخرین هاله های تشعشعات خورشید که از لابلای این سقف تونلی شکل می تابید ، پوست صورت و دستهایم را به نرمی نوازش می داد.
به غرفه ی شماره ی 5 رسیدم. بانویی بسیار محترم داخل غرفه روی صندلی پشت میز پیشخوان نشسته بود. تنها بود. کتاب می خواند. مرا که دید از جایش برخاست و با احترامی خاص به سلامم پاسخ گفت و دوباره روی صندلی اش نشست و به خواندن کتابش ادامه داد.
یک صندلی زیر پایم گذاشتم و مشغول رسیدگی به مشکل اتصال سیم ها بودم که کم کم رفت و آمد عصرگاهی مردم در پارک شروع شد. هر خانم یا آقا یا هر خانواده ای که از مقابل غرفه ی شماره ی 5 عبور می کرد با دیدن محصولات عرضه شده در میز مقابل پیشخوان نمی توانست به راحتی از کنار غرفه عبور کند. شکلات ها ، شیرینی جات و کلوچه های کوکی با چینش زیبای شان بر روی میز و سراسر دیوارها و سقف غرفه ، چنان چشمگیر بود که نگاه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. جذاب تر از همه ی اینها ، نحوه ی برخورد بسیار محترمانه و روابط عمومی عالی مسئول غرفه ی شماره ی 5 یعنی همین خانم کتاب به دست بود. با همان کتابی که در دست داشت چنان با لحنی مهربان و چنان با شخصیتی بالا با مشتریان در باره ی محصولات غرفه گفتگو می کرد که هیچکس بدون خرید از او خداحافظی نمی کرد. طوری در مورد خواص محصولاتش توضیح می داد که تو گویی او خود مواد تشکیل دهنده ی آنها را ساخته ، تولید کرده و به طبخ رسانده است. یک لحظه لبخند از روی چهره اش محو نمی شد. جملاتی که برای بیان خود بکار می برد چنان ادیبانه بود که هر شنونده ای قطعا با کتابی که او در دست داشت یقین پیدا می کرد که این کار ، شغل اصلی او نیست. من مطمئن بودم که او باید یک نویسنده و یا یک هنرمند باشد. 
هنوز در حال تعمیر سیم کشی ها و تعویض لامپ ها بودم که در میان ازدحام رفت و آمد مردم و گفتگوی آنها با خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره 5 ناگهان متوجه سکوت طولانی این خانم در مقابل پرسش های پی در پی یکی از مشتریان شدم.
مردی بود میانه قامت. کت و شلواری بسیار شیک و قهوه ای رنگ به تن داشت. یک پیراهن چهارخانه ی نسکافه ای رنگ زیر جلیقه ی خود پوشیده بود با کراواتی به رنگ قهوه ای سوخته. به موهای خرمایی رنگش با حساسیت شگرفی و به طرز بسیار جذابی فرم داده بود. پوستی گندمی با چشم هایی به رنگ قهوه ای روشن داشت. کیف بزرگ چرمی اش را که آن هم به رنگ قهوه ای بود بر روی پیشخوان قرار داد و با لحنی بسیار مؤدبانه شروع به معرفی خود کرد. چنان سریع صحبت می کرد که ابتدا گمان کردم دلیل سکوت ناگهانی خانم مسئول و محترم غرفه ی شماره 5 گم کردن رشته های کلام آن مرد گندمگون است :
سلام عرض می کنم خانم محترم. من بهرام بهرامی هستم. صاحب کارخانه ی مواد شوینده ، آرایشی و بهداشتی. محصولات ما از کیفیتی بسیار بالا برخوردار است. بعنوان مثال محصولات آرایشی ما دقیقا بر حسب شرایط طبیعی و آب و هوایی وطن که متناسب با پوست خانم ها و آقایان ایرانی ست تولید شده است. اگر مصدع کسب شما نیستم باید در ادامه و تکمیل توضیحات خود اضافه کنم که مثلا کرم پودرهای ما سطح پوست صورت را کامل پوشانده ، ظاهری یک دست و بی نقص ایجاد می کند. برای پوست های نرمال و چرب نیز مناسب بوده و با پوشش منحصر به فردی که به وجود می آورد در تمام طول روز پوست را زیبا و یکدست نشان می دهد. دارای SPF های مختلف و مناسب با پوست های گوناگون. در 6 ترکیب رنگی زیبا و طبیعی. مناسب برای انواع پوست. اگر اجازه بدهید در مورد بقیه ی محصولاتمان نیز از هر طیف یک نمونه را معرفی کنم. آیا این فرصت را می توانم داشته باشم ؟
خانم مسئول و محترم غرفه ی شماره ی 5 که با سکوت طولانی خود و با نگاهی پرسشگرانه در تمام طول مدت زمانِ تبلیغاتِ مرد گندمی ، فقط هاج و واج نگاهش می کرد ؛ با فرصتی که برای پاسخ دادن به سئوال وی یافته بود فقط یک جمله ی ساده به زبان آورد. در واقع فقط یک سئوال کوتاه پرسید. بدون هیچ حاشیه پردازی و بدون هیچ کلمه ای اضافه و نامرتبط با توضیحات مرد در باره ی محصولاتی که داخل کیف چرمی اش به نمایش گذاشته بود. اما نمی دانم چرا مرد متشخص گندمی ناگهان از کوره در رفت و با نهایت عصبانیت ، چنان رفتار پرخاشگرانه ای از خود بروز داد که من بناچار از روی صندلی به پایین آمدم و در کنار خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره 5 ایستادم.


... ادامه دارد ...

  • آسیه خوئی

یادت باشه تا وقتی زنده هستم

تا وقتی پیک مرگمُ ندیدی

تا وقتی پیغام شهادتم رو

از مچ پای قاصدک نچیدی ،

.

با من همیشه از همین فاصله

حرف بزن ، شعر بخون ، دعا کن

مثل سکوتِ قرنِ عاشقی ها

آسمونُ پر از ترانه ها کن

.

من اگه ساکتم خیال نکن که

خدا حسوده _ تو رو دوست نداره _

ببین خدا تو نقاشیش با ابرا

نقش ما رو کنار هم میذاره

.

تو  آسمون تو رو نشونم میده

وقتی که سر میذاری رو دامنم

وقتی که با لب های تو می بوسه

ستاره هاشُ تا بگه : این منم

.

وقتی تو ساکتی پر از گریه ام

سر میذارم به روی سنگر عشق

پُر می کنم خشاب ابرُ از اشک

می چّکونم ماشه رو بر سر عشق

.

وقتی تو ساکتی هوای گریه

کوله ی ابراشُ به دوش می گیره

خدای من تابلوشُ بر می داره

می شینه یک گوشه ، دلش می گیره

.

ایلیا ـ تیر ماه 1394

.

.

  • آسیه خوئی

.
.. «« منشور اشک های ما »» ..
.
جانت هزاران پاره است ، هر پاره در جان کسی
هر تکّه اش آیینه ای ، تصویر عیسا نفسی
.
مُهر بنی آدم زدند ، شیطانکان جن زده
بر دفتر تزویر خود ، با جوهری از ناکثی
.
یک کوه سنگی شد به پا ، بر سرزمین قلب تو
چون اهرمن زانو زد و افتاد پای تو بسی
.
پرتاب جهل و کینه ها ، با سنگ های واژگان
جزر و مد دریاست این ، وقتی به ماه می رسی
.
حشّاشیان مِی زده ، ساقی پرست میکده
بر وسعت دریایی ات ، چون خار و خاشاک و خسی
.
هرگز مباد این بوسه ها (!) ، این هُرم لب های دعا
مات و مِه آگین ات کند ، مرآت من ! ای اطلسی !
.
خورشید را بر قطره ها ، بر کهکشان ذرّه ها
از هر طرف تابیدن است ، از چارسو ، بالا ، پسی
.
رنگین کمان عاشقی ! منشور اشک های ما !
در پرتو انوار او ، پیمان پاک و اقدسی
.
آسیه خوئی ـ مرداد 74
.
.
  • آسیه خوئی

من از خدای شما بیزارم 
من از تمامی شماها بیمارم
از شما که به سخره می گیرید 
حتا گریستن بخاطر یک خداحافظیِ ساده را

از شما که دیوانه می نامید کسی را 
که صدای آه پروانه ها را می شنود.

.
از شما که عطرافشانی گل ها را هرزگی می نامید 
اما واژه های لکّاته ی شعرتان 
در سیاهچالِ قوّادان ِ کلمه
خودفروشی می کند
و هر کلامی را می آلاید.

.
از شما که هیچ تیشه ای نبش قبر نخواهد کرد
اندیشه های فسیل شده 
و کلمات ناموزون و بی قواره ی تان را.

.
از شما که پاانداز خیابان شهید شیخ شهاب الدین سهروردی هستید
و هر روز صبحِ علی الطّلوع
حلقه ی طناب دار سهروردی را گره می زنید.

.
من از خدای شما بیزارم
از دین شما بیزارم
از حجاب شما بیزارم
چادرم را بر سر فوّاره های میدان تماشای تقوا انداختم
آن زمان که زیر ضربات تازیانه هاتان
مانتوی مریم جر خورد
مقنعه ی طاهره پاره شد
و شلوار شما دو تا شد.

.
از شما که از کالبد شکافی حضرت عشق
خسته نمی شوید
و هر سال در جشن بالماسکه ی تان
او را دوباره 
تا جوخه ی اعدام
تشییع می کنید.

.
شما پیش از هر جنایتکاری
با دهان هاتان
با قلم هاتان
کلمه را آلودید
کلمه را آلودید
کلمه را آلودید
من از تمامی شماها بیمارم.

.

آسیه خوئی ـ تیر ماه 1374 ـ آرشه های گیسو ـ صفحه ی 18 و ...

.

.

  • آسیه خوئی

.

گفتی که "عاقبت نیابم هیچ چیز در سخن ، جز آنچه خود نهاده ام در حرف ها
هر آنچه در تو بوده در من دیده ای... وَ نیستم پیغمبری، فرشته ای، عیسا، خدا "

.

گفتی "ببین درخت ها بر چشم ها چگونه آرامش دهد ؟ چه سبز می پاشد به چشم!"
گفتم "در این زمان نگشتی نیچه ! نیچه بوده ای ... زرتشت بوده ام تو را از ابتدا !

.

در حداکثر از "طلب" می خواستم تو را ولی از دست کم نخواه باشی یک درخت
هر شب اگر به طور سینا کفش را به خاک می بخشم، تو را درخت می بینم، تو را

.

اینسان ببینمت، ببین ! اینگونه از درخت می بینم تو را که نور ، میوه های توست
شش ماه هوش می رود از سر وَ کور می شود این چشم تا کلیم باشم با شما "

.

این بار نیز گوئی ام "من یک شبان ساده ام ، چوپان برّه های صحرایم فقط
ما را چه کار با "سخن" ؟ ما را همین بس است : چارُق دوختن وَ بوسه بر دست خدا "

.

* * * 

.
ناگاه آسمان به هم می آید از چنان سخن که باز نیز کمتری ؛ اینک بگو :
" چارق شوم ، پیاله ای پُر شیرِ گوسفندتان ، جارو شوم وَ شانه در آن دست ها "

.

آسیه خوئی (ایلیا)

.

.

  • آسیه خوئی

.. «« حالِ قَرَن »» ..

.

فرهادمان همزاد پنداری کند با داستانِ "خسروشیرین"
ثبت است بر لوحِ جبین ، آوازهای تیشه از ایّام دیرین !

.

شیرین همان کوه است جانا ! سخت تر بر او بزن هر تیشه ات را
تا حکمت از هر ضربه ات جوشد چنان رودی که دارد طعمِ شیرین

.

این است حُکم خسرَوی ، آن خسروی خوبان ، خدای پادشاهان
رودی بساز از کوهِ خود تا قصر ایشان  _ خالقِ جامِ جهان بین _ 

.

کو آن بیانی که از آن در غُلغُل آید چشمه های شیر ؟ کو ؟ کو ؟
بر روی منبر ، این همه ناز و کرشمه !! ؛ شاهدانِ خسته _ غمگین

.

من ترک این مشکات روشن از صبوحی ، در ضمیرم نیست هرگز
احوال ما را از قَرَن تا شهر او هرگز نیابی بهتر از این

.

هر کس از این پس ، زخم ها خواهد زند با زخمه اش بر ساز و بارم
این تار ، پودش نیست ، خطّی نگسلم از هفت خطّ جامِ سیمین

.

دیگر نخوانیدم که من در انتظارم بار دیگر تر کند لب
قالب تهی سازم چنان جامی که می نوشد به صبحم طرفة العین

.

آسیه خوئی (ایلیا) ـ 1391

.

.

  • آسیه خوئی

صد بـــزم بیـارایی هر جا که تو بنشینی
صد شهر بیاشوبی هرجا که تو برخیزی

.

شاخه‌ی عشق را شکستم
آن را در خاک دفن کردم
و دیدم که
... باغم گل‌کرده‌ است.

.

کسی نمی تواند عشق را بکشد
اگر در خاک دفنش کنی
دوباره می‌روید
اگر پرتابش کنی به آسمان
بال‌هایی از برگ در می‌آورد
و در آب می‌افتد.
با جوی‌ها می‌درخشد
و غوطه‌ور در آب
برق می‌زند.

.

خواستم آن را در دلم دفن کنم
ولی دلم خانه‌ی عشق بود
درهای خود را باز کرد
و آن را احاطه کرد با آواز از دیواری تا دیواری.
دلم بر نوک انگشتانم می‌رقصید.

.

عشقم را در سرم دفن کردم
و مردم پرسیدند
چرا سرم گل داده‌ است
چرا چشم هایم مثل ستاره‌ها می‌درخشند
و چرا لبهایم از صبح روشن‌ترند

.

می خواستم این عشق را تکه‌تکه کنم
ولی نرم و سیال بود ، دور دستم پیچید
و دست‌هایم در عشق به دام افتادند
حالا مردم می‌پرسند که من زندانی کیستم...!

.

شاخه‌ی عشق / "هالینا پوشویاتوسکا"

.

.

  • آسیه خوئی