بخش پایانی نقد رمان "سلوک"
.
چه چیزی در روایات اساطیری مانند نوع روایتی که در رمان "سلوک" ـ اثر محمود دولت آبادی ـ ست، وجود دارد که خواننده به هنگام خواندن آن می پندارد بینش اساطیریِ جهان که حتی در جدیدترین ادیان نیز زنده است، عمدتاً چیزی نیست جز نفسانیاتی که در جهان خارج استیلا دارد !؟
روایت "سلوک"، به واقع حدیث نفس است. حدیث نفسِ کویری شعله ور که همچون خود راوی و قهرمان رمان ـ قیس ـ در خود می گدازد و یازده هزار شعله زبانه می کشد از یازده هزار حفره ی وجود و از خود به جا می نهد گلداغ، گلداغ، گلداغ در زیر آسمانی که از آن زمهریر می بارد؛ زمهریر، زمهریر، زمهریر.
.
پنهانه ها در این روایت، خلاقیت جان و نفسی آشکار است که به طور ناخودآگاه، خلاق است. نفس(جان، روان) دارای حقوق دقیقاً معلومی ست که فقط متعلق به اوست و باید در جهتی عمل کند تا بتواند چیزی برتر از خود بیافریند. در مرتبه ی اساطیری آنچه آفریده می شود به شکل تصاویر است :
" و این همه بر کویری فرو می بارند که دگر آفتابی ش نمانده از آن غروب و سرخ نای فراخ شفق. نه دیگر آفتاب، نه دیگر آن آفتاب[شمس] که دیده بودی و دروغ نبود. پس چگونه ایستاده اند این ابرهای یخ در حد فاصل وی و آفتاب[شمس]، ناگاه و ناگهان. ناگهان لیلای من! ".
تمامی تصاویری که در روایات اساطیری ارائه می شود بر حسب قوانین خاص نفس(جان، روان) ساخته می شوند. آن ها آینه ی تمام نمای زندگانی روانی ما هستند، آینه ای که در آن، همه ی تصاویر سراسر عالم نقش می بندد و در حافظه ی جهانِ رمزگونه ی این تصاویر برای ما تنها همین بس است که کلیدهایی بیابیم تا با آن ها درهایی را که به طبایع سه گانه ی جسمانی، عاطفی و ذهنی انسان راه دارند، بگشاییم.
اگر نام "لیلا" را به تنها معنی اصلی اش یعنی "چراغ شب" در نظر بگیریم که به هر چه تاریکی در درون آدمی و پیرامون او "لا" و "نه" می گوید و همچون چراغی پر نور می تابد تا تاریکی و وجود شب را نشان دهد؛ علت وجود کلمات و جملات پر رنگ در رمان "سلوک" را درمییابیم.
کلمات و جملاتی که در رمان "سلوک"، پر رنگ چاپ شده است کلماتی ست منتخب و برگزیده از سوی نفس و جانی مشتاق و عاشق که خطاب به "لیلا"(چراغ شب) نوشته شده است. همان معشوقی که ناگهان در لایه ـ لایه های دویی گم شد و ناپدید :
" چگونه ایستاده اند این ابرهای یخ در حد فاصل وی و آفتاب[شمس]، ناگاه و ناگهان؟. ناگهان لیلای من! " [ص 41]
" آخر این طبیعی ست، طبیعی ترین نیاز آدمی ست که یک نفرِ دیگر آینه ی او باشد. " [ص 178 و 179]
" این موهبتی ست که انسان احساس وجد کند از اینکه خودی ترین و محرم ترین چشمان عالم در او می نگرند... نگاه او به من، کفایت می کرد برای سرمستی وصف ناپذیرم اگر چشم عالمی حتی نسبت به من کور می شد... او از گوهر خودم بود که نمی دانم چگونه گم و ناپدید شد در لایه ـ لایه های دویی؟ " [ص 46 47) ــــــــــ*
.
.
.
.
پـایـان
.
.
- ۰ نظر
- ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۷