پرستو
.
.
.
دوباره می نشینم دست به زانوی رود
و باز می نویسم ، اشک فشان روی رود
.
سلام ! خدمت از ما ؛ حالِ شما ؟ حالِ ما !؟
ملالتی ندارد ، گم شده در کوی رود
.
ملال نیست زیرا فاصله ای نیست ، نیست ...
و عشق ، کِی خبر شد ؟ بی خبر آن سوی رود ؟
.
زمان نداشت معنا چون که خبر داشتیم ،
چگونه عشق باشد : قنطره بر خوی رود
.
عبور داده بودم ، پا به سلامت به رود
چگونه باز آمد ، بازِ پرستوی رود ؟
.
فرو شده ست پایم ، دست بیاور ، کمک !
کمک نمی کند کَس ، ترس دهد بوی رود
.
مگر خودم بخواهم شاه شوم ، شاهرود
که هیچ دست حتی ، وصف نشد جوی رود
.
.
ایلیا
.
.
- ۹۳/۱۱/۲۷
به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود
چنانکه پای مرد به گِلزار فرو شود،
پای من به عشق فرو می شد.