ویرگول ، سرِ خط ،

ویرگول ، سرِ خط ،

سلام سلام ...
من زنده ام !
من باز هم زنده ماندم !
و همچنان با نام "او" مغازله دارم
یعنی
گنبد مینا را می بینم
عطر گل مینا را می نوشم
و آواز طرب انگیز پرنده ی مینا را می شنوم
یعنی
حالِ دلم در این میناکاری ها
خوبِ خوب است.

حتا در سماعی که
از زخم های پی درپی
دچارش می شوی
و زمین و آسمان
ترانه خوان تو می شود ؛
جبرئیل
چتر بال های سفیدش را
روی سرت می گیرد
و با لب های بی حرکت می گوید :
"آرام باش".

یعنی
من لال هم نیستم ،
ویرگول ،
سرِ خط ،

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

http://upload7.ir/imgs/2014-04/78701610127832660987.jpg

.. «« باران »» ..

 

بِنِگر به جامِ هستی که خدا قلم در آن زد

و به جوهر تغزّل ، رقمی به عاشقان زد

بِسُراید از دوباره ، غزلی به نام باران

و به نام حضرت عشق ، رَمَل به آسمان زد :

" وَ ضُحی وَ شمسِ تب ریز که آسمان به عشوه

قَمَری به تابِ انگشتِ کلیکِ ساقیان زد

به بغل ، کرشمه پرداز ؛ به کف ، رحیقِ مختوم

همه کهکشان شوند از جهشی که بر جهان زد

و به هر طرف ببینی به کشاکش است ساغر

همه در کرشمه ، در رقص ؛ وَ دست در میان زد "

 

                *  *  *

 

وَ تو آشکار نوشی عسلی که گُل به بَر داشت

چه هراس ِ نیشِ زنبور که عشق در فغان زد ؟

که به نوش وُ نیش باشد لب غنچه را گزیدن

لب غنچه باز باشد ، چه کسی باده نهان زد ؟

چه کسی گَزیده شد هان ؟ چه کسی نخورده مست است ؟

تَرَک از سبوی خالی ، تِلویی ز شوکران زد !

منِِ خسته که به هر کثرت وُ وحدتی ملولم

چه کسی به هوش بینم که به دامنش توان زد ؟

چه کسی فراتر از عقل ، ورای عشق چرخد ؟

به هزار هوش ، عاشق شده ، رقص شادمان زد

 

                 *  *  *

 

سر شانه هایم ابری ست ، خدا دوباره گرید

به کدام شانه باید خمِ این سرِ گران زد ؟

به کجاست شانه هایی که سرِ مسیح بر آن

زده تکیه با دو چشمی که به ابرِ بیکران زد ؟

 

ایلیا ـ 85/11/28 ـ شنبه 03:30 بامداد

 

 

 

جام تهی ـ کرشمه پرداز

 

  • آسیه خوئی

                                                                                               اثر استاد مرتضی کاتوزیان

 

                                                            

 

 

تعداد بازدید کننده های این پُست : 283 نفر

  • آسیه خوئی
.“If I could touch anything in the world right now, it would be your heart. I want to take that piece of you and keep it with me.”  ― Jessica Verday, The Haunted

.

.

در احوال برخی از عارفان مانند بایزید بسطامی ، ابوالحسن نوری و ابوالحسن خرقانی به موردی بر می‌خوریم که درک آن برای دینداران متوسط و کسانی که هنوز مایه‌‌هایی از خودگروی و اگوئیزم دارند ، بسیار دشوار است.

مرتبه‌ای که شاید به چشم بسیاری ، نوعی غلو و یا حتی بُلُف ، قلمداد شود.

عارفان در سلوکِ انسان‌گروانه‌ی خود به مرتبه‌ای می‌رسند که آمادگی و بلکه آرزو دارند به جای همه‌ی خلق به دوزخ روند و یک تنه ، بارِ خطاهایِ تمامیِ آدمیان را به عهده بگیرند.

طبعاً برای تأثر زیباشناختی و اخلاقی از این حکایت‌ها نه نیازی به هم‌باوری دینی با عارفان است و نه نیازی به اطمینان از وثاقت تاریخی و صحت انتساب این حکایات به ایشان :

ابوالحسن خرقانی می‌گوید: « بر خلق او مشفق‌تر از خود کسی را ندیدم ، تا گفتم کاشکی به بَدَلِ همه خلق ، من بمردمی تا این خلق را مرگ نبایستی دید. کاشکی حساب همه خلق با من بکردی تا خلق را به قیامت حساب نبایستی دید. کاشکی عقوبت همه ی خلق ، مرا کردی تا ایشان را دوزخ نبایستی دید. » [نوشته بر دریا ، از میراث عرفانی ابوالحسن خرقانی]

در احوال بایزید بسطامی آمده است : « مردی از خداوندان حال نزد من آمد و گفت: ای بایزید! این منزلت به چه یافتی ؟

گفتم : منزلت رها کن امّا حق تعالی مرا هشت کرامت ارزانی کرد سپس مرا آواز داد که ای بایزید ! ....

..... و دوم آنکه راضی شدم که به جای همه خلق به دوزخ درآیم ، از فرط شفقتی که بریشان داشتم......

..... و هشتم آنکه گفتم : اگر خدای تعالی به روز رستاخیز بر من ببخشاید و اذن شفاعتم دهد نخست آنان را شفاعت کنم که مرا آزرده‌اند و با من جفا کرده‌اند. سپس آنان که درحق من نیکی و اکرام کرده‌اند. » [دفتر روشنایی، ازمیراث عرفانی بایزیدبسطامی]

جعفر خُلدی می‌گوید : « روزی ابوالحسن نوری اندر خلوت مناجات می‌کرد. من برفتم تا مناجات وی گوش دارم چنان که وی نداند.

می گفت : بارخدایا ! اهل دوزخ را عذاب کنی در حالیکه جمله آفریدگان تواَند !!

و به علم و قدرت و اراده‌ی قدیم تواَند.

اگر ناچار دوزخ را از مردم پر خواهی ، قادری بر آنکه به من دوزخ و طبقات آن پر گردانی و مر ایشان را به بهشت فرستی.

جعفر گفت : من در امر وی متحیر شدم. به خواب دیدم که آینده‌ای بیامدی و گفتی خداوند تعالی گفت:

ابوالحسن را بگوی ما تو را بدان تعظیم و شفقتِ تو بخشیدیم که به ما و بندگان ماست. »

[کشف المحجوب، علی‌بن عثمان هجویری].

شیخ ابوسعید ابوالخیر گفته است : « چنانکه در سخنان یکی از مشایخ بزرگ است که در مناجات می‌گفت:

خداوندا ! اعضا و جوارح مرا روز قیامت چندان گردان که هفت طبقه‌ی دوزخ از آن پر گردد ، که هیچ کس را جای نماند.

پس هر عذاب که همه بندگان خویش را خواهی کرد ، بر نفس من نه ، تنها.

تا من داد از نفس خویش بستانم ، و همه بندگان تو از عقوبت خلاص یابند. »

[اسرارالتوحید،‌محمدبن منور].

و در انتها نیز در بعضی از نسخه‌های بوستان سعدی ، حکایت زیر آمده است :

مرا پیر دانای مُرشد شهاب

دو اندرز فرمود بر روی آب

یکی آنکه در نفس خودبین مباش

دگر آنکه در جمع بدبین مباش

شنیدم که بگریستی شیخ زار

چو بر خواندی آیات اصحاب نار

شبی دانم از هول دوزخ نخفت

بگوش آمدم صُبحگاهی که گفت :

"چه بودی که دوزخ ز من پر شدی

مگر دیگران را رهایی بُدی"

همی گفت و سر در بیابان خجل

چه کردم که بر وی توان بست دل

به آزاد مردی سُتودش کسی

که در راه حق رنج بُردی بسی

جوابش نگر تا چه مردانه گفت :

"که چندین ستایش چه گوئی بخفت

اُمیدی که دارم به فضل خداست

که بر سعی خود تکیه کردن خطاست

طریقت همین است کامل یقین

نکوکار بودند و تقصیر بین

مشایخ همه شب دعا خوانده اند

سحرگاه سجّاده افشانده اند

کسی گوی دولت ز میدان ربود

که در بند آسایش خلق بود"

.

.

شفقت

.

.

  • آسیه خوئی

 

.

 دستم اندر دست تو ساقی سیمین ساق باد 

ساقی (س)

.

.

  • آسیه خوئی