.
نمی خواهم شعر بخوانم
دارم صحبت می کنم.
جُدا از شعرهایی که قبلاً خوانده ام ،
مطلبی بوده از خیلی وقت پیش
که حالا باید بگویم.
همین "باید" است که می خواهم بگویم
باید بدانید که سرِ من کنارِ این میکروفون
به حلقِ آویزِ بالای سرم وصل است
و آویز به سقف وصل است
سقف به هر چیز که بالای سرش است
و آسمان به بالای سرش.
همه چیز در پیوستگی و اتصال است
در یک "باید"
در دترمینیسمِ اصلی.
تاریخِ جبر
جامعه ی جبر
طبیعتِ جبر
همه در یک "باید"ِ اصلی ست.
همه چیز مثل اربیتال های شیمی
شیمیایی ست.
بازوی من به بازوی تو
بازوی تو به بازوی او
بازوی او به بازوی غزل
و بازوی غزل به بازوی من وصل است.
به همین ترتیب ،
همه ، همه ، همه
اربیتال هایی هستیم
که حالا با نگاهِ دهشت بارِ اتمیست ها
داریم می بینیم :
حسین
"باید" کشته می شد
عشق تو هیروشیما
"باید" شیمیایی می شد
و مقام عظیمِ "باید"
هنوز مقیم عظمتِ یک صندلی کوچک باید.
.
باید هنوز من این کلمه ها را...
همین کلمه ها که می گویم "باید هنوز من این کلمه ها را..." ،
همین "باید"ِ اصلی
چه غربتی دارد !
چه غریبانه تمام مسائلِ مشکل حل می شود !
چه مصائب عظیم که دیگر درد نخواهد داشت !
و چه خواناست تکلیفِ عشقِ مَلَکی
که هیچوقت در خطوطِ آن به آخرین سطر نمی رسد
و آخرین نقطه گذاشته نمی شود ،
ویرگول ،
.
.
آسیه خوئی ـ 1382/4/29 ـ از دومین مجموعه شعرم بنام "ایلیا" ـ ص 86
.
.
- ۲ نظر
- ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۵۱