.
گفته بودم تا بیایی ، در تو ای زیبا غزل خواهم غنود
ایستادم پای تو با آینه ، قرآن وُ آب ، اسپند وُ دود
آبشاری از قصیده ، در کنارش یک غزالِ مثنوی
آخرین تصویر تو ، من ، در دو قابِ خالیِ این چشم بود
من که گفتم در «تو» ام ، آن آینه شاهد به پیدائیِ من
آب در آن آبشارم ، « آیه در قرآن وَدودم » ، دودِ عود
.
* * *
در سفر بودی نبودی ، این خدم ها خانه را جارو زدند
گرد و خاکی شد به پا ، اما من آب آوردم از جوی تو زود
گفته خواهد شد که من وقتی نبودی غِشقِرق ها کرده ام
خب غلط کردم ، ببخشید ؛ این لباس نازک این هم چوبِ تود !
باز اگر خواهی برایت می پزانم لوبیایی در برنج
قول دادم بر خدا ، قهر تو با شیرین زبانی هاست سود
راستی دیدم برایم هدیه یک پیراهن آوردی ، چه خوب !
آه ، گویا شرطِ عریانیِ عاشق در سه جلدِ ما نبود !
هر چه تو گویی همان است اینکه در حوض بلورینم ، درست
اینکه اینسان فاش می گویم که آبم را عوض کن زود زود
اینکه نیمه شب نباید مثل ماه آیم به روی آب حوض
اینکه من دریایی ام ، باید صدف پوشم وَ در اعماق بود
اینکه وقتی عمقِ دریاها نگه می داری ام تا گم شوم ،
باز مثل یک پری ، غمگین ، دلم در نیلبک گردد کبود ...
اینکه تنها گلِ سرخ ات با وجودِ دشتِ گلزاران ، من ام
اینکه تنها با تو آیم در سخن ، شعر از تو آید در وجود
اینکه تو دلواپسم هستی ، قفس سازی برای گوسفند
آب در ظرفی کنارم می گذاری ، تا به ایامِ وَعود
.
* * *
هر چه تو گویی درست اما نگو از پیش تو باید روم
نَقل ِ پرواز وُ پرنده ؟ ... هُل نده ... آن روز هم گویم دُرود !!
.
آسیه خوئی(ایلیا)
.
.
- ۲ نظر
- ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۳