ویرگول ، سرِ خط ،

ویرگول ، سرِ خط ،

سلام سلام ...
من زنده ام !
من باز هم زنده ماندم !
و همچنان با نام "او" مغازله دارم
یعنی
گنبد مینا را می بینم
عطر گل مینا را می نوشم
و آواز طرب انگیز پرنده ی مینا را می شنوم
یعنی
حالِ دلم در این میناکاری ها
خوبِ خوب است.

حتا در سماعی که
از زخم های پی درپی
دچارش می شوی
و زمین و آسمان
ترانه خوان تو می شود ؛
جبرئیل
چتر بال های سفیدش را
روی سرت می گیرد
و با لب های بی حرکت می گوید :
"آرام باش".

یعنی
من لال هم نیستم ،
ویرگول ،
سرِ خط ،

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

.
اندر حکایات مدرنیته ی پارسی آورده اند که :
در سرزمین پارسیان ، در بین شاعران آزاده ی آن دیار ، شاعره ای می زیست که از سوی اهل تمیز و اهل ادبِ بی غرض و بی مرض ؛ به نام "حُــرّه" ملقب شده بود.
در آن روزگاران ، سیستم فرهنگ و آموزش و پرورشِ(!) آن سامان ، طرح جایگزینی حروف الفبا را بجای اعداد بعنوان نمرات دریافتی دانش آموزان به مرحله ی اجرا رسانده بود. 
مِن باب مثال اگر محصلی دروس خود را خوب آموخته و دریافته بود ، توسط آموزگار او حرف "خ" بر پایین صفحه ی دفترش می نشست. 
اگر خیلی خوب آموخته بود ، حرف "خ" دو بار بصورت متصل نوشته می شد : خخ
اگر خیلی خیلی خوب آموخته بود ؛ خخخ
و اگر خیلی خیلی خیلی خوب ؛ "خخخخ" بعنوان بهترین نمره ی کلاس در پایین صفحات دفتر وی می نشست.
یکی از علت های این جایگزینی یعنی اطلاق حروف الفبا بجای اعداد (بعنوان نمرات دریافتیِ دانش آموزان) از همان بدو ورود آنان به مقطع ابتدایی این بود که ذهن شاگردان به پاداش ها ، جوایز و نمرات ارقامی و اعدادی انس نگیرد و (به قول مردمان روزگاران پیش از عصر "خخخخ") آموخته نشود. اساسا در پس پرده های آموزشی و پرورشی(!) هدف از آن اطلاق این بود که ذهن و هوش کودکان در سنین نوجوانی ، جوانی و بزرگسالی نتواند قادر به درک و فهم اعداد و ارقام نجومی به پیوست و انضمام بینهایت صفر باشد.
اما این جایگزینی نه تنها ثمره ای اینچنینی نداشت بلکه نتیجه ی معکوس و نامطلوب آن موجب شده بود تا دانش آموزان بر حسب تجربیات نقل شده از سوی اولیای خود به محض دریافت حروف بجای اعداد بعنوان نمره ، بلافاصله به آموزگار خود بگویند :
خانم اجازه !؟ عدد بده
آقا اجازه !؟ عدد بده
عدد بده ، عدد بده 
روایت است که همین جملات عدیده ی "عدد بده ، عدد بده" چنان ذهن خلق را در آن روزگاران احاطه کرده بود که به پرورش و آفرینش صاحبین و مومنینِ ترانه انجامید و نمراتی نجومی به کارنامه ی درخشان شان به تعداد و اِعداد آنها اطلاق نمود...
.

.
آسیه خوئی (ایلیا) ـ 94/7/6 دوشنبه 01:20 بامداد
.

.
... ادامه دارد

  • آسیه خوئی

خودت بگو
خودت به من بیاموز که چگونه بگویم
چگونه به آن کسانی که تو را انکار می کنند بگویم تو را نه فقط با چشم سِــر و نه فقط با چشم دل که با همین جفت چشمهای سَرم نیز دیده ام.
.
خودت بگو 
خودت به من بیاموز که چگونه بگویم
چگونه در زمانه ای که از ادیان تو دکان ها ساخته اند بگویم تو خود به دیدارم می آیی بی آنکه از تو خواسته باشم. تو خود به کمک ام می آیی بی آنکه دیگر به زبان آورم :
ایلوئی ! ایلوئی !
لما سبقتنی ؟
.
خودت بگو
خودت به من بیاموز که چگونه بگویم
چگونه به دمندگان جن و انس بگویم که وقتی در گره ها و عقده هایشان می دمیدند 
بی آنکه از تو بخواهم 
به دیدارم آمدی و تمام بادها را در مشت خود گره کردی 
جهت بادها را عوض کردی و به سوی خودشان بازگرداندی
ای فرمانروای بادها
ای پادشاه بادها
ای خداوند
.
خودت بگو
خودت به من بیاموز که چگونه بگویم
چگونه به تمام عاشقان دروغین و راستین ات بگویم که عاشق حقیقی آن است که در نبرد تحمیلیِ عشق 
خود از تو بخواهد او را به قربانگاه ببری
خود از تو بخواهد به این همه رنج و درد پایان بدهی
خود به این حجت برسد که تو او را فقط و فقط برای خودت خواسته ای و ساخته ای...
.

.
آسیه خوئی (ایلیا) ـ 94/7/4 ـ شنبه 13:14

.

.

  • آسیه خوئی

رخ یار 
بی چهره نیست
رخ یار
بی صورت نیست
این را فقط رؤیابین ها نگفته اند.

.
باد 
نقاش چیره دستی ست
وقتی قلم موی خود را به فرمان یار
به ابرهای سفید و طوسی می زند.

.

دیشب  ـ دوم فروردین 1394 ـ
باز هم باران بود و ماه
باز هم باران بود و کیمیای نگاه
باز هم باران بود و زمزمه های پیامبرانه ای در بهشت.

.
در میان ابرها
چهره ی خندان خدا بود یا بانوی آب ها ؟
یا فرشته ی بادها ؟
چه تفاوت دارد آیا ؟
در هر صورت باید بی اختیار از جایت بر می خاستی
لبخند می زدی
دست هایت را روی سینه ات می گذاشتی
و پی در پی می گفتی :
سلام ... سلام ... سلام ...
سلام بر حضرت اسرافیل که سرانجام 
تمام بادهای نَکبا را
از چهار سو در مشت های خود جمع کرد.

.

.

آسیه خوئی (ایلیا) ـ دوشنبه 94/1/3

.

.

  • آسیه خوئی

.

اعتقاد یا عدم اعتقاد تو به خدا تا زمانی هیچ تأثیر منفی حتا در حد یک ابسیلون( خوشبختانه ) بر هستی ، خلقت ، جهانبینی های مختلف و متعدد و اذهان مردم نخواهد داشت که تو از چهارچوب اصول اخلاقی ، انسانی و اجتماعی خارج نشده باشی. 

.
زمانی که تو به اصول اخلاقی ، انسانی و اجتماعی پایبند نباشی مردم به صحت و سقم ناباوری های تو نسبت به وجود خدا هیچ وقعی نمی نهند. هرچند حتا اگر اخلاقی ترین و انسانی ترین و اجتماعی ترین رفتار و کردار را نیز داشته باشی باز هم مردم در نهایت ، به بی اعتقادی تو نسبت به وجود خدا توجهی ندارند. چرا که آنها فقط به سعادت و فلاح جامعه ی خویش می اندیشند. چه بر آن جامعه یک حکومت دینی( اعم از یهودیت ، مسیحیت ، اسلام و ... ) حاکم باشد و چه یک حکومت لائیک را بر جامعه ی خویش پذیرفته باشند.

بنابراین پیش از ابراز بیخدا بودنِ خود باید انسانی اخلاق مدار باشی تا اندیشه ، سخن ، رفتار و حتا وجود تو در جامعه قابل پذیرش باشد.
.
بی تأثیری و خنثی بودن وجود بیخداها در جامعه ، زمانی از این شکل خود خارج شده و منفی و سوء خواهد بود که دلیل و علت زیر پا گذاشتن اصول اخلاقی ، انسانی و اجتماعی آنها ؛ بی اعتقادی و عدم اعتقاد ایشان به وجود خدا بوده باشد. همانطور که این موضوع در مورد معتقدان به هر دین و آئینی و هر نگرش و جهانبینی ای صدق می کند آنجا که برای پیشبرد ، اجرا و اِعمال اعتقادات و اندیشه ی خود متوسل و یا مجبور به نقض و انکار اصول اخلاقی ، انسانی و اجتماعی می شوند.

.
پیش از آنکه تو همچنان معتقد باشی که هدف ، وسیله را توجیه می کند و برای رسیدن به اهداف جناحی و جناقی خویش ، خود را ملزم به انکارِ حتا اصول اخلاقی بدانی ؛ خود و اندیشه ی خود را در پیشگاه دیدگان مردم انکار کرده ای. 
اصولا انسان یا گروهی که برای سرکوب مخالفین خود متوسل به انکار مضامین مورد قبول اجتماع و جامعه ی خویش (اصول اخلاقی و ... ) می شود موجود بسیار وحشتناکی ست. غولی ست که شاخ و دم خود را نمی بیند. یعنی توجهی به غول شدن خود ندارد و هر آینه ای را برای دیدن چهره ی خود دروغگو و مزور می نامد. اگر گفتم موجود بسیار وحشتناکی ست باید اضافه کنم که فقط برای وجود و دوام وجود خویش بعنوان عضوی از جامعه ، وحشتناک است. چرا که هیچگاه به مقصود خود نخواهد رسید و موفقیتی در پیشبرد و اِعمال اندیشه ی خود نخواهد داشت. و این نیز فقط به این دلیل است که چنین موجودی حتا اگر به یک موفقیت نسبی دست یابد پیش از نائل شدن به پیروزی های بزرگتر معتقد است که باید اصول بیشتری را زیر پا بگذارد.

.
افراد جامعه هیچگاه در هیچ موضوعی به این اشخاص و گروه ها اقتدا نخواهند کرد.
اقتدا به آنان مانند اقتدا به روشنگر و روشنفکری ست که در بیان و گفتار خود از سلاح فحاشی و تخریب شخصیتِ مخالفان خود - به خیال خویش - بهره می برد.
اقتدا به آنان مانند اقتدا در عرفان به عارفی ست که منظرگاه تجلیات حق را فقط در پیکره و چشم و ابرو و گیسوان زن می داند. (!!)
اقتدا به آنان مانند اقتدا در فرهنگِ مطبوعات به طنازی ست که طنزنویسی را با تهمت زنی و هتک حرمت به غلط افتاده است.
اقتدا به آنان مانند اقتدا به عالِم و مجتهدی ست که دین را فدای سیاست و حکومت دینی می کند.
اقتدا به آنان مانند اقتدا در هنر هفتم به سینماگرانی ست که برای روتین بودن روال ساخت فیلم هایشان معتقد به رو تن بودن بازیگرانِ انتخابی شان می باشند. (!!)
اقتدا به آنان مانند اقتدا در فرهنگ و ادبیات به ادیبی ست که از قضا (!!) دبیر و مجری جلسات فرهنگی ست و سخت معتقد است که پس از نام بردن هر یک از حاضرین در جلسه برای ایراد سخن یا شعرخوانی ، می تواند حداقل یک شب در آغوش او بخسبد. (!!) و لابد بعد از این خیالات ، اگر بخواهیم خیلی مثبت به پندارهای وی نظر داشته باشیم هیچکس گمان نمی کند که تمام شاعرانی که در جلسه ی وی تاکنون شعر خوانده اند در صورت مادینه بودن ، معشوقه و محبوبه تلقی می شوند و در صورت نرینه بودن ، شاهد و ساقی. ( به قول همان اهل ادب و فرهنگ ) !!!!
اقتدا به آنان مانند اقتدای زنان به همسری ست که دلی به وسعت و گنجایش انواع معشوقه های مختلفه و متعدده دارد و از قضا (!!) اصول اخلاقی را به فرزندان و دختران و خواهران خود آموزش می دهد. 
اقتدا به آنان مانند اقتدا به ...
وقس علیهذا 
وقبض اذهب الى الأسفل إلى أدنى مستویات المجتمع. *
* ترجمه : و همینطور بگیر برو پایین تا نازل ترین سطوح جامعه

.

.

آسیه خوئی (ایلیا) ـ دوشنبه 94/6/30 

.

.

  • آسیه خوئی

.

یا سلیمان !
سال ها فاخته ای بودم 
نشسته بر کنگره ی قصرت 
قصری که بر چرخ پهلو می زد.

.

خواستی هدهدت باشم
پیغام رسان خبرهایی که 
دیوانِ بارگاهت از تو پنهان می کنند.

.

یا سلیمان !
این اجنّه بر تمام گستره ی مدائن
سایه انداخته اند.
سایه ی تو اما
تکیه بر عصایی چوبین داده است اینک.

.
زنده ای سلیمان ؟
با تو ام
می خواهم به اصل خویش بازگردم
می خواهم بر این کنگره های لرزان 
دوباره بخوانم : کو ؟ کو ؟
کو سلیمانی که من هدهدش بودم ؟
کو ؟ کو ؟

.
می خواهم هر صبح به آوازی حزین 
کوکو زنم
سوختگی از جگرت را 
بو زنم.

.

.

آسیه خوئی (ایلیا) ـ چهارشنبه 94/6/11

.

.

  • آسیه خوئی

.

آیا آنچه که در سایت حمایت از محمد علی طاهری بر مبنای جان باختن ایشان در تاریخ هفتم آذرماه 93 بر اثر آخرین اعتصاب طولانی غذا نوشته شده است ، حـقـیـقـت دارد ؟؟؟
حتا اگر این خبر صحت نداشته باشد ، حبس و زندانی کردن اندیشمندان و فرار و گریز متخصصان از این مرز و بومِ بی بام و بی سقف و بی پدر و مادر به این معناست که :

ما در عصرِ زندان و اعدام سهروردی ها به سر می بریم خیالِ نفس کشیدن را.

خیالِ زنده بودن را !!!

.

.

  • آسیه خوئی

.

نقد فرهنگ و هویت جنسی بر داستان شیخ صنعان
.
کجاست خانه ی باد ؟؟                                          

     شیخ صنعان ، پیری است که پس از سالها عبادت و تقوی و پنجاه سال اعتکاف در کعبه ، رسیدن به مقام کشف و شهود و داشتن چهار صد مرید سالک ، شبی در خواب می بیند ، بتی را در دیار روم سجده می کند :

" شیخ صنعان پیر عهد خویش بود / در کمالش هرچه گویم بیش بود "

.

هویت جنسی در این اثر ، از همان بیت اول به خوبی نشان دهنده ی ساخت اجتماعی ِ مکان و زمان تولید اثر و محصول فرهنگ است.

قهرمان داستان ، پیری است که در اثر ، نمونه ی تمام عیار پختگی و کمال است و ساختار های قدرتی جامعه ، بر حضور قدرتمندش در متن تاکید می کند : " خلق را فی الجمله در شادی و غم / مقتدایی بود در عالم ، عَلَم ".  

او صاحب خانقاهی است که تنها مردان می توانند ساکن آن باشند و از امتیازات معنوی و مادی آن استفاده کنند. اما انگیزش داستان از آنجا آغاز می شود که شیخ ، خواب می بیند که بتی را در روم سجده می کند و از آنجا که یک مرد است و از طرفی دیگر مقتدای قوم است ، پس در متن ، خواب او چنان که خواب زنان را کج می پندارند ، در نظر گرفته نمی شود ، پس شیخ باید به دنبال نشانه های در خواب به روم برود .

در آنجا دختر ترسایی را می بیند که یک دل نه ، صد دل ، عاشقش می شود.

دختر ؛ ترساست ، تا متن به راحتی بتواند او را از زبان و چشم یک مرد به تصویر بکشد .

آنچه در این اثر ، با قدرت حضور دارد ، سفر به گردشِ احوال یک انسان است که خواننده آن را در قالب یک مرد تجربه می کند ، چرا که مقام  انسان کامل که در ادبیات عرفانی ما ، مقام والایی ، برابر با خدای روی زمین دارد ، از آن ِ مردان است.

هویت جنسی نیز در این اثر ، آیینه ی تمام نمای هویت مردانه به عنوان هویت انسانی است. اما نکته ای که این داستان عاشقانه را رنگ و بویی دیگر می بخشد ، حضور دختر ترسا به عنوان برهم زننده ی معادلات ساختار اجتماعی از پیش تعیین شده است. اگر چه در تمام داستان ، حضور او از چشم و زبان مرد ِ قصه پررنگ می شود ، اما این اوست که کلیشه ی هویت جنسی در اثر را به تناقض سهمگینی مبتلا می کند.

از طرفی ، زنی است که در متن گرفتار توصیف زبانی از زبان یک مرد است ، و ویژگی های بیولوژیک او در قالب ابیات شورانگیزی مطرح می شود :

" بر سپهر‌ حسن و در برج کمال / آفتابی بود اما بی زوال ،

آفتاب از رشک عکس روی او/ زردتر از عاشقان درکوی او "

و از سویی دیگر در برابر کلیشه ی زن احساساتی می ایستد و با گذاشتن موانع سخت در برابر مسیر عاشقانه ی مرسوم ، در برابر کلیشه ایستادگی می کند و مرد منطقی نیز با الهام  و مدد از عشقِ هنجارشکنِ زن ، شنا کردن در خلاف جریان رود را  تجربه می کند و متن با شجاعت ِتمام اعلام می دارد که این عشقِ هنجار شکنِ دخترِ ترسا بود که کامل شدن ابعاد وجودی قهرمان داستان را محقق ساخت و اینجاست که خواننده گسستی با نظام مردسالارانه احساس می کند .

اما در سراسر داستان ، نقش جامعه در قالب گفتگوهای اصحاب شیخ به خوبی منعکس می شود ، آنجا که در تمام گفتگوها ، شیخ را به حرکت در مسیر کلیشه فرا می خوانند :

" آن دگر یک گفت ، تسبیحت کجاست ؟ / کی شود کار تو بی تسبیح راست ؟ ،

گفت : تسبیحم بیفکندم زدست / تا توانم بر میان زنّار بست ".

رفتار اجتماعی

 

سطح تفکر

جایگاه اجتماعی

سطح عاطفی

واکنش شخصیت ها

هویت مردانه به عنوان هویت جهانی در نظر گرفته می شود و جریان تحول در دنیای مردانه شاخص تر است .

هم زن و هم مرد ، شخصیت پویایی دارند ، اما آن که به کمال میرسد و هم چنان مقتدا باقی میماند ، مرد است و زن صحنه را با مرگ ، ترک میکند.

هویت جنسی مردانه به خاطر ارتباط محکم با ساختارهای قدرتی جامعه، در داستان موثر تر عمل می کند.  

مرد از سطح عاطفی وسیع و موثری در داستان برخوردار است و زن پس از خواب نما شدن هم سطح مرد میشود.

واکنش های زن و بخصوص مرد در داستان ، نسبت به وقایع هنجارشکن است . جامعه همه را دعوت به هنجار می کند.

.

.

" زهـــــرا عبــــــدی "

.

.

قــرآن که مهیــــن کلام خوانند آن را
گــه گـــاه ، نــه بر دوام خوانند آن را
.
بـر گِـرد پیـالـه آیتــــــی هست مقیم
کاندر همـه جـــا مـــدام خوانند آن را

.

.

  • آسیه خوئی

.

سپیداران
سپیدی آورندگانانند
قامت شان به بلندای سپیده می رسد.

بیهوده می گردید
هیچ داری به گردن فرازی آنها نمی رسد.

.

.

آسیه خوئی (ایلیا) ـ 94/6/6 ـ جمعه 02:07 بامداد

.

.

  • آسیه خوئی

.

یک کلیه دارم می فروشم به شما
محتاج شدم به نان شب ، آب و غذا
در خانه مستاجری سرد و نمور
امید ندارم به طلوع فردا
یک کلیه دارم میفروشم،، آقا
.
ای پورشه سواره مایه دار جردن
سرمایه گذار بانک ملت،،، مسکن
خود را زده ام چوب حراج بر کاغذ
چسبانده امش به شیشه ، دیوار ،آهن
یک کلیه دارم بخریدش لطفن
.
ای صاحب ویلای شمال و تهران
ای در سفر خارجه ،، هند تا اوکراین
یکبار شدی لنگ کرایه تاکسی؟
بر باد دهی خدا و دین و ایمان
یک کلیه دارم می فروشم ارزان
.
ای بر سر پست و میز،، ره گم کرده
از رشوه خوری له شده...حق بنده
ای شام شب ات کباب و گوشت و دنده
اعصاب و جوانی ام تو کردی رنده
یک کلیه دارم قیمت آن چنده؟
.
یک کلیه دارم می فروشم آقا
در خانه ما نان شده هم وزن طلا
یک شب چه شود شما بیایید اینجا
تا لمس کنید فرق ندار و دارا
یک کلیه دارم از تمام دنیا
.
یک کلیه دارم، یک ، دو جین بدبختی
بیماری و بی خانگی و تنگدستی
مادر، پدر مریض و چند تا بچه
ای هموطنی که سیب زمینی هستی
یک کلیه دارم می فروشم، مشتی
.
یک کلیه دارم من ز مال دنیا
تور اروپا با دیسکو ها مال شما
میکاپ زنان تان شده میلیونی 
شاید بشوند شبیه میس ایز مدونا
یک کلیه دارم می فروشم به شما 
.
شام شب ما، پیاز و آروغ با نان
خوش باش میان رستوران گردان
آن دختر لخت وسط خانه تان
فامیل من است.. به او نگویید : ای جان
یک کلیه دارم،می فروشم ارزان
.
یک کلیه سهم من ز اموال جهان
ای جامه زهد کرده تن ،،، در پنهان
تسبیح کنار .... و مست مشروب شُدید
این قلب و دورویی کی رسد به پایان
یک کلیه دارم، ای به ظاهر انسان
.
.
" عاطفه حسینی الست "

.

.