.
.
.
- ۰ نظر
- ۳۰ تیر ۹۵ ، ۱۰:۴۲
.
.
.
.
از فحوای کلام امیر دریابان ، فرماندهٔ سابق نظامی ، سیاستمدار اصلاح طلب و دبیر شورای عالی امنیت ملی ، جناب آقای علی شمخانی ؛ در سخنان امروز ایشان در خصوص کودتای نظامی که نیمه شب دیشب در کشور ترکیه اتفاق افتاد ، چنین استنباط می شود که جنــاب امیـــر به درک بالا و شعور بی زوال سیاسی مردم ایران اشاره داشتند که :
"مردم ایران همچنان باید قدر امنیت و آرامشی را که در کشورشان برقرار است بدانند."
.
گویا امیر به نجابت مردم ایران نیز وقوف کامل دارند و اطلاع دارند که اگر اِشراف مردم ایران بر وجود امنیت و آرامش در کشورشان نسبت به دیگر کشورهای منطقه ، نشانه ی شعور سیاسی آنهاست ؛ عدم دست یازی به غوغاسالاری ، آشوبگری ، شورش و اغتشاش تحت الفاظی شبیه به واژگان ملوثی مانند بهار عربی و بیداری اسلامی نیز نمایانگر نجابت و حفظ عزت و آبروی کشور و ملت شان است.
.
ملت ایران بسیار فهمیده تر و متمدن تر از مردم کشورهای نسبتاً مدرنیزه ای مانند مردم ترکیه و یا سنت گرایانی مانند مردم سوریه و ...هستند. چرا که به هیچوجه حاضر نیستند با صورت دادن به انقلاب خیابانی دیگری مثل انقلاب 57 بر علیه نظامی که آن را یک نظام تمامیت خواه و توتالیتر می نامند سرنوشتی مشابه سرنوشت رهبرانی مانند سرهنگ قذافی را ـ خواسته یا ناخواسته ـ برای رهبر مملکت خود رقم بزنند و آن رفتار نابخردانه ای را که نسبت به پادشاه پیشین خود ـ محمد رضا پهلوی ـ مرتکب شدند ، تکرار کنند.
.
قطعاً جناب امیر در طی سال های پس از واقعه ی 88 به این موضوع نیز وقوف کامل یافته اند که اگر مردم ایران نجابت به خرج می دهند و کشور خود را به سمت انقلابی مجدد سوق نمی دهند ، این موضوع نباید این توهم و ابهام را در ذهن عوامل حوزه ی قدرت ایجاد کند که هیچ احدی از افراد مردم حق اعتراض و انتقاد و مطالبه گری نسبت به ظلم هایی که نسبت به حقوق آنان می شود ، نداشته باشد.
امیر دریابان قطعاً اذعان دارند که مردم نجیب ایران به واسطه ی همین نکته ـ یعنی حفظ آبرو و عزت ملی خود ـ که نشان از ایمان گسست ناپذیر آنها و روشنفکران جامعه ، به قدرت ایجاد تحول و تغییر در ریشه و اساس موانع پیش رویشان دارد ؛ می توانند هر حکومت دیکتاتور منشانه ای را به سمت یک حکومت دمکراتیک پیش ببرند.
به امید همراستایی و همراهی های بیش از پیش بیداردلانی چون شما با مردم همیشه فهیم و شعورمند ایران.
.
.
بعضی وقت ها فراموشی خوب است
مثل فراموشیِ پیرمرد ماهی فروش
به هنگام تعویض آب آکواریوم هایش.
.
آن که هنوز به تقلید از شعر فروغ می گوید :
"کسی به فکر ماهی ها نیست"
و شش سال است که شعر تازه ای ندارد
منظورش این است که :
"ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه نیست". !!
و خدا می داند حالا به دنبال کدام موجود پستاندار است
و به دنبال کدام ماهی ها که
به قول شاملو ، مثل کودکان توأمان
در آغوش مامِ وطن ، آرام و قرار ندارند !!
.
دیشب شعر شاعری را شنیدم که
از پسِ مکدّر ِ شیشه های جلبک بسته ی مکعب
ناله می زد :
"من شش سال است که
شعر تازه ندارم
من دیگر مرده ام
کسی به فکر ماهی ها نیست".
.
یک نفر فراموش کرده است
درِ چاهکِ آکواریوم را ببندد
و پیکر ماهی ها بر کف شیشه ای مکعب
تلنبار شده است !!
.
.
آسیه خوئی ـ مجموعه شعر "ایلیا" ـ ص 65
آذرماه 1381
.
.
.
قطره ای که می خواهد مروارید شود ، شاید نداند که از دریا به آسمان رفته است و اگر چه فراموش کرده است که از کجا آمده است اما نکته ای که از این خواسته ی او به ذهن می رسد این است که او می خواهد مستقل باشد.
مستقل بودن برای او به این معناست که نمی خواهد مثلا بخشی از یک درخت باشد. یا مثلا جزئی از یک سیب باشد. یا مثلا قطره ای در سیستم لوله کشی شده ی آب شهری باشد. یا ...
قطره ای که می خواهد مروارید باشد و مستقل ، می داند که باید از دل طوفان حوادث بسیاری بگذرد و صیقل های بیشماری را به جان بخرد. به همین دلیل است که مدام به باد و طوفان می گوید :
"دریایم آرزوست".
ظرفیت که مشخص باشد ظرف ها هم دست به کار می شوند. ابر و باد و مه و خورشید و فلک ، همگی دست به دست یکدیگر می دهند تا تو آنچه را که در توان داری به بوته ی امتحان بسپاری.
پس ابر ، آنقدر می بارد و
طوفان ، آنقدر می چرخد و
ماه ، آنقدر به دریا چشم می دوزد و
خورشید ، آنقدر می گردد و
باد ، آنقدر خود را به زمین و آسمان می کوبد
تا قطره به دریا برسد.
آنگاه دریا ، او را از کنار نهنگان و کوسه ها به سلامت عبور می دهد تا خوراک صدفی شود که در "اعماق" مسکن دارد.
صدف تنها موجودی ست که تشنه ی قطرات آسمانی ست.
بنابرین قطعاً برای مروارید شدن باید مدام از دریا به آسمانِ هولناک سفر کنی و از آسمان به دریای پرخطر و البته در این فاصله ها نیز باید از دل طوفان ها و حوادث بسیاری عبور کرد.
اما نکته ی مهم در این سفرِ پر تلاطم و پر طوفان ، مقاومت و صبر و بردباریِ قطره ست.
تحمل و استقامتی که می پنداری تمام زحماتی را که ابر و باد و مه و خورشید و فلک و دریا و صدف انجام داده اند ، کارِ خود قطره بوده است.
پس حواست باشد
یادت نرود مرواریدی که زینت بخش گردن توست ، چه سفرهای پر خطری را طی کرده است.
گردن آویزِ مروارید نشانِ تو ، باید نشان صبر و بردباری تو باشد و برای تو ، تحمل و استقامت را در مسیر زندگی یادآور باشد.
.
.
آسیه خوئی ـ 95/4/20
.
.
.
رسم او آبروداری ست ،
وقتی همه ی گناهان را می شوید.
.
کافی ست بنویسد : باران
آسمان به گوشه ی چارقدش
سنجاق می شود.
کافی ست بنویسد : پرنده
ماهی ها ، بال در می آورند.
کافی ست بنویسد : دریا
تمام رودها به هم می پیوندند.
رسم الخط بانوی من
آبروداری ست.
.
.
آسیه خوئی
.
.
حالا
لبخند بزن
و پیراهنی به رنگ روشن بپوش
آبی ، سفید
سرخابی ، سبز
شرابی ، صورتی
عنّابی ، سیکلمه ای
مهتابی ، ...
اما هیچوقت سیاه نپوش.
.
سیاه که می پوشی
دیگر نه آسمان ، آبی ست
نه زمین ، سبز
تمام شهر ، غرقِ ماتم می شود
لبخند که نمی زنی
تمام سرزمین من
ماتمسرایی می شود غرقِ غبار و غم و غوغای عزا.
.
اصلاً هر رنگی که می خواهی بپوش
اما دیگر هرگز سیاه نپوش.
البته به نظرم وقتی آبی می پوشی
آسمان و دریا نظر کرده می شوند.
.
آبی ، تنها رنگی ست که به تو خیلی می آید
بانوی آب ها !
.
.
آسیه خوئی
95/4/20 ـ یکشنبه 00:7 بامداد
.
.
حسادت ، نکته ی خیلی پیچیده ای نیست اما این نکته خیلی عجیب است که حسادت در بین افراد متدین نسبت به یکدیگر خیلی بیشتر بروز پیدا می کند تا در بین افراد غیر متدین نسبت به همدیگر. عجیب تر اینکه احساس حسادت بین مؤمنین ، اغلب از سوی مردان نسبت به زنان نیکوصورت بروز پیدا می کند !
.
.
.
در سحَر باز به نجوای تو انکار شدم
مثل هر شب غزلی خواندی و هشیار شدم
باز ذهنم لغتی چند به خاطر نسِپرد
با ردیفی که "نبود" است و پدیدار شدم
قافیه ، واژه ی "تقدیر"ِ کسی بود که او
تیغ شمشیرِ من اش کُشته ، گنهکار شدم
در همان مصرع اول که شروعِ "قتل" است
اعترافی ست ز مقتول که ... بیدار شدم
یکی از جرگه ی عشّاق گله مند شده ست ...
... بگذر آن لاف گزافی ست که : بر دار شدم
لاف عشق و گله از زلفِ رها ـ آزادی ـ !؟
عاشق آن است که گفته ست : چه بسیار شدم
عاشق آن نیست که از کُشته شدن می ترسد
کُشتگان هیچ نگفتند که خونخوار شدم
تو اگر کُشته شدی هیچ نگو کُشته شدم
اینهمه شعر و غزل چیست که : گُفتار شدم !؟
کاش منقارِ شـِکـر داشتی و شُکر به لب
تا بدانی که چرا طوطیِ اسرار شدم
.
.
آسیه خوئی
پنجشنبه 95/4/17 ـ پنج عصر
.
.
.
.
.
پشت نقاب ها ، پشت نقاب ها
خودت را پنهان می کنی پشت نقاب ها ، وقتی که ناتوانی ات را انکار می کنی.
انکـــار می کنی که نقابی به چهره ات از کوروش یا داریوش یا که خشایارشاه ، بر چهره ات نشسته ، تا ناتوانی امروزت را با قدرت دیروز آن بزرگانِ بی نظیر ، پنهان کنی. شلوار لی تو ، با ریش کوروش و آن صورت آفتاب سوخته ی دشت های ایران ؛ آن آفتاب سرخ.
خودت را پنهان می کنی ، پشت نقاب دین ، حجم بزرگ کین را ، از خنده های ساده ، از نوش نوش باده ، از بوسه ای که عاشقانه داده و شوریِ داغی که بر لبانش نهاده ، از موی رهای دخترکی زیبا ، پنهان می کنی خود را پشت نقاب دین. حجم عظیم رذالت و بی ریشه بودن را. صدها امام معصوم بار گناه تو را باید تا به ابد با خود به دوش بکشند و نفرین شوند هر روز.
چون مردمانی ساده ، با دین فروشان پلید مواجه شده اند ـ صاحبان نقاب دین ـ .
.
خودت را پنهان می کنی ، پشت نقاب مردمان فقیر و خوب ، پشت نقاب مردمان ساده شهری ، پشت نقاب روستایی ساده دل. پنهان شده ای و از سوی مردمان سخن می گوئی :
" آری! ما مردمان پائین شهر هستیم
آی دزدان بیت المال که دزدیدید اموال ما فقیران را !
آی کسانی که عطرهایتان بوی کثیف بردگی اجنبی دارد! پاهای من را ببینید چه کثیف است ، از بس که خاک بر من نشسته ، از بس که درد کشیدیم ، کودکی پردردمان... "
... اما نقاب بود فقط. دیده ام که تو در پستوی خانه چون موش سکه خوار دائم می شماری سکه های بی شمار خودت را. دائم می شماری تعداد پابرهنگان مخلص هر روز را.
.
خودت را پنهان می کنی ، پشت نقاب مرد وظیفه شناس شهر ، پشت نقاب آن پدر خوب بی دریغ ، پشت نقاب آن پسر خوب بی فریب ، پشت نقاب دخترکی ساده و نجیب. چشم هایت را می بندی به هر چه فقیر و فقر و فلاکت. شانه بالا می اندازی بر آنکسی که دیروز تصویرش از جان زنده و خوندار ، تبدیل به عکسی شده است با جسدی کبود و زخمی. رو برمی گردانی از هر چه درد ، از هر چه چهره ی زرد ، از هر چه هر که کرد. دایره ای به دور خودت می کشی و دیگران را بیرون دایره می گذاری تا دردشان را بکشند ، تا زنگ موبایل تو ، به صدا در بیاید و یک دوست قدیمی سرگرم ات کند.
.
خودت را پنهان می کنی ، پشت نقاب مرد روشنفکر ، مردی که شاعر است ، استاد می نامندش ، با گردنی افراشته و سینه ای سپر ، با چهره ای هزار بار نشسته بر کاغذهای شهرت. پنهان می کنی دست هایت را که از داستانهایت بیرون می آید و بر گردن دخترکی معصوم و تسلیم و عاشق می نشیند. پنهان می کنی چشم هایت را که سکه ها را بی آنکه چشم بر هم بزنی تماشا می کند. پنهان می کنی پاهایت را که قهرمانانه از کتابهایت بیرون دویده است برای نجات مردمان شهر ، همراه می شود با دشمنان مردم ، پا به پای شان.
.
خودت را پنهان می کنی ، پشت نقاب مردم عارف ، مردانی که هیچ نمی خواهند ، مردان بی ادعا ، آنها که دست شان بسوی کسی دراز نیست ، اما حساب های بانکی شان هر روز پر می شود. آنها که تنها به فکر نجات مردمان هستند از بی اخلاقی ، و شب ها با زور به زنهای مفلوک شان تجاوز می کنند. آنها که ساده زیست هستند ، با ریش های تنک ، و کفش های خاک گرفته : " لطفا دو پرس سلطانی ، لطفا یک گیلاس دیگر ، یک لول دیگر تریاک ، یک دود دیگر از قدرت ، نام مرا در فهرست نمایندگان مجلس یا اپوزیسیون ، لطفا بنویسید ، فرقی نمی کند ، هر جا که ممکن است. "
.
پشت نقاب مرد مبارز ، مردان انقلابی با پایی که کروکی آدرس اوین بر کف آن مانده است ، آنها که سی سال پیش یک روز جنگیدند ، و سی سال است هر روز دستمزدشان را می خواهند. قهرمانانی که با کت و شلوار و کراوات های سرخ ، آماده اند تا در میان جمع ، زخمی را که در اثر تجاوز دشمن ، سی سال قبل بر پشت شان نشسته با اصرار نمایش بدهند ، قهرمانان بزرگی که سی سال است هر روز به خودشان درجه می دهند ، و سرشانه های شان غرق ستاره هاست. این سردارها ، آن سربه دارها ، این استاندارها ، آن مایه دارها ، آن سابقه دارها ، آن ها همه انگشت های شان نشانه است ، رو به سوی هر کس از خانه می رسد : " بگیریدش ، او دشمنی است دشمن ، باید که اعتراف کند. "
.
خودت را پنهان می کنی ، و من در میان انبوه نقاب ها هی دست می کشم بر چهره های مردم ، شاید کسی ایستاده باشد ، بی هر نقاب و ماسک ، یک مرد ساده ، یک زن معمولی ، کشفی چه سخت و دشوار ، نقابم را باید بردارم ، شاید آن طور بهتر بتوانم ببینم !
.
.
" س . ا . ن "
.
.