از تو چه مانده است پدر ؟!
.
از نامِ خانوادگی ات پرت می شوم
در بی علاقگی به تمام نشانه ها
از آبروی جمع شده توی دست هات
تا گریه های مخفی من روی شانه ها
در من بزرگ می شد و در من ادامه داشت ...
فحشی که خورده بود به دیوار خانه ها
لبخند می زنند به یک جسم آهنی
توی دل مچاله ی من ، بچّه گانه ها !!!
---
بازی شروع بوده شده بود ، از عدم
تزریق خونِ مرده به یک نسلِ بی پدر
سرهای متّصل به هم از گوش/ تا به گوش
معطوف به اراده ی جمعی ، نفر نفر
با ارتباط ساختگی ، در کنار هم !
در واقعیّتی ابدی ، دووور و دووورتر !
دنبال حفظ زندگی سال خورده با
احساس های نادرِ در معرضِ خطر
---
در من جنون گرفته کسی مشت می زند
دیوارهای نازک و سرد اتاق را
این بچه را بگیر و ببر از درون من
انداخته به زندگی ام اتفاق را
چسبیده گونه های یخم روی پنجره
چسبانده پشت شیشه دو تا دست داغ را
رگ می زنم ... و می بُرم از اتصال ها
پر می دهم به آخر دنیا کلاغ را
---
از تو چه مانده است پدر؟ عکس روی عکس
یک سنگ قبر کهنه ، سرِ بی قراری ام
یک جفت چشم خیره به چی ! توی صورتم
که سال هاست از شب ِ ماتش فراری ام
هی پرت می شوم به همین گوشه از اتاق
هی فکرِ دوست داری و شاید... نداری ام
از من چه مانده ؟ زندگی ام را ببین ! بگو !
جز اینکه باز ، «فاطمه ی اختصاری» ام ...
---
.
.
- ۹۴/۱۲/۱۴