بانوی رود
.
.
.. «« بانوی رود »» ..
.
دلی که عاشق چشم تو بود بانو جان
دوباره دفتر ما را گشود بانو جان
به یاد خاطره اش با تو منزوی تر شد
و بهترین غزلش را سرود بانو جان
غرورِ غربتی ام را شکست تنهایی
که عاشقانه بگویم درود بانو جان
دلم گرفته از این دوره ی غزلمرگی
دلم گرفته از این قرن ِ دود بانو جان
دلم گرفته ولی گریه ام نمی گیرد
سکوت و بغض و جنونم شهود بانو جان
شنیده ام که مرا روی ِ بومِ چشمانت
کشیده ای به صلیبی عمود بانو جان
تو را برای خودش آفریده می دانم
همین خدایِ غریب و وَدود بانو جان
تو سیبِ سرخِ غزلهایِ (باغبان) هستی
خدا سپرده تو را دستِ رود بانو جان
همیشه گفته ام این را که دوستت دارم
تو را به جان ِ خودم بی حدود بانو جان
و بی تو من به غزلهای حضرت حافظ
تفألی زده ام صبح زود بانو جان
"رسیده مژده که ایام غم نخواهد ماند"
چه مژده ای تو نباشی چه سود بانو جان
.
"بهـــروز باغبـــان"
.
.
.
- ۹۳/۱۱/۱۵