با خون خویش گندممان آسیاب شد ...
چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۰۵:۱۱ ب.ظ
.
روزی که عشق یخ زد و آهن مذاب شد
وجدان هر پرنده دچار عذاب شد
می ترسم از صداقت همسایه هایم, آه
با هر که مهربان شدم افراسیاب شد
با کوه هم سخن شدم اما دروغ گفت
با چشمه همسفر شدم اما سراب شد
با اتکا به پوشش این چند تکه ابر
کی می شود مزاحم یک آفتاب شد
این پرسشِ همیشه مرا رنج میدهد
باید چقدر منتظر یک جواب شد
سیبی برای خوردن انسان وزیده یا
انسان برای خوردن سیب انتخاب شد؟!
تنها امید ما به سفال دل تو بود
کآنهم دچار وسوسه های لعاب شد
دیدی که دستهای تو هم دور گردنم
با اعتماد آمد و آخر طناب شد؟!
با دست خویش مزرعه هامان به باد رفت
با خون خویش گندممان آسیاب شد ...
"کوروش کیانی"
.
.
- ۹۴/۱۰/۰۲