فیلسوف
قطعـاً خـــدا هم فیلســوفی لایـق است
نقّـــاش یا مــوزیــک دانـی حــاذق است
بـا هفـت خـطّ وُ هفـت رنـگ وُ هفـت نُـت
بر روی شبنـم می نویسد عاشق است
.
ایلیا ـ 94/1/30 ـ 04:30 ـ بامداد
.
.
- ۹۴/۰۱/۳۰
قطعـاً خـــدا هم فیلســوفی لایـق است
نقّـــاش یا مــوزیــک دانـی حــاذق است
بـا هفـت خـطّ وُ هفـت رنـگ وُ هفـت نُـت
بر روی شبنـم می نویسد عاشق است
.
ایلیا ـ 94/1/30 ـ 04:30 ـ بامداد
.
.
منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان
دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
وقتی تو را من آفریدم
بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم! من تو را از درگهم
راندم؟!!
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا. با
قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری
ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان
آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد
///////شاعر:سهراب سپهری \\\\\\\
" زیبا بود " خیلی زیبا
سرّ عشق گر به تو گویم آب شوی چون آب شدن آهن در کوره ی سوزان
نرم شوی آماده ی پتک
خم شوی چون خم شدن تکه ی فولاد از شدت کوبش پتک
نرم مانی چون از کوره درآیی
و چون گرم شدی گرم بمانی و توانی که تو چون خم شدی خم بمانی
دیگر نتوانی که از عشق نگویی
که از مهر ، دوری نتوانی
زنهار که چون سرد شدی ، مینا !
سخت شوی
دیگر در کوره ی سوزان
آب شدن هم نتوانی!
"مینا راسخ"
فال می خواهم بگیرم،
میشود نیت کنی؟
میشود با این غزل احساس سنخیت کنی؟
کاش شاعر میشدم،
مضمون شعرم میشدی
قوه ی شعر مرا درگیر فعلیت کنی
منطق لب های تو شد علت
اشعار من
می شود با بوسه ای اثبات علیت کنی
طبع من گرم است، عشق
من ندارد حد و مرز
تو زرنگی....
میشود آن را مدیریت کنی؟
شعر من، بی تو اهمیت ندارد
نازنین
یک نظر کن، تا غزل را پر اهمیت کنی
عذر می خواهم
حواسم چند بیتی پرت شد
*فال می گیرم دوباره، میشود نیت کنی؟*
سلام
زیبا بود
ممنون
:)
@}-----
سلام . متشکرم.
آنجا
که استخوان درختان را ،
چراغ های خیابانی
سرخ می کنند
خون هزار پرنده ی بی مرگ
بر قاب عکس سکوتم ریخت
در
سینه ی پرنده نشین من
ماه تنم ،
وطنم می سوخت
آن سفره ی به وسعت شب چیده
شام دوباره ی آخر بود
سهم
من از تمام تنیدن ها
یک پیله از گلوله و باران شد
تا فصل بی آفتاب دیارم ورق بخورد
حالا
کدام معجزه ، خاکِ مرا بوسید
که این جنازه نَفَس دارد
و شهر الکن دستانم
هوای شعله شدن کرده ست
آن
ماه در حوالی فرداها
در استخوان من جوانه زده ست
و
شب فرتوت
چه وحشتی از رگ های بیرون زده ام دارد
که تنها مردگان می دانند
مرگ ، تکثیر زندگی است
"رضا
حیرانی"
گفتی که خوشم زآنچه که فرمود حبیبم
ای بیخبر! او آنچه نفرمود قشنگ است
و
ما تازه تر از برگ بروییم همیشه
چون "زندگی" از "مرگ" بجوییم همیشه
مانا باشید