لاف مهجوری زند اظهار لیلایی کند
.
سوختم تا دوختم عریانی اش را در بهار
خرقه ای کآویختم بر شانه هایش زار زار
.
نیستم شاکی که خاطی _ نه ، که مرکب _ عشق بود
رامِ آن گشتیم زیرا راه و مذهب ، عشق بود
.
در غلط افتاد عاشق ، وحدتِ معشوق را
قطره ، اقیانوس ؛ دریا ، چشمه ی مغروق را
.
"دوست" می گویم ، به ظنّ اش خویش باشد در خطاب
ذات یکتا کِی پذیرد آب و آلایش ، خضاب ؟!
.
از بلا دوری گزیند ، خرقه آلایی کند
لاف مهجوری زند ، اظهار لیلایی کند
.
وَرگو ای عطار ! عاشق ، زَهره ی شیرش چه شد ؟
آخرین تَرکی که گفتی _ تَرکِ هر تَرک اش _ که شد ؟
.
هفت شهر عشق را تا صبح بی ساقی دوید
یک شب اما خرقه بخشید از ریا ، جامی خرید
.
نزد بت ها دست او می لرزد از شوقِ لقا
لایق قربان شدن هم نیست ای شمس الضّحا !
.
لامروّت در وفاداری ببازد شرطِ خویش
لاجرم ستر گناهش زخم های ریش ریش
.
لافتی الّا علی لا سیف الّا ذوالفقار
هست ذات خسروان ، آیینه ی پروردگار
.
.
ایلیا
.
.
.
- ۹۴/۰۱/۰۹
من احساساتم را برای خودم نگه میدارم
چون
با هیچ زبانی
قادر به توصیف آن نیستم ..
سلامت باشی بانو .