مرگ
دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۷:۳۹ ق.ظ
.
یک روز می آیی.. شبی.. در لحظه ای از یک غروب
در یک طلوع ِ بی نظیر از ماه ، شاید از جنوب
روزی که بر یک تاب چوبی فارغ ار هر تاب و تب
تنها نشستم با درختی ، در کنارش نهر و جوب
آنگاه از پاهای من آهسته بالا می روی
کم کم شناور می شوم در یک تب ِ مطبوع و خوب
وقتی به قلبم می رسی گریان پشیمان می شـوی
گویی دریغ از من که گیرم جان ِ سلطان ِ قلوب
آرام برمی گردی و من در زمان حل می شـوم :
پندار هستی ، تک درختی ، نور ، ساعت ، رقص ِ چوب
یک تاب ِ خالی ، اشکِ مرگ و سازِ پاندول ، شوق باد...
در زیر نــور مــاه ، آوازی ست از یـک دارکـوب.
.
.
آسیه خوئی ـ 95/7/5 ـ دوشنبه 5 بامداد
.
.
- ۹۵/۰۷/۰۵
///////////////////////
حسادت می کنم به اشعاری که می باری
به خود می بالم اما در ورایِ هر حسادت ها
///////
جنگل،
پاییز،
کلبه ای چوبی
و دودی که از دودکشش بالا می رود
کاش با تو
در چهارچوب همین تابلو
آشنا شده بودم..