ویرگول ، سرِ خط ،

ویرگول ، سرِ خط ،

سلام سلام ...
من زنده ام !
من باز هم زنده ماندم !
و همچنان با نام "او" مغازله دارم
یعنی
گنبد مینا را می بینم
عطر گل مینا را می نوشم
و آواز طرب انگیز پرنده ی مینا را می شنوم
یعنی
حالِ دلم در این میناکاری ها
خوبِ خوب است.

حتا در سماعی که
از زخم های پی درپی
دچارش می شوی
و زمین و آسمان
ترانه خوان تو می شود ؛
جبرئیل
چتر بال های سفیدش را
روی سرت می گیرد
و با لب های بی حرکت می گوید :
"آرام باش".

یعنی
من لال هم نیستم ،
ویرگول ،
سرِ خط ،

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

مرگ

دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۷:۳۹ ق.ظ

.
یک روز می آیی.. شبی.. در لحظه ای از یک غروب
در یک طلوع ِ بی نظیر از ماه ، شاید از جنوب


روزی که بر یک تاب چوبی فارغ ار هر تاب و تب
تنها نشستم با درختی ، در کنارش نهر و جوب 


آنگاه از پاهای من آهسته بالا می روی
کم کم شناور می شوم در یک تب ِ مطبوع و خوب


وقتی به قلبم می رسی گریان پشیمان می شـوی
گویی دریغ از من که گیرم جان ِ سلطان ِ قلوب


آرام برمی گردی و من در زمان حل می شـوم : 
پندار هستی ، تک درختی ، نور ، ساعت ، رقص ِ چوب


یک تاب ِ خالی ، اشکِ مرگ و سازِ پاندول ، شوق باد...
در زیر نــور مــاه ، آوازی ست از یـک دارکـوب.
.

.
آسیه خوئی ـ 95/7/5 ـ دوشنبه 5 بامداد

.

.

  • آسیه خوئی

نظرات  (۳)

  • مداد کوچک
  • چه زیبا . چه محشر
    ///////////////////////
    حسادت می کنم به اشعاری که می باری

    به خود می بالم اما در ورایِ هر حسادت ها

    ///////



    جنگل،
    پاییز،
    کلبه ای چوبی
    و دودی که از دودکشش بالا می رود
    کاش با تو
    در چهارچوب همین تابلو
    آشنا شده بودم..


    پاسخ:
    ممنونم مینا جان

    با کامنتت به یاد آرزوی آندره ژید افتادم که بعد از چهل سال تلاش برای به دست آوردن فراغت و سکون در محلی آرام جهت نوشتن یادداشت هایش بصورت کتاب ، به مکانی زیبا در وسط جنگل های آفریقا می رود و در آنجا کلبه ای می سازد و باقی عمرش را در آن بهشت کوچک به نوشتن کتاب های زیبایی چون "مائده های زمینی" می پردازد.

    من و تو آرزوهای مشترک بسیاری داریم که جنگلی و پاییزی و کلبه ای چوبی با دودی که از دودکشش بالا می رود ، یکی از آنهاست.

    مگه نه ؟ 

    💙
    یکی نشسته در باغ و یکی نشسته در قایق، هوای کوهستان !نمک نمک ، سرد است ، سبد سبد زرد است ، نشسته ام هموار ، کنارِ درهایی ....کنار درهایی که رو به پاییز استْ .

     مدادِ‌کوچکِ‌تو


    :)

    پاسخ:
    ممنونم مینای عزیزتر از جانم
    دختر خوب و قشنگم

  • هناسه سرد
  • عالی بود....جمع ماده و عرفان بود شعرت از دیدگاه من....
    پایار باشد
    پاسخ:
    ممنونم

    نوعی از تجربه های متفاوت مرگ بود که تاکنون داشته ام. 
    یک شب همانطور که روی تاب حیاطمون نشسته بودم و در زیر نور ماه تاب می خوردم از خدا خواستم که چگونگی رخ دادن سفر بدون جسم به عالم دیگر را ، نشانم بده.
    وقتی حضرت استاد همیشگی ام یعنی جناب مرگ تشریف آوردند ، 
    اول نوک انگشتان پاهایم بی حس شد و این بی حسی خیلی آهسته شروع به افزایش پیدا کرد تا به قلبم رسید. یک نوع بی حسی که توام با گرمایی بسیار مطبوع بود تمام وجودم را در بر گرفت. گرمایی که زاییده ی یک انرژی فوق العاده بود. احساسی بسیار لطیف و دلنشین همراه با حالتی شبیه به شناور شدن در خلاء پیدا کرده بودم. اصلا قابل وصف نیست.
    اما وقتی این انرژی فوق العاده به قلبم رسید ناگهان ایستاد و خیلی سریع به حالت اول برگشتم. چون ...
    مابقی ماجرا در خود شعر آمده است.

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی