.
دو روز متوالی ست که باران می بارد.
روز اول نم نم اما پی در پی می بارید.
بارانِ امروز از سحر تا به این لحظه که از ساعت پروازت نُه ساعت و نیم می گذرد همچنان شدید می بارد.
بعد از سال ها ، انگار امروز اولین بار است که به سفر می روی. داشتم در دلم زمزمه می کردم که :
خدایا ! چقدر مادر بودن سخت است و تحمل تو در عاشقی هایت چه بسیار !
گویا صدای دلم را شنیدی که گفتی : به سفر قندهار که نمی روم. سه روز دیگر برمیگردم.
همانطور که در دلم می گفتم انشاالله ، پیاله ای را پر از آب کردم تا پشت قدم هایت بر روی زمین بریزم.
گفتی : باران می بارد.
.
تا دو روز قبل که اصلا از آمدن باران خبری نبود ، مدام این شعرم را زیر لب زمزمه می کردم :
.
باران ببار ای آسمان بر دانه های نازنین
بیرون بیاور خضر را ، محبوس مانده در زمین
.
آبی ! فرازی بر شبِ اکنونیان یر ما بتاب
رخشان چراغی نیست ما را ، تیره ماهت را ببین !
.
در هیأت یک ارغوان ، جبریل ظاهر شد وَ گفت
تا او بیاید ، شعر من زیتون بباراند وَ تین
.
.
پ.ن : ارغوان درختی ست که جبرئیل در هیبت و هیأت آن بر موسی (ع) نازل می شده است.
.
.
.
باران / دانه های محبوس / تین و زیتون / خضر
.
.
- ۴ نظر
- ۲۲ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۵۶