ویرگول ، سرِ خط ،

ویرگول ، سرِ خط ،

سلام سلام ...
من زنده ام !
من باز هم زنده ماندم !
و همچنان با نام "او" مغازله دارم
یعنی
گنبد مینا را می بینم
عطر گل مینا را می نوشم
و آواز طرب انگیز پرنده ی مینا را می شنوم
یعنی
حالِ دلم در این میناکاری ها
خوبِ خوب است.

حتا در سماعی که
از زخم های پی درپی
دچارش می شوی
و زمین و آسمان
ترانه خوان تو می شود ؛
جبرئیل
چتر بال های سفیدش را
روی سرت می گیرد
و با لب های بی حرکت می گوید :
"آرام باش".

یعنی
من لال هم نیستم ،
ویرگول ،
سرِ خط ،

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۳۴۹ مطلب توسط «آسیه خوئی » ثبت شده است

                                                                                                    همراه با دومین پسرم  ـ مرداد ماه 1394 ـ کوالالامپور

.

• ۱۳ میلیون توریست
در سال ۲۰۰۳ ، ۱۳ میلیون نفر به نام توریست از کشورهای خارج به خصوص کشورهای اروپایی و کشورهای عربی خلیج فارس به مالزی سفر کردند و این تعداد سال به سال رشد حدود ۱۰ درصدی را نشان می دهد. درآمد متوسط هر نفر مالزیایی در سال گذشته از تمام کشورهای مجاور و نزدیک به مالزی مانند تایلند، فیلیپین و اندونزی بسیار بالاتر است.

با وجود اینکه اختلاف طبقاتی چشمگیری هنوز بین مردم مالزی وجود دارد و چینی ها که بیشتر در ساحل غربی و شمال مالزی زندگی می کنند سهام بزرگ شرکت های صنعتی و تجارتی را در دست دارند و از نظر اقتصادی ، صنعتی و علمی به علت امنیت موجود در مملکت و صلح بین همه قومیت ها کمک مهمی به پیشرفت مملکت در جذب سرمایه از کشورهای صنعتی و همکاری با آنها کرده و قادر به ساخت ماشین های صنعتی پیچیده هستند ، از وضع بهتری نسبت به دیگران برخوردارند و نقاط مسلمان نشین ساحل شرقی این شبه جزیره که مناطق کشاورزی و برنج کاری را تشکیل می دهد درآمد کمتری را دارند. در حالی که یک کارگر ساده در یکی از کارگاه های اطراف پایتخت حقوق ماهانه ۱۰۰۰ تا ۱۵۰۰ رینگیت که برابر ۲۵۰ تا ۴۰۰ دلار در ماه است دارد. در مناطق شرقی این مملکت حقوق ها ماهیانه نصف یا دو سوم این مبلغ است، میزان درآمد هر شهروند مالزی به طور متوسط در سال گذشته ۳۴۰۰ دلار بوده که از تمام کشورهای همجوار و جنوب غرب آسیا جز ژاپن و کره جنوبی زیادتر است.
طول متوسط عمر در اثر بهبود شرایط اقتصادی در مردها به ۶۹ سال و در زن ها به ۷۴ سال رسیده است. شهر کوالالامپور دارای ساختمان های فراوان و آسمانخراش های پراکنده در تمام نقاط شهر و جاده های تندرو ، پل های زیاد هوایی و خط مترو زیرزمینی و هوایی است. فرودگاه عظیم و زیبای پایتخت و اتوبان های شمال به جنوب آن کشور با داشتن مرز میانی پرگل و گیاه و جاده های فراوان بین شهری همه در ۱۵-۱۰ سال اخیر با سرعت چشم گیری ساخته شده اند. هتل های فراوان و بزرگ هم در همه شهرهای ساحلی و میانی با کیفیت بالا ، امکان جذب جهانگردان را به خصوص از کشورهای اسلامی و عرب فراهم کرده است.

در شهرها مساجد فراوان وجود دارند که صدای اذان کوتاه مدت و چند مرتبه در روز مسلمانان را به نماز دعوت می کند و جای بسیار تعجب است که گاه گاهی در فاصله کمی از مساجد به خصوص در نقاطی که جوامع اقلیت مذهبی بیشتر زندگی می کنند معابد چینی ها و هندی ها دیده می شوند و به نظر می رسد که مسلمانان و اقلیت ها هرکدام به حقوق همدیگر احترام گذاشته و از مشاجره و عداوت اجتناب می کنند.

در کشور اسلامی مالزی دو نوع دادگاه وجود دارد. یکی دادگاه دولتی است که به دعاوی اقتصادی و حقوقی افراد جامعه رسیدگی می کند و دیگری دادگاه های مذهبی اسلامی که به جرایم ناشی از ازدواج و خانواده و شریعت اسلامی می پردازد.

.

.

ادامه دارد ...

.

                                                                                   همراه با دومین پسرم  ـ مرداد ماه 1394 ـ کوالالامپور

.

• قوانین بدون امضا
در جریان این کشمکش های قومی مردم مالزی با قبول ملیت بعضی از افراد چینی و هندی که در چند دهه گذشته برای استخراج منابع قلع و همچنین تولید کائوچو جذب کار در مالزی شده بودند و با حزب کمونیست هم همکاری می کردند مخالفت می کردند، ولی برای کسب استقلال و بالاخره ایجاد صلح چاره نبود که توافق کنند و تقاضای ملیت مالزی اقلیت های مهاجر را بپذیرند به شرط آن که زبان مالزی را به عنوان زبان اصلی مملکت انتخاب کرده و با آن صحبت کنند. در این جریان برادر یکی از سلطان های منطقه هم به نام عبدالرحمان که رهبر حزب اتحاد ملی جدید (UMNO) شده بود نقش بسزایی در ایجاد وحدت داشت و برای این که ۱۱ استان مختلفه را در تشکیل کشور مالزی با پایتخت کوالالامپور با هم متحد کنند، سلطان ها هم اختلافات خود را با هم کنار گذاشتند و حاضر شدند که تابع نظر نمایندگان انتخابی برای پارلمان بشوند.

در سال ۱۹۵۷ استقلال کشور مالزی به نام مردکا (Merdeka) از طرف بریتانیا مورد قبول قرار گرفت. سلطان ها که در ۹ منطقه حزب مالزی برای خود کاخ ها و زمین داشتند قرار گذاشتند که بین خود یک نفر را انتخاب کنند که تنها برای ۵ سال به عنوان پادشاه کشور مالزی در کاخ سلطنتی کوالالامپور حکومت کند و بعد از آن جای خود را به سلطان دیگری بدهد.

ابتدا سلطان ها فشار می آوردند که قوانینی که از مجلس مالزی می گذرد هنگامی قابلیت اجرایی دارد که به امضای آنها برسد و از امضای بعضی از قوانینی که منافع آنها را محدود می کرد ابا داشتند. ولی بعدها روسای دولت قوانین را بدون امضای پادشاه خود اجرا می کردند و به مرور زمان اهمیت و قدرت پادشاه و سلطان های مناطق مالزی جنبه تشریفاتی پیدا کرد و این تحول به ایجاد وحدت و قدرت حاکمیت مردمی مالزی کمک زیادی کرد.

مالزی همان طوری که در بالا ذکر شده به علت تولید بسیار بالای کائوچو و منابع قلع که حدود نیمی از مصرف جهان را تامین می کند و داشتن هوای مرطوب و باران زیاد و زمین های سبز و خرم برای تولیدات مختلف آن به خصوص برنج و روغن های گیاهی یک کشور حاصلخیز است.

قابل توجه است که هوای مرطوب و بارانی و گرم آن در خیلی از مناطق تولید برنج و خیلی از محصولات کشاورزی را سه مرتبه در سال ممکن می کند. در دهه اول سال های استقلال به علت اختلافات فراوان قومی و عدم امکان استفاده از منابع ثروت بیش از ۷۰ درصد مردم در زیر خط فقر زندگی می کردند.

با پیگیری سیاست آشتی جویانه بین همه گروه ها چه مسلمان ، چه چینی تبار و هندوتبار و رهبری مدبرانه ی آقای ماهاتی هیربن محمد با ایجاد امنیت و کسب وفاق ملی و جذب سرمایه های خارجی توانست در فاصله ۲۰ سال از یک مملکت فقیر به مملکت پیشرفته و ثروتمندی تبدیل شود و درآمد سالیانه ۱/۳ میلیارد دلار دهه اول بعد از استقلال خود را پس از این مدت به ۱۸۸ میلیارد دلار در سال ۲۰۰۳ برساند که ۱۰۰ میلیارد دلار آن فقط به صادرات کشور مربوط می شود و ۸۰ درصد صادرات شامل مواد ساخته شده و آماده برای مصرف از نوع فرآورده های شیمی و پتروشیمی و دستگاه های اندازه گیری های صنعتی، علمی، الکترونی، مواد حاصله از چوب و کائوچو و روغن گیاهی و سایر مواد غذایی است. بعد از صادرات این مواد، درآمد مهم مالزی از صنعت توریسم است که در ده سال اخیر به طور چشمگیری افزایش یافته است. پس از درآمدهای صادراتی صنعت توریسم دومین درآمد مهم کشور را تشکیل می دهد.

.

.

ادامه دارد ...

.

                                                                   همراه با دومین پسرم و یکی از اقوام  ـ مرداد ماه 1394 ـ کوالالامپور

.

در میان ممالک آسیای جنوب غربی که مستعمره های سابق کشورهای پرتغال ، اسپانیا ، هلند و بعدها فرانسه و انگلستان بودند ، مالزی و اندونزی دو کشوری هستند که به ترتیب ۶۰ و ۸۲ درصد جمعیت آن را مسلمانان تشکیل می دهند. از میان این دو کشور ، مالزی با وجود این که درصد مسلمان آن کمتر از اندونزی است ، خود را متعلق به جهان اسلام و دارای مذهب رسمی اسلام می داند. روسای این کشور با این که نمایندگی دوره تمام کشورهای اسلامی و همچنین جنبش کشورهای غیرمتعهدها را داشته اند مفتخر بوده و در گفت وگوهای بین المللی خود با سایر کشورهای دیگر به آن تاکید می کنند. از سوی دیگر، کشورهای اروپایی و غربی کشور مالزی را مدرن ترین و پیشرفته ترین کشور اسلامی می دانند، از این دو جهت برای مردم کشور ما و مسئولان آن مهم است که شرایط کشور مالزی و عواملی را که در پیشرفت این کشور در مدت زمان کمتر از ۲۵ سال تاثیرگذار بوده مورد مطالعه قرار دهیم و برای مملکت خود درنظر بگیریم.

.
• نفوذ سوماترا
کشور مالزی شبیه جزیره ای است که از شمال به تایلند و از همه طرف دیگر به دریا متصل است که در غرب با جزیره سوماترا و اندونزی فاصله کمی دارد و در جنوب هم با کشور کوچک سنگاپور همسایگی دارد، یک قسمت دیگر مالزی با فاصله دریایی ۶۰۰ کیلومتر در شمال جزیره برنئو (Borneo) قرار دارد که در ترکیب اجتماعی و قدرت دولت نقشی ندارد. وسعت هردو قسمت آن یک پنجم کشور و جمعیتی برابر ۲۴ میلیون دارد. به خصوص با ممالک همجوار و نزدیک تایلند، چین و هندوستان، اندونزی و دیگر کشورهای آسیایی داد و ستد می کند.
در زمانی که سواحل جنوب غربی این کشور در پنج قرن پیش هنوز به وسیله پرتغالی ها تصرف نشده بود اکثر مردم این کشور تحت نفوذ جزیره سوماترا و دادوستدها با کشورهای عربی به اسلام روی آوردند و حکمرانان محلی هم بالاجبار در نقاط مختلف این مملکت به دین اسلام گرایش پیدا کردند و نام سلطان را برای خود انتخاب کردند.

سلطان ها به علت نبود پشتیبانی مردمی و دشواری های مختلف برای حفظ قدرت منطقه خود مجبور به انتخاب هم پیمان قوی بودند. هجوم پرتغالی ها از بندر گوآ (Goa) در هندوستان به طرف شرق و شبه جزیره مالزی فرصت خوبی برای سلطان ها جهت دریافت کمک نظامی از پرتغالی ها بود و پرتغالی ها هم با دادن توپ و چند کشتی به بعضی از حاکمان سواحل مالزی حکومت خود را با مهاجمان اروپایی تقسیم کرده و کم کم امکان تسلط اروپایی ها را بر تمام سواحل این شبه جزیره به وجود آوردند و مهاجمان اروپایی هم ابتدا با داشتن پایگاه کوچک قدرت خود را به مرور بسط داده و اختیارات سلطان ها را محدود ولی حاکمیت آنها را به عنوان سلطان بر مناطق کوچک تر بر مردم تحمیل می کردند.

.

طی دو تا سه قرن پرتغالی ها با جنگ و شکست جای خود را اجباراً به هلندی ها و بالاخره به انگلیسی ها دادند. استعمارگران اروپایی برای استفاده از منابع طبیعی این شبه جزیره مجبور به جذب نیروی کار از کشورهای مجاور به خصوص چین و بعدها هندوستان به این شبه جزیره شدند. مردم چین بیشتر در سواحل شمال غربی جزیره سکونت یافتند به طوری که در اوایل قرن بیستم ۲۵ درصد مردم مالزی، چینی بودند. سلطان های حاکم بر مناطق مختلف مالزی به علت وابستگی استعمارگران اروپایی نتوانستند نفوذ خود را نه تنها در زمان حاکمیت اروپایی ها بلکه پس از استقلال مالزی در سال ۱۹۵۷ به عنوان سلطان در ۹ منطقه مختلف حفظ کنند.

در اوایل جنگ جهانی دوم ژاپنی ها با تصرف کشورهای جنوب غربی آسیا از جمله سنگاپور و مالزی، انگلیسی ها را از این کشور بیرون کردند. مردم منطقه هند و چین (ویتنام، کامبوج و لائوس) توانستند خود را از زیر تسلط انگلیسی ها خارج کرده و راه استقلال را در پیش گیرند. مردم مالزی به علت اختلافات قومی به خصوص بین چینی ها و مسلمان ها از یک طرف ، بین سلطان های حاکم بر مناطق مختلف از طرف دیگر و نفوذ حزب کمونیست دچار جنگ های داخلی شده و نتوانستند مانند سنگاپور و کشورهای هند و چین بلافاصله پس از جنگ جهانی دوم استقلال خود را کسب کنند و با وجود منابع ثروت زیاد کشور به خصوص کائوچو که نیمی از مصرف جهانی را تامین می کرد و همچنین به دلیل محصول قلع نیز اولین صادر کننده در جهان بود ؛ دچار جنگ های داخلی شده و نتوانستند از این ثروت طبیعی خود بهره مند شوند.

سرانجام پس از کسب استقلال در ۱۹۵۷ و آمادگی مسلمان ها و اقلیت های قومی برای قبول سه اصل آزادی در انتخاب دین و پیروی از آن، انتخاب زبان مالزی به عنوان زبان رسمی و اسلام به عنوان دین رسمی کشور و مورد احترام ۴۰ درصد اقلیت غیر مسلمان کشور ، در انتخابات اکثریت آرا را به دست آورده و توانستند به جنگ های داخلی پایان دهند و نفوذ کمونیست ها را که از جنگل ها به شهرها حمله می کردند از بین ببرند.

.

.

ادامه دارد ...

.

.

.. «« سفر آینه ها »» ..

.

آینــــه هـای روبـــرو تــن بــه شـــراب می زنند
مست ز باده های هم ، پلک به خواب می زنند

.

آن ، همه آه می شود ، این ، همه مات می شود
بــاز ز تـأثیـــــر اثــــر ، چهـــــره بـــه آب می زننــد

.

سکه ی قلب می زنند ، رنگ به جیوه می زنند
یــار چو آیینــه شــود ، ســکه ی نـاب می زنند

.

در رخ ما بیا ببین ، شعر نخوان ، سخن نگو
آینــه هــای گفتگــو ره بـه ســراب می زنند

.

نور به رقص می دود ، چهره به چهره ، رو به رو
تــا کــه نگاه می شــوی ، زود نقــــاب می زنند

.

* * *

.
آی شمـا کـه تاکنـون قصـد سفــر نکرده اید !
حال ، به روی سینه ها طبل شتـاب می زنند

.

زود چَـغـَل(1) به تن کنید ، از ره دور بر شما
هلـهلـه ی مسـافـرت ، گاهِ کِراب می زننــد.

.

.

آسیه خوئی (ایلیا)

.

(1) : چـَغـَل : زره
نه همچون دیگران زآهن چغل پوش
ســـلاح عصمت یـزدانـش بــر دوش

.

.

  • آسیه خوئی

چگونه موهایم را ببافم ؟

وقتی هر بند آن ،

وقتی بندبندِ آن ،

مرا به یاد سلول های انفرادی می اندازد !

سلول های عاشقانی که یک روز

با سرانگشتان خود

بند گیسوانم را

از ریسمان های سست عدالت گشودند !

.

.

آسیه خوئی (ایلیا) ـ پنجشنبه 94/5/8

.

.

  • آسیه خوئی

Devon, England

.

.. «« غزلی قافیه اش دوست ، ردیف اش باران »» ..

.

"ابر به دوش" آمـده از جانب دوست ، باران
عطر بهار از چمدان اش چه نکوست ، باران

.

آمــــده تــا گــرد و غبــــار از دلتـــان بشــوید
جانِ شما .. جانِ شما .. مزرعِ اوست ، باران

.

گوش کن ای تشنه ی شعر تَـر و پُـر ترنّــم !
در نَفَس اش از نفحاتِ حق و هوست ، باران

.

سیــرت نیکـــو نـه بـه حُســـن است و جمـــال ، آری
زاده ی دریاست _ چه خوش سیرت و روست _ باران

.

یــار سمــاواتی تــان دلبـــر آسمــان هاست
گرچه مسافرکده اش کوچه و کوست ، باران

.

در هــوس خویـش نشـانده گل نستــــرن را
صد گل و صد باغِ هوا ... عنبرِ بوست ، باران

.

شیفته ام ، شیفته ی هر چه که نیست باشم !
در عــــدم از جــانِ من افتــاده بـه پوست ، باران.

.

.

آسیه خوئی (ایلیا) ـ 94/5/12 ـ دوشنبه 03:30 بامداد

.

.

  • آسیه خوئی

.. «« ماهیِ چشم »» ..

.

دوباره از آمدنت هیچ خبر نیست وُ ماه واقعاً می گیرد
دوباره آبان شد وُ در شانزدهم روز ، پگاه واقعاً می گیرد

.

به ماهِ شهریورِ پُر مِهر ، تو گفتی که به مهر واقعاً می آیی
ببین دو ماه از پَسِ هم رفت وَ این چشم وُ نگاه واقعاً می گیرد

.

دو ماهی از چشمه ی این چشم پریده ست وَ نور می خورد ، می میرد
به ماه انگار پریده ست ، دلش گاه به گاه واقعاً می گیرد

.

به شیخ گفتم که چراغش به ملائک بدهد در آسمان ها گردند !
فرشته ای گم شده آیا که در اینجا سرِ راه واقعاً می گیرد ؟!

.

در این زمان یافته شد آنکه که او در ملکوت هم نه پیدا می دید
و آسمان آه کشد _ آه ، خدایا نه _ که آه واقعاً می گیرد

.

چقدر این خاک به درد آمده از نیمه ی شب دلش به تب می لرزد
زمین به سر ، چادرِ شب دید وَ از رنگ سیاه واقعاً می گیرد

.

بمیر ای فطرتِ شب ، ای ددِ پنهان شده در ردای هر اهریمن
فرشته خویی به زمین ، قلب بلورش به گناه واقعاً می گیرد

.

مگر مسیحا شده این قلب که از فرط حضور دائماً بشکافد ،
ورای پیراهنِ عریان شده اش ، پشت و پناه واقعاً می گیرد ؟

.

.

آسیه خوئی (ایلیا) ـ 28/مهـــــر/82 ـ کتاب ایلیا ، صفحه ی 124

.

.

  • آسیه خوئی

                                                              Morteza Gharagozlou  

آلزامیر ملی

آلزایمر، حافظۀ کوتاه‌مدت بیمار را نابود می‌کند، اما به بخشی از خاطرات او از سال‌های دور، دست نمی‌زند. اگر از او بپرسی که امروز ناهار چه خورده‌ای، نام غذایی را به زبان می‌آورد که سی یا چهل سال پیش در یک ظهر دل‌انگیز خورده است. او در حافظۀ درازمدتش زندگی می‌کند. مادر من در ماه‌های پایان عمرش این‌گونه بود. اگر از او می‌پرسیدیم که حالت چطور است، می‌گفت: چرا رحیم (نام یکی از برادرهایش که سی و پنج سال پیش بر اثر تصادف درگذشته بود) برای من از مشهد سوغات نیاورده است؟ مردم ایران دقیقا به چنین بیماری خطرناکی مبتلا هستند. در گذشته‌های بسیار دور زندگی می‌کنند و آگاهی‌های آنان از قرن حاضر، نزدیک به صفر است.

بسیاری از مردم به‌تقریب می‌دانند که سلجوقیان پس از غزنویان آمدند و خوارزمشاهیان پس از سلجوقیان، اما من دانشجویانی را دیده‌ام که نمی‌دانستند نهضت ملی نفت در زمان رضا شاه بود یا پسرش.

ایرانیان، قطعه‌هایی از تاریخ را هزار بار شنیده‌اند و می‌دانند، اما تمایلی به شنیدن مهم‌ترین بخش‌‌های تاریخ معاصرشان ندارند.

نام تمام جنگ‌های صدر اسلام و مسیر کاروان عاشورا و نام بسیاری از خلفای عباسی و اموی را می‌دانند ولی اگر از آنان بپرسند که استبداد صغیر مربوط به چه دوره‌ای است و چرا آن را «صغیر» می‌نامند، مات و مبهوت به پرسش‌گر نگاه می‌کنند.

آیا در صد و بیست سال گذشته، یک ایرانی را می‌توانید پیدا کنید که یک بار برای میرزا یوسف خان مستشار الدوله اشک ریخته باشد؟ نه! چرا؟ چون ایرانی نمی‌داند او کیست. او کسی بود که با نوشتن «رسالۀ یوسفی» و «یک کلمه»، می‌خواست قانون را جایگزین سلطنت مطلقۀ ناصری کند و به همین جرم سال‌ها در سیاهچال قجری، کتک خورد. شکنجه‌گر او موظف بود که او را با کتابش کتک بزند. آنقدر کتاب «یک کلمه» را بر سر میرزا یوسف کوبید که کور شد و در همان حال در گوشۀ زندان، در نهایت غربت و مظلومیت درگذشت.

از این روضه‌های جانسوز در تاریخ ما کم نیست. کسی می‌داند محمدعلی شاه، روزنامه‌نگارانی همچون صوراسرافیل و ملک المتکلمین را چرا و چگونه کشت؟ آن دو را همراه قاضی ارداقی، آنقدر در باغ شاه و در جلو چشم شاه، شکنجه کردند که وقتی مُردند، شکنجه‌گران خوشحال شدند؛ چون دیگر توان و نیرویی برای ادامۀ شکنجه نداشتند.

به گمان من عاشورای تاریخ معاصر ایران، دوم تیر است؛ روزی که بهترین فرزندان این سرزمین زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها، کلمۀ مشروطه و عدالت‌خانه و آزادی را فریاد کشیدند. آن روز محمدعلی شاه فرو ریخت. باورش نمی‌شد که چند جوان فوکلی این همه بر سر مرام و عقیدۀ خود پایداری کنند.ایرانیان از شیخ فضل الله نوری بیش از این نمی‌دانند که نام یکی از بزرگ‌راه‌های تهران است، و از جنس اختلافات او با روشنفکران و آخوند خراسانی(رهبر معنوی مشروطه) در بی‌خبری محض به سر می‌برند.

ایرانی نمی‌تواند دربارۀ رژیم پهلوی که آن را برانداخت، بر پایۀ منابع و آگاهی‌های مستند، چند دقیقه سخن بگوید ؛ اما از حرمسرای یزید و حیله‌های معاویه بی‌خبر نیست.

چند ایرانی را می‌شناسید که نام تیمورتاش و علی‌اکبر داور را شنیده باشد؟ و چند ایرانی را می‌شناسید که نام مختار ثقفی را نشنیده‌ باشد؟ کسی که نمی‌داند علی‌اکبر داور کیست، نخواهد دانست که دادرسی در ایران چه مسیری را طی کرده است و ما در کجا توقف کردیم. کسی که زندگی تیمورتاش را نداند، از کجا بداند که رضاشاه چگونه پادشاهی بود؟ کسی که دربارۀ حکمرانان کشورش در دورۀ معاصر، اطلاعات درخوری نداشته باشد، چه درکی از «تحول» و «تغییر» دارد؟

در یکی از قبرستان‌های قم، مقبره‌ای است که در آن مردی عامی ولی صاحب کرامات دفن است. می‌گویند او بدون آنکه سواد خواندن و نوشتن داشته باشد، آیات قرآن را در هر متنی که می‌دید، می‌شناخت. اگر آیه‌ای را در میان خطبه‌ای از نهج البلاغه جاسازی می‌کردند، از آن خطبه فقط همان آیه را می‌توانست بخواند. بر مزار او مقبره‌ای ساخته‌اند و مردم نیز گروه‌گروه به زیارت او می‌روند. قبر حسن رشدیه، بنیان‌گذار مدارس جدید در ایران نیز در همان قبرستان است. ایام نوروز امسال برای زیارت قبر او به آنجا رفتم؛ ولی قبرش را نیافتم. هیچ کس هم نام او و نشانی قبرش را نمی‌دانست.

.
اگر آشنایی با تاریخ دور، سرمایۀ علمی است، آگاهی از تاریخ نزدیک، سرمایۀ ملی است. آلزامیر ملی، این سرمایۀ ملی را بر باد داده‌ است.

.

رسانه‌ها به‌ ویژه‌ صداوسیما سهم بسیاری در گسترش این بیماری خطرناک داشته‌اند.

..

" مرتضی قره گزلو "

.

.

  • آسیه خوئی

.

انگار یادت نیست وقتی که "برادر" خواندمت
چون خواستم هارونِ من باشی ؛ برابر خواندمت
.
انگار یادت نیست از ظلمی که بر من داشتی :
شلاق جنسیت زدی چون مثل زن ، "نـّر"(!) خواندمت (!!)
.
همراهی ات را خواستم در نزد فرعون های دهر
الکن نبودم ، تن نبودم ، مثل خواهر خواندمت
.
وقتی گذشتم راحت از تسخر زدن های شما !
از عشق گفتی ... تا به جنگی نابرابر خواندمت
.
پس با خدایم هر دو تنهایی به نزدت آمدیم
فرعون تو بودی ؛ با زبانی مهربان تر خواندمت
.
من مؤمنِ آلِ تو و ترفندهای پوچِ تو
تو کافر از کبر و حسد با اینکه "بهتر" خواندمت 
.
فرعون تر از تو هیچکس در هیچ دورانی ندید
حتی به روی چارمیخَت چون پیمبر خواندمت

.

.

آسیه خوئی (ایلیا) ـ دوشنبه 94/5/5 ـ 02:30 بامداد

.

.

  • آسیه خوئی

.

خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره ی 5 فقط با یک پرسشِ کوتاه گفته بود :
- : چه خدمتی از دست من برای شما برمی آید ؟
مرد گندمی با شنیدن این سئوال ، بلافاصله یکی از محصولات خود را از داخل کیف چرمی خویش بیرون آورد و در حالیکه آن را در بالای شانه ی راست خود نگهداشته بود ناگهان لحن کلامش به لحنی عامیانه تبدیل شد و فریاد زد :
- : جواب سئوال منو مث سیاستمدارا با سئوال پاسخ نده... مث بازجوها منو سئوال پیچ نکن... نور این لامپ آویزون از لبه ی سقف غرفه ت رو ننداز تو چشمام... من فقط یه تئوری پردازم... من فقط در باره ی مسائل توضیح میدم... من فقط مشکلات رو بیان نمی کنم... من راه حل هم ارائه میدم... من یک تئوریسین هستم...
سپس دست خود را پایین آورد و کالایی را که در کف دستش بود مقابل صورت خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره ی 5 گرفت و با بیانی عامیانه تر و فریادی بلندتر پرسید :
- : تو این شامپو رو میخوای یا نه ؟ جواب بده ! تو این شامپو رو یا میخوای یا نمیخوای ، درسته ؟ اگه این شامپو رو میخوای باید سریع بگی بله میخوام و اگه نمیخوای بازم باید سریع بگی نه نمیخوام... 5 ساله که همه رو منتر خودت کردی ... نه میگی آره ، نه میگی نه ... دِ جواب بده دِ ... جواب بده لامصب ! ... بگو این شامپو رو نمیخوای ... بگو نمیام... بگو : نَـــه .. بلد نیستی بگی نه ؟ چرا همیشه میخوای به همه کمک کنی ؟ چرا ؟ مگه تو کی هستی لعنتی ؟
و بلافاصله بدون اینکه منتظر پاسخ خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره 5 باشد و بی آنکه به پشت سرش نگاه کند ، با شتاب تمام دست خود را دوباره بالا برد و شامپو را به پشت سرش پرتاب کرد. شامپو درست در جوی آبی افتاد که پایین پای درختان جاری بود. نهر آبی که در کنار درختان تنومندِ روبروی غرفه ها قرار داشت. درختانی که سایه ای سبز و خنک بر بالای سر غرفه ها و مردمی تشکیل داده بودند که در حال رفت و آمد و خرید از غرفه های بانوان سرپرست خانواده بودند. مردمی که حالا همه ساکت و متحیر از رفتار و فریادهای مرد گندمگون ، در مقابل غرفه ی شماره 5 ایستاده و در حال تماشای حرکات متناقض این آقا با آن شخصیت و ظاهر آراسته اش بودند.
مرد گندمی بعد از پرت کردن شامپو ، کیف چرمی خود را بست و سعی کرد از لابلای جمعیت برای خود راه خروج از پارک لاله را باز کند. خانم مسئول ومحترم غرفه ی شماره ی 5 که متحیر از رفتار عجیب و سرعت عمل مرد گندمی در گفتار و کردارش ، در جای خود میخکوب شده بود به دنبال او از غرفه خارج شد و در پی او هنوز چند گامی بیشتر ندویده بود که به او رسید.
- : آقا ! ببخشید آقا ! ...
مرد گندمی ایستاد و به طرف او چرخید.
- : بله ؟!
- : ببخشید ! من اصلا قرار نیست جایی برم. اصلا قرار نیست کاری کنم. من همیشه فقط از صلح ، زیبایی ، عدل و عشق می گفتم.. اما اونا که همیشه راجع به ما با هم حرف میزنند و من همیشه صدای اونا رو می شنوم به همدیگه میگن این درخت یه درخت تاکه که باید از خوشه هاش ، حبّه های انگورش رو جدا کنیم. اگه یکی از فرزندهاشو ازش بگیریم شراب بهتری ارائه میده... من گفتگوی اونا رو می شنوم... وقتی تو خونه با خودم راه میرم و حرف میزنم صداشونو می شنوم... میگم به بچه ی من کاری نداشته باشید .. هر بلایی میخواید به سر ماها بیارید بیارید به بچه های ما کاری نداشته باشید.. شما که خودتونو با ما طرف می دونید با خود ما طرفید به بچه ها کاری نداشته باشید.. هر بلایی میخواید به سر من بیارید اما بچه ی منو نفرستید به فلسطین که با اسرائیل بجنگه... بچه ی منو شست شوی مغزی ندید ... ما جنگ نمیخوایم... میگم شما باید راه حل ارائه بدید تا این جنگ هشتاد ساله تموم بشه .. نه اینکه به ساده ترین راه و خانمان براندازترین راه که خونریزی و عصبیته فکر کنید... میگم اینقدر سنگ بر سر راه همدیگه نندازید... میگم سنگ زدن راه حل نیست...
- : خب ، اونوقت اونا چی میگن ؟
- : من صداشونو همیشه وقتی با خودم حتی فکر میکنم می شنوم... وقتی میگم به بچه ی من کاری نداشته باشید .. من که فقط همیشه از صلح و عشق و عدل و زیبایی گفتم .. چرا با گرفتن همه چیز از ما ، با فلج کردن ما ، با بستن دست و پای ما فکر می کنید می تونید همیشه راه جنگ رو به پیش ببرید ؛ ... با خودشون که حرف میزنن میشنوم که میگن : آخی .. مادره دیگه .. دلش میسوزه.. میگه با بچه ی من کاری نداشته باشید.. با خود من هر کاری دارید هر بلایی میخواید بر سر ما بیارید با خود من داشته باشید بر سر خود من بیارید به بچه م کاری نداشته باشید.. خب درست رفتار کن درست حرف بزن تا به بچه ت کاری نداشته باشن.. آقا ! اینا کی اند ؟ ببخشید ! آقا ! شما کی هستید ؟
مرد گندمی لبخندی زد و در حالیکه آرام شده بود با لحنی بسیار متین و صدایی بسیار موقرصورتش را به صورت او نزدیک تر کرد و پیش از آنکه دوباره فریاد بزند آهسته گفت :
- : من یه دیوونه ای مث خود تو هستم. یه دیوونه مث خودت. 
سپس در حالیکه با سرعت از خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره 5 دور می شد دست خود را بالا برد و کیف چرمی اش را بالای سرش گرفت و در بین جمعیت با صدای بلند فریاد زد :
- : مرگ بر مرگ. مرگ بر جنگ. مرگ بر سنگ. مرگ بر مرگ. مرگ بر جنگ. مرگ بر سنگ.... 
من از کنار خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره ی 5 به طرف نهر آبی که در پایین پای درختان جاری بود رفتم. شامپوی مرد گندمی را که در کنار یک سنگ ، میان نهر ، بی حرکت بود یافتم. تمام محتوای آن را بر روی زمین ریختم. هیچ در آن نبود. نه کاغذی تا شده. نه پیامی. نه خبری. فقط عطری دل انگیز از محلول آن شامپو که تولید یک کارخانه ی وطنی بود در هوا منتشر شده بود. به غرفه ی شماره 5 برگشتم. خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره ی 5 روی صندلی اش ، پشت میز پیشخوان نشسته بود و همانطور که با نگاهش در حال خواندن کتابی بود که در دست داشت با خود حرف می زد. 
- : بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست ، درها را خواهم گشود...

.
کار من به پایان رسیده بود. مشکل اتصالی سیم ها برطرف شده بود و هیچ لامپی با زدن کلید برق نمی سوخت. از غرفه که خارج می شدم پیش از خداحافظی با خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره 5 به او که هنوز در حال گفتگو با خود و خواندن کتاب بود گفتم :
- : زیاد ناراحت نباشید. نگران نباشید. همه چیز درست می شود. 
اما او همچنان نگاه بر کتاب داشت و با خود حرف می زد.
- : هر ستاره ای با موکبی از نور رو به سوی زمین دارد... موکب خورشید ، زیباتر و با شکوه تر از همه... موکب " اردوی سور آناهید "، و موکب حکما و اولیاء هرمسی، افلاطون، فلوطین، کیومرث، جاماسب، کیخسرو، بایزید، حلاج، عین القضاة، بو سعید، خرقانی و دیگران. فوج فوج فرشتگان در دایره ی دواری از نور، همه بر بالای زندان ها در طواف اند. سماع عالم ارواح... بهجت و شادمانی فرشتگان. خنیاگران عالم غیب در نغمه خوانی و رقص. جشن عروج و رهایی انسان. جشن زایش آدمی دیگر، در عالمی دیگر که بباید ساخت...

.
گمان می کردم او در حالیکه نگاه خود را به صفحه ای از کتاب دوخته است با خود حرف می زند. اما هر چه بیشتر کلامش را می شنیدم بیشتر متوجه می شدم که ...
- : ببخشید ! خانم محترم ! کار من تمام شد. خدانگهدار. اگر باز هم مشکلی برای غرفه ی تان پیش آمد حتما به مسئولین مربوطه اطلاع بدهید. البته دیگر گمان نمی کنم مسئله ای به وجود بیاید. 
اینبار سرش را از روی کتاب بلند کرد و همانطور که از روی صندلی خود به آرامی بر می خاست پرسید :
- : شما کی هستید ؟ شما هم نباید فقط یک آقای برقکار باشید. شما هم فقط تکنسین برق نیستید ، درسته ؟ 
نگاهم را به پایین دوختم و درحالیکه از او خداحافظی می کردم دوباره تکرار کردم که همه چیز درست می شود و دیگر لازم نیست اینقدر نگران همه چیز باشید.
از غرفه خارج شدم. مسیر غرفه ی شماره ی 5 تا کیوسکِ اطلاعاتِ غرفه ها را که طی می کردم نسیمی خنک و روح بخش در فضا پیچیده بود. نور لامپ های غرفه ها درخشش خاصی به برگ درختان بخشیده بود. داشتم با خودم فکر می کردم که چگونه باید به سئوال خانم محترم و مسئول غرفه ی شماره ی 5 پاسخ می دادم. از اینکه پرسش او را بی پاسخ گذاشته بودم بسیار خوشحال بودم. شاید به همین دلیل خنکای نسیم شبانگاهی را بهتر لمس می کردم. به هیچ وجه نباید به او می گفتم نویسنده ی کتابی که در حال خواندن آن است ، من هستم :
با رمزی در دست و آتشی در دل ، حال و هوای تازه ای در سر! و راه و روش نویی در پیش ، پیش می رفتم. این رمز ، رمز خورشید و اشراق بود. تنها یک چله ! شهاب الدین ! امشب غذا می خوری و از فردا روزه خواهی بود. روزه از دنیا ! این بار افطارت نه با غروب ، بلکه با طلوع خورشید حقیقت خواهد بود.

.

پایان

  • آسیه خوئی