.
در آبادی ما رسم بر این بود که هر گاه برای خانواده ای از اهالی روستا مشکل یا مسئله ای بزرگ و کوچک پیش می آمد ، تمام ساکنین روستا از مرد و زن برای رفع مشکل آنها آستین همت بالا می زدند و یاری شان می کردند.
روز اول ، صبح خیلی زود که من و پدرم به روستای مان رسیدیم مردان و زنان ده با ابزار و وسایل بنایی و حتی با مواد غذاییِ ناهار و شامی که برای جمع آماده کرده بودند ، به خانه ی ما آمدند.
من هم که عاشق چنین فعالیت های گروهی و جمعی بودم ـ بخصوص جمع با صفای مردمانی یکرنگ ، یکدل و یک زبان ـ روسری ام را مثل دختران و زنان روستای مان پشت گردنم گره زدم و لبه ی پاچه های شلوار و آستین هایم را بالا زدم و همراه با دو سه تن از دختران همبازی ام ، شروع کردیم به ساختن گِل و ریختن آن به استامبولی هایی که کنار دست مردان و زنان روی زمین می چیدیم. مردان و زنانی که هیچ غباری روی آیینه ی دلهاشان ننشسته بود. مردان و زنانی که دلهاشان به زلالی و شفافیت آب هایی بود که از قعر تاریک زمین بیرون می آوردند و در دلوهای همدلی می ریختند برای ساختن و ساختن و ساختن و آبادانی خانه ها و زندگانی مردم روستایشان و هر آبادی دیگری.
مردم ده بعد از ساختن دوباره ی دیوارِ فروریخته ، به پدرم پیشنهاد دادند که برای احتیاط بیشتر و جلوگیری از شکستگی بقیه ی دیوار ها یا سقف اتاق ها در اثر بارندگی ، بهتر است مجدداً همه ی دیوارها و سقف و پشت بام ها را با لایه ی دیگری از گل و گچ بپوشانیم. پدرم قبول کرد و پیش از غروب ، همه ی کارها به اتمام رسید.
پدرم طبق عقاید خاصِ خودش ، مثل همیشه بعد از بازسازی هر اتاق از خانه ها و مسجد روستا ، مرا از روی زمین بلند می کرد ، دست هایش را بالا می برد تا دست من به سردرِ بیرونی اتاق برسد و کف دست راست و پنج انگشتم را روی دیوار تازه گِل شده ی سردرِ اتاق ، محکم فشار بدهم . بعد از اینکه همه ی دیوارها و بام ها خشک می شد ، بالای نمای بیرونی هر اتاق ، اثر پنج انگشت من همچون مُهری به نشانه ی حفاظت و امنیتِ سفارش شده به چشم می خورد !.
عقاید پدرم شاید بی اساس بود ولی برای من بسیار قابل احترام بود. مثل ظهر عاشورای هر سال که وقتی یکی دو گوسفند را قربانی می کرد تا برای تمام مردم ده به کمک خود روستائیان ناهار بپزند ؛ اولین کاری که پیش از هر کار پس از مراسم قربانی انجام می داد این بود که با انگشت نشانه ی دست راستش از خون گلوی بریده شده ی قربانی ، روی پیشانی ام علامت می گذاشت. درست وسط پیشانی ، بین ابروهایم. در اینگونه مراسم هم ، باز هیچ نمی گفتم و به احترام پدر کاملا مطیع و راضی بودم. من عاشق پدرم بودم. پدرم یک فرشته بود.
فامیلی پدرم و همه ی اجداد پدری اش "عارف خانی" بود.
اما پدر بزرگم یعنی " گُل محمد" به پدرم گفته بود پدرش به این دلیل که عارف بودن در روزگار آنان جرم بسیار سنگینی بوده است ، اسم فامیلی عارف خانی را در سجل خود و فرزندانش تغییر داده است تا هویت خود و پدرانش کاملا پنهان بوده باشد.
نام پدرم ، "ابراهیم" بود. یعنی "بهترین پدر".
.
.
... ادامه دارد
.
.