ویرگول ، سرِ خط ،

ویرگول ، سرِ خط ،

سلام سلام ...
من زنده ام !
من باز هم زنده ماندم !
و همچنان با نام "او" مغازله دارم
یعنی
گنبد مینا را می بینم
عطر گل مینا را می نوشم
و آواز طرب انگیز پرنده ی مینا را می شنوم
یعنی
حالِ دلم در این میناکاری ها
خوبِ خوب است.

حتا در سماعی که
از زخم های پی درپی
دچارش می شوی
و زمین و آسمان
ترانه خوان تو می شود ؛
جبرئیل
چتر بال های سفیدش را
روی سرت می گیرد
و با لب های بی حرکت می گوید :
"آرام باش".

یعنی
من لال هم نیستم ،
ویرگول ،
سرِ خط ،

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

آینه ی تمام قد

شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۳۰ ب.ظ

.

.

 .. «« سرهنگ ِ عشق »» ..
.

  این کیست در درون من که به او سنگ می زنی ؟
  شیطان کــدام ِ ماست ؟  آینـــه را رنگ می زنی !؟
.
  بـازی ِ نـور با مُصــوِّر ِ در خـود شکستــه اســت
  رنگاوری که بوم ِ خود شده  پیــرنگ می زنی ؟!
.
  من روی خود سیاه کرده ام از جیــوه ای غلیــظ
  شفــّـاف تر ببین هـر آنکه به او انگ می زنی !!
.
  پیــداست آنچــه تنگ در صدف ِ سینــه داشتـی !
  سنگــی که بر بلور ِ این دل ِ پُر شنگ می زنی !
.
  مــن طاقت ام زیــاده از حد وُ انــدازه اســت ، آه
  تکثیر ِ سنگ هایی ام که به نیــــرنگ می زنی !
.
  زیبــاتــرین شدی ؟؟؟!!! ؛ خــدا کنــد ایـن بــار نشکنــد
  پلکی که می زنی به خود چه..چه..چه قشنگ می زنی!
.
  آیینــه ی جنــون شــدم ، چه بســــا حیــــرت آورم
  طاووس ِ زشت پا !  تمام قد ام ؛  لنگ می زنی !!
. 
  آیینه ، آینه ست ، نام وُ نشان ؟؟ تاج ِ کاغـذی !؟
  با هـــر فریب گوئــیا به خود افـرنگ مـــی زنی !
.
  آیینــه تنگِ نــور می شـود از ننــگ ِ نــام ها
  ایــن داغ ِ پُـر بهانه از دل ِ پُر ننگ می زنی !
.
  فرمان بَرَم به عشـــــق ؛ ترکه ی جانـانه ای بـزن !
  ای " تن کبود "! ، تازیانه به سرهنگ می زنی !؟
.

   آسیه خوئی (ایلیا) ـ 1390/6/25
.
.

  • آسیه خوئی

نظرات  (۱۱)



ای کاشکی تو خویش زمانی بدانیی

وز روی خوب خویشت بودی نشانیی

در آب و گل تو همچو ستوران نخفتیی

خود را به عیش خانه خوبان کشانیی

بر گرد خویش گشتی کاظهار خود کنی

پنهان بماند زیر تو گنج نهانیی

از روح بی‌خبر بدیی گر تو جسمیی

در جان قرار داشتیی گر تو جانیی

با نیک و بد بساختیی همچو دیگران

با این و آنیی تو اگر این و آنیی

یک ذوق بودیی تو اگر یک اباییی

یک نوع جوشییی چو یکی قازغانیی

زین جوش در دوار اگر صاف گشتیی

چون صاف گشتگان تو بر این آسمانیی

گویی به هر خیال که جان و جهان من

گر گم شدی خیال تو جان و جهانیی

بس کن که بند عقل شدست این زبان تو

ور نی چو عقل کلی جمله زبانیی

بس کن که دانش‌ست که محجوب دانشست

دانستیی که شاهی کی ترجمانیی

 

پاسخ:

ای کاشکی تو خویش زمانی بدانیی

وز روی خوب خویشت بودی نشانیی


چندان بنالم ناله‌ها چندان برآرم رنگ‌ها

تا برکنم از آینه هر منکری من زنگ‌ها

بر مرکب عشق تو دل می‌راند و این مرکبش

در هر قدم می‌بگذرد زان سوی جان فرسنگ‌ها

بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی

تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگ‌ها

با این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدند

کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگ‌ها

گر نی که کورندی چنین آخر بدیدندی چنان

آن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگ‌ها

چون از نشاط نور تو کوران همی بینا شوند

تا از خوشی راه تو رهوار گردد لنگ‌ها

اما چو اندر راه تو ناگاه بیخود می‌شود

هر عقل زیرا رسته شد در سبزه زارت بنگ‌ها

زین رو همی‌بینم کسان نالان چو نی وز دل تهی

زین رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگ‌ها

زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان

زین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگ‌ها

اشکستگان را جان‌ها بستست بر اومید تو

تا دانش بی‌حد تو پیدا کند فرهنگ‌ها

تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو

تا صلح گیرد هر طرف تا محو گردد جنگ‌ها

تا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزی دگر

پیدا شود در هر جگر در سلسله آهنگ‌ها

وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود

هر ذره انگیزنده‌ای هر موی چون سرهنگ‌ها


پاسخ:

چندان بنالم ناله‌ها چندان برآرم رنگ‌ها

تا برکنم از آینه هر منکری من زنگ‌ها



رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا

زنده و مرده وطنم نیست بجز فضل خدا

رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل

مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا

قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر

پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا

ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی

کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا

بر ده ویران نبود عشر زمین کوچ و قلان

مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا

تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من

تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا

مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر

خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا

آینه‌ام آینه‌ام مرد مقالات نه‌ام

دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما

دست فشانم چو شجر چرخ زنان همچو قمر

چرخ من از رنگ زمین پاکتر از چرخ سما

عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم

چونکه خوش و مست شوم هر سحری وقت دعا

دلق من و خرقه من از تو دریغی نبود

و آنک ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو را

از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم

چشمه ی خورشید بود جرعه ی او را چو گدا

من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو

زانکه تو داود دمی من چو کهم رفته ز جا




پاسخ:

دلق من و خرقه من از تو دریغی نبود

و آنک ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو را !!!!!!!


کسی که غیر این سوداش نبود

ز ذوق ماش یاد ماش نبود

مثال گوی در میدان حیرت

دوان باشد اگر چه پاش نبود

وجودی که نرست از سایه خوش

پناه سایه عنقاش نبود

نماید آینه سیمای هر کس

ازیرا صورت و سیماش نبود

به روزی صد هزاران عیب و خوبی

بگوید آینه غوغاش نبود

ندارد آینه با زشت بغضی

هوای چهره زیباش نبود

دهانی زین شکر مجروح گردد

که دندان‌های شکرخاش نبود

به پرهای عجب دل برپریدی

ولیک از دام او پرواش نبود

برو چون مه پی خورشید می‌کاه

که بی‌کاهش جمال افزاش نبود



پاسخ:

ندارد آینه با زشت ، بغضی

هوای چهره ی زیباش نبود

اینک آن خضری که میرآب حیوان گشته بود

زنده را بخشد بقا و مرده را حیوان کند

گر چه نامش فلسفی خود علت اولی نهد

علت آن فلسفی را از کرم درمان کند

گوهر آیینه کلست با او دم مزن

کو از این دم بشکند چون بشکند تاوان کند

دم مزن با آینه تا با تو او همدم بود

گر تو با او دم زنی او روی خود پنهان کند
پاسخ:

گوهر آیینه کلست با او دم مزن

کو از این دم بشکند چون بشکند تاوان کند

کفر و ایمان تو و غیر تو در فرمان اوست

سر مکش از وی که چشمش غارت ایمان کند

هر که نادان ساخت خود را پیش او دانا شود

ور بر او دانش فروشد غیرتش نادان کند

دام نان آمد تو را این دانش تقلید و ظن

صورت عین الیقین را علم القرآن کند

پس ز نومیدی بود کان کور بر درها رود

داروی دیده نجوید جمله ذکر نان کند

پاسخ:

دام نان آمد تو را این دانش تقلید و ظن

صورت عین الیقین را علم القرآن کند


این سخن آبیست از دریای بی‌پایان عشق

تا جهان را آب بخشد جسم‌ها را جان کند

هر که چون ماهی نباشد جوید او پایان آب

هر که او ماهی بود کی فکرت پایان کند

گر به فقر و صدق پیش آیی به راه عاشقان

شمس تبریزی تو را همصحبت مردان کند

پاسخ:

این سخن آبیست از دریای بی‌پایان عشق

تا جهان را آب بخشد جسم‌ها را جان کند


  • هادی قاسمی

  • با غزلی با مطلع " مدحی میان توسل مرور شد " به روزم.

    صل الله علیک یا ابا عبدالله

    اینک آن جویی که چرخ سبز را گردان کند

    اینک آن رویی که ماه و زهره را حیران کند

    اینک آن چوگان سلطانی که در میدان روح

    هر یکی گو را به وحدت سالک میدان کند

    اینک آن نوحی که لوح معرفت کشتی اوست

    هر که در کشتیش ناید غرقه ی طوفان کند

    هر که از وی خرقه پوشد برکشد خرقه فلک

    هر که از وی لقمه یابد حکمتش لقمان کند

    نیست ترتیب زمستان و بهارت با شهی

    بر من این دم را کند دی بر تو تابستان کند


    پاسخ:

    هر که از وی خرقه پوشد برکشد خرقه فلک

    هر که از وی لقمه یابد حکمتش لقمان کند


    خار و گل پیشش یکی آمد که او از نوک خار

    بر یکی کس خار و بر دیگر کسی بستان کند

    هر که در آبی گریزد ز امر او آتش شود

    هر که در آتش شود از بهر او ریحان کند

    من بر این برهان بگویم زانک آن برهان من

    گر همه شبهه‌ست او آن شبهه را برهان کند

    چه نگری در دیو مردم این نگر کو دم به دم

    آدمی را دیو سازد دیو را انسان کند
    پاسخ:

    چه نگری در دیو مردم این نگر کو دم به دم

    آدمی را دیو سازد دیو را انسان کند

    Satan In the Mirror cover art
    سلام
    خوش حال میشم ب منم سر بزنید
    منتظرتونم
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی