ویرگول ، سرِ خط ،

ویرگول ، سرِ خط ،

سلام سلام ...
من زنده ام !
من باز هم زنده ماندم !
و همچنان با نام "او" مغازله دارم
یعنی
گنبد مینا را می بینم
عطر گل مینا را می نوشم
و آواز طرب انگیز پرنده ی مینا را می شنوم
یعنی
حالِ دلم در این میناکاری ها
خوبِ خوب است.

حتا در سماعی که
از زخم های پی درپی
دچارش می شوی
و زمین و آسمان
ترانه خوان تو می شود ؛
جبرئیل
چتر بال های سفیدش را
روی سرت می گیرد
و با لب های بی حرکت می گوید :
"آرام باش".

یعنی
من لال هم نیستم ،
ویرگول ،
سرِ خط ،

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

"یکی" بود ، یکی نبود (8)

شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۰۸ ب.ظ

عکس ‏‎Asieh KHoei‎‏

.
ابراهیم ـ پدر سارا ـ هیچوقت عصبانی نمی شد. بندرت از کوره در می رفت ، مگر زمان هایی که در رویدادهای زندگیِ دخترش ـ سارا ـ با واقعه و حادثه ای غیرقابل پیش بینی و غیرمنتظره به صورت ناگهانی مواجه می شد.
اولین بار ، زمانی بود که او را در سفری به شهر مشهد در یکی از صحن های حرم امام رضا گم کرده بود.
دومین بار ، زمانی بود که خاله خان باجی های محله ی خانه ی شان برای او خبر آورده بودند که دخترش موهای سر خود را از ته تراشیده تا بتواند لباس پسرانه بپوشد و همراه با بچه های محل ، شعارهای انقلابی بر روی دیوارهای شهر بنویسد.
سومین و چهارمین بار زمانی بود که بعد از گذشت دو روز از گم شدن مجدد دخترش ، به او اطلاع دادند که برای یافتن وی به زندان کمیته ـ شهربانی سابق ـ برود. این خبر دستگیری و بازداشت دخترش را جوانی کمیته چی به نام علی و پدرش که تاجر فرش بود ، به او رسانده بودند. تا پیش از سی ام خرداد 1360 این سومین بار بود که علی و پدرش به درب خانه ی او آمده بودند. دو مرتبه برای خواستگاری از سارا آمده بودند که هر دو دفعه جواب رد شنیده و این بار هم بدون هیچ امید و شادمانی ای آمده بودند تا خبر دستگیری سارا را بدهند.
پدر بار دوم در پاسخ منفی ای که به آنها داده بود ، با حالتی عصبی گفته بود :
ـ دخترِ من به هیچوجه قصد ازدواج ندارد. دخترِ من حتی تا سن چهل سالگی هم هیچگونه آمادگی برای زندگی مشترک زناشویی نخواهد داشت. دخترِ من اصلا به تنها مسئله ای که توجه ندارد ، مؤنث بودنش است. دخترِ من همین پارسال پنهان از من همه ی دوره های آموزش نظامی و پرستاری را گذرانده بوده تا به لبنان اعزام شود. دخترِ من اصلا آدم نیست...
این گفته ها را علی در مدت زمان زندانی بودن سارا ، مابین خبرهایی که از بیرون از زندان برای وی می آورده ، بعلاوه ی نیش و کنایه هایی که خودش به آنها افزوده ، نقل کرده بود :
ـ سارا خانم ! از چنان پدر بزرگواری ، چنین دختر آشوبگری واقعاً بعید است.. شما هنوز سرتان خیلی بوی قرمه سبزی می دهد که گمان می کنید می توانید با همین دست ها و پاهای کوچک و شکننده ، دنیا را از جنگ ها و چنگال های انسان های وحشی نجات بدهید..
سارا در دل به حرف های او خندیده بود. چرا که او نمی دانست سارا به اشتباه دستگیر شده. او نمی دانست که پدر سارا ، فرمانده ی یکی از گروه های چریکی ست که هر از چند گاه یک بار از ایران به لبنان اعزام می شود و به دخترش قول داده بوده که هر وقت به سن پانزده سالگی رسید او را بعنوان پرستار با خود ببرد.
سارا در پاسخ به آن جوان کمیته چی فقط گفته بود :
ـ بله ، حق با شماست. چگونه می توان تجسم داشت که یک دخترک شانزده ساله با دست ها و پاهای کوچک و شکننده ، قادر به ایفای نقش سنگین یک کدبانوی کامل ، همسری و زندگی مشترک با یک غول بیابانی خواهد بود.. واقعاً که ..
.

.
... ادامه دارد

.

.

  • آسیه خوئی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی