ویرگول ، سرِ خط ،

ویرگول ، سرِ خط ،

سلام سلام ...
من زنده ام !
من باز هم زنده ماندم !
و همچنان با نام "او" مغازله دارم
یعنی
گنبد مینا را می بینم
عطر گل مینا را می نوشم
و آواز طرب انگیز پرنده ی مینا را می شنوم
یعنی
حالِ دلم در این میناکاری ها
خوبِ خوب است.

حتا در سماعی که
از زخم های پی درپی
دچارش می شوی
و زمین و آسمان
ترانه خوان تو می شود ؛
جبرئیل
چتر بال های سفیدش را
روی سرت می گیرد
و با لب های بی حرکت می گوید :
"آرام باش".

یعنی
من لال هم نیستم ،
ویرگول ،
سرِ خط ،

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

خدا کنه امشب (شب یلدا) برای همه ی مردم ارزشمندمون شب شادی باشه.

چقدر تصویر پسربچه ای که در ردیف پایین در سمت چپ عکس قرار داره ،

دوست داشتنی و شیرینه

یلدا که می آید در و دیوار می خندد
اکسیژنِ توی هوا بسیار می خندد

یلدا که می آید تمام شهر با غمهاش
چون گشته بازم موسم دیدار می خندد

دایی ،عمو ، بابا بزرگ و عمه و خاله
مادر بزرگ خسته و بیمار می خندد

دور همی های قشنگی شکل می گیرد
دنیای ما بی حد و بی تکرار می خندد

اشعار حافظ نقل مجلس میشود، قطعا
شاعر برای خواندن اشعار می خندد

وقتی انار و هندوانه شمع مجلس شد
هر حاضری بی وقفه و رگبار می خندد

رسم و رسومات قشنگی با خودش دارد
یلــــدا که می آید خــدا بسیار می خندد

.

"سجّاد قاسمی"

.

.

  • آسیه خوئی

اثری از میخائیل گارماش

بانوی من! به بودن خود افتخار کن
جشنی به افتخار خودت برگزار کن!

بانوی کشور کلماتم غزل غزل
سربازهای عاشق خود را قطار کن

در سرزمین ابریِ افسانه های دور
هر قدر خواستی دل عاشق شکار کن

پاشو بخند شعر بخوان مست شو برقص!
اصلاً به من چه من چه بگویم چه کار کن!

بیمارم آه...نبض دلم را خودت بگیر
طوفان شو و جهان مرا بیقرار کن

با موی خود به باد مده باور مرا
با چشمهات معجزه ای آشکار کن

امشب شکسته ساعت ماه آفتاب من!
فکری برای عاشق چشم انتظار کن

آه ای ستاره ی سحر سرزمین من!
فکری برای این شب دنباله دار کن

.

"محمدسعیدمیرزایی"

.

.

  • آسیه خوئی

                                                                                                                    تقدیم به :

                                                                                                                    فاطمه اختصاری

                                                                                                                    مهـدی موسـوی

                                                                                                                    یغمـــــا گلـرویی

 

آمدم به اختصار بنویسم از فاطمه
آسمان را به یغما بردند
آمدم دوباره از نیل بنویسم و موسا
قمری آه کشید و ناله سر داد که
موسا کو؟ کو؟
موسا کو؟ کو؟ ...

* * *
نیل که نباشد
گهواره ها به یغما می رود
پرنده که نباشد
آسمان به یغما می رود
اما...
فاطمه که نباشد
مصدر تمام آمدن ها
به صرف فعل "رفتن"
استمرار می یابد :
می روم
می روی
تمام دین و یقین مردمان به یغما "می رود".
می رویم
می روید
و قطع به یقین
تمام سوداگرانِ آسمان و پرنده
نیل و گهواره
قمری و ترانه
به یغما می روند.
.
.
آسیه خوئی (ایلیا) ـ 94/9/14
.
.

  • آسیه خوئی

.

شرمگین است از دلی که برده است

دل به یک خورشید هم نسپرده است

شمعِ جان بر بال یک پروانه ریز

آنکه بی پروای آتش مرده است

.

عشق در قاموس او یعنی جنون

خون دل ها از مجانین خورده است

عقلِ عاشق ، پای در گل بردن است

چشمِ عاشق ، نرگسی پژمرده است

.

آنکه دل دادی به او پروانه نیست

آسمان از شهپرش آزرده است

او نمی میرد به پای هیچکس

عشق را حتا کسی نشمرده است

.

.

آسیه خوئی (ایلیا) ـ 94/9/7

.

.

  • آسیه خوئی

.

قرن ها می گذرد از روزی که دخترک به "باغ ارض" خوانده شده است.

قرن ها پیش ، پرنده ای کوچک با پرهای آبی رنگ و طوقی سرخ فام بر دور گردنش ، دخترک را با آوازی طربناک به باغ ارض خوانده بود تا با او گفتگو کند.

بر روی شانه های دخترک در طول سال های آغازینِ آشنایی شان ، بر اثر شنیدن سخنان دلنشین پرنده ، دو بال کوچک روییده بود که اکنون دیگر قرن هاست آن بال ها و پرهای پرنده نمی توانند هیچ پروازی بر فراز شاخساران و کوهساران و چشمه ساران داشته باشند.

"باغ ارض" ، باغی بود بسیار سبز و خرّم. درختانی داشت با شاخسارانی شاداب از میوه های فراوان و رنگارنگ. گلزارهایی با عطر و بوی فرحبخش. نهرهایی خرامان در پای درختان. پرندگانی پرآوازه و آوازه خوان که این باغ ، جنت المأوای ایشان برای ساختن آشیانه و جوجه هایشان بود. آواز طربناک پرندگان با اصواتی خوش و پر نشاط در جای جای ارض و گوشه گوشه ی آسمان ها به گوش انسان ها و ملائک می رسید. شادی آنها موجب آرامش ساکنان ارض و آسمان ها بود. موجب دست یافتن آنها به اسامی و نام هایی بود که خداوند در روز نخستین خلقت به آنها یاد داده بود. ملائک ، مسرور و خوشحال از جنّتی که خدایشان برای انسان ها آفریده و خداوند ، خشنود از اینهمه زیبایی که برای همه ی مخلوقاتش خلق کرده است.

"باغ ارض" مأوای تمام موجودات بود تا آنها در کنار یکدیگر به شادی زندگی کنند و سبب آرامش و سعادت خود و آیندگان باشند.

اکنون قرن ها می گذرد از زمانی که باغ ارض خاکستری رنگ شده است و هیچ اثری از آنهمه زیبایی در آن به چشم نمی خورد.

قرن ها می گذرد از زمانی که دخترک با آن دو بال کوچکش و پرنده ی آبی با آن پرهای مینایی و طوق سرخ فامش ، خاکستری رنگ شده اند.

حالا آن دو فقط مجسمه هایی سنگی اند که هیچکس قادر به شنیدن گفتگوی آنها با یکدیگر نیست.

.

در یک روزِ سرد زمستانی ، وقتی از این باغ خاکستری رنگ می گذشتم ، به پای مجسمه ی آنها رسیدم. در کنار آن دو نشستم. دخترک پرنده ی کوچک را بر روی انگشتان دستش نشانده بود و هر دو به یکدیگر چشم دوخته بودند.

وقتی به آنها خیره شدم سوز سرما را بیشتر احساس کردم. شال گردن سرخی را که به گردن داشتم به دور گوش هایم پیچاندم. دست های کوچکم را به جیب های پالتوی آبی رنگم بردم. نگاهم به تاریخی حک شده بر سنگ نوشته ای در پایین پای آنها افتاد. قرن ها از دیدار آن دو با یکدیگر می گذشت.

با شروع انجماد خون در رگ هایم ، درد شدیدی در بندبند تنم احساس کردم. گردش خون در بدنم متوقف شده بود.

در همین حین شنیدم دخترک از پرنده ی کوچکش که طوق سرخ فامی بر دور گردن داشت پرسید :

ـ امروز برایم چه صحبتی داری ؟

شال گردن سرخم را محکم به دور دهانم پیچیدم.

پرنده ی کوچک به بال های تازه جوانه زده بر شانه های دخترک نگاه کرد و سئوال او را با این پرسش پاسخ داد :

ـ آیا باز هم می خواهی با شنیدن حرف های امروزم هم بیشتر از این سنگین شوی و سنگی ؟

قطره اشکی بر روی گونه ی دخترک غلطید :

ـ نه ، گمان نمی کنم من و تو بیشتر از این به سنگ تبدیل شویم. پس چه خوب است که کسی نمی تواند حرف های ما را بشنود.

شال گردن سرخم را آهسته از روی گوش هایم کنار زدم و شنیدم که پرنده ی کوچک با آن طوق سرخ فامش چنین نجوا می کرد :

ـ فرشته ی کوچک من !

مرا ببخش که تو را قرن ها پیش به این باغ فراخواندم و اینک قرن هاست در این باغ زندانی شده ای.

مرا ببخش که نمی دانستم انسان ها به مرور زمان از آنهمه سبزینگی که در این باغ سراغ داشتیم چیزی به جز خاکستر به جا نمی گذارند.

مرا ببخش که نمی دانستم انسان ها بسیار اهل نسیان اند و خسران. نمی دانستم آنها از یاد خواهند برد که این باغ ، همان سرزمین موعودشان است که برای رسیدن به یک سرزمین خیال انگیزتر ؛ اینک تبدیل به جهنم موعود شده است.

مرا ببخش که نمی دانستم انسان ها آنقدر نسبت به خود جهول و ظلوم اند که قرن ها با یکدیگر جنگ خواهند داشت تا به آرامش برسند.

مرا ببخش که نمی دانستم انسان ها فراموش خواهند کرد برای چه به این باغ که اینک فراموشخانه ی آنها شده است ، فراخوانده شده اند. قرن ها می گذرد که آنها هنوز برای رسیدن به صلح با یکدیگر می جنگند. آنها آنقدر جاهل و نادان اند که خود را دشمن یکدیگر می پندارند و هدف از زنده بودن خود را فقط شکست یکدیگر می دانند. قرن هاست برای امنیت بیشتر و حفاظت خود از یکدیگر در کار اکتشاف و اختراع سلاح های جنگی اند. آنها از یاد برده اند که عمرشان کفاف این جنگ های طولانی را نخواهد داد تا به صلح و آرامش برسند. آنها دیگر به خاطر نخواهند آورد و نخواهند دانست که حتا اگر به صلح برسند چه برنامه ها و چه اهدافی برای زندگیِ صلح آمیز خود از ابتدا داشته اند. جنگ برای آنها عین زندگی شده است و زندگی نیز جنگ و دیگر هیچ. آنها پس از مرگشان نیز به دلیل جنگ هایی که در باغ و بهشت ارض داشته اند ، به جهنم می روند. آنها مرگ و حیات پس از مرگ را فراموش کرده اند.

.

وقتی پرنده ی کوچک لحظه ای ساکت شد تا پاسخ دخترک را بشنود ، احساس کردم پاهایم از شدت انجماد آنقدر سنگین شده است که نمی توانم انگشتان پاهایم را تکان بدهم. می خواستم بپرم و بر روی شانه ی دخترک بنشینم تا بتوانم کلمات او را بهتر بشنوم. کلماتی که حالا با هق هق گریه هایش به سختی شنیده می شد. همانطور که دخترک مرا بر روی انگشتان دستش نشانده بود و نگاهش را به چشم هایم دوخته بود ، شروع کردم به نوک زدن بر ناخن پاهایم و تکان دادن پرهایم تا کمی گرم شوم و بتوانم برای شنیدن حرف های دخترک بر روی شانه ی او بپرم.

.

.

آسیه خوئی (ایلیا) ـ 94/9/7

.

.

  • آسیه خوئی

.

بیکران باش تا پهلو و کناری نداشته باشی.

بیکران که باشی ، کرانی نداری تا جای خالی کسی را در کنار خود احساس کنی.

وقتی تو همه کس خودت باشی ، وقتی ست که کرانه نداری ،

پهلو و کناری نداری تا کسی را به کنار خود دعوت کنی.

برای وجود خود و درون خود ، بیکرانگی را بطلب  وگرنه صفت خودخواهی و تنوع طلبی تو بیکران خواهد شد.

خودبزرگ بینی تو آنقدر بیکران خواهد شد که حتا ایزدبانوها را نیز به کنار خود دعوت (!!) خواهی کرد.

ایزدبانوها بیکران اند و هیچ توجهی به کرانه ها و پهلوهای خالی یا پُرِ دیگران ندارند.

عشق به ایزدبانوها از نوع محبت بین تابندگان آسمان (ماه و خورشید) و ماهی ها در اعماق اقیانوس هاست.

یک ایزدبانو ، تنها با احساسِ وجود فاصله ای چنین بیکران ، شاید به تو اجازه دهد تا محبت خود را به وی بروز دهی.

محبتی از نوع حبِّ بین خورشید و دانه های زیر خاک. 

او همچون یک شبِ خاموش که از سوسوزدن های گوهران شبچراغ ، بی خبر است ؛ در باره ی تعلقات خاطر محبانش نسبت به خود ، بی هیچ تعمدی بی توجه ، بی اعتنا و بی نیاز است.

وقتی لزومِ وجودِ حدّفاصلِ خود تا ایزدبانوها را تشخیص نمی دهی یعنی نه خود را شناخته ای و نه آنها را.

ایزدبانوها نه مجازی هستند و نه حقیقی. وجود آنها کاملا رؤیایی و غیر قابل دسترس است. مانند ماه.

عشق به ایزدبانوها مانند عشق های مجازی نیست که هر بخش از وجود آنها برای کسی یا کسانی سهمیه بندی شده باشد !!

ایزدبانوها برای هیچکس سهمیه بندی نشده اند تا تو با دیدن عاشقانِ فراوانِ مجازی و محبّانِ حقیقیِ آنها ، سهمی برای خود بطلبی و یا سهم خود را از دست رفته بپنداری !!

خدا_بانوها به تمامی متصف به صفات خداوند هستند.

خدا_بانوها به تمامی سهم خداوند هستند.

  • آسیه خوئی

.

بعضی پادشاهان بر دل و قلب مردمان حکومت می کنند. آنها حکیمان اند.

بعضی پادشاهان بر گوش مردمان حکومت می کنند. آنها پیغمبران اند.

بعضی پادشاهان بر چشم های مردمان حکومت می کنند. آنها عارفان اند.

بعضی پادشاهان بر زبان مردمان حکومت می کنند. آنها هنرمندان اند.

بعضی پادشاهان بر اندیشه و فکر مردمان حکومت می کنند. آنها فیلسوفان و روشنفکران اند.

بعضی پادشاهان بر روح مردمان حکومت می کنند. آنها شاعران اند.

بعضی پادشاهان بر جهان های ذهنی و عینی مردمان حکومت می کنند. آنها عالمان و دانشمندان اند.

بعضی پادشاهان بر روان مردمان حکومت می کنند. آنها روحانیان اند.

... و تنها یک پادشاه هست که بر تمامی پادشاهان حکومت می کند. آنها مردمان اند.

مردمانی که خداوند ، تمامی پادشاهان را به خدمت آنها گماشته است.

بنابراین

تو !

توئی که خود را حاکم بر قلب و گوش و چشم و زبان و روح و روان و جهان های ذهنی و عینی مردمان می دانی !

هرگز فراموش مکن که خدمتگزاری بیش نیستی.

فقط خدمتگزاری هستی در خدمت پادشاهِ پادشاهان.  

فقط خدمتگزاری هستی در خدمت حاکمِ تمامی حاکمان.  

هرگز فراموش مکن

فقط خدمتگزاری هستی در خدمت مردمان.

اگر رسم و آئین خدمتگزاران نمی دانی ،

جزئی از مردمان باش که این است پادشاهی.

.

.

  • آسیه خوئی