ویرگول ، سرِ خط ،

ویرگول ، سرِ خط ،

سلام سلام ...
من زنده ام !
من باز هم زنده ماندم !
و همچنان با نام "او" مغازله دارم
یعنی
گنبد مینا را می بینم
عطر گل مینا را می نوشم
و آواز طرب انگیز پرنده ی مینا را می شنوم
یعنی
حالِ دلم در این میناکاری ها
خوبِ خوب است.

حتا در سماعی که
از زخم های پی درپی
دچارش می شوی
و زمین و آسمان
ترانه خوان تو می شود ؛
جبرئیل
چتر بال های سفیدش را
روی سرت می گیرد
و با لب های بی حرکت می گوید :
"آرام باش".

یعنی
من لال هم نیستم ،
ویرگول ،
سرِ خط ،

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سلوک» ثبت شده است

بخش پایانی نقد رمان "سلوک" 

.
چه چیزی در روایات اساطیری مانند نوع روایتی که در رمان "سلوک" ـ اثر محمود دولت آبادی ـ ست، وجود دارد که خواننده به هنگام خواندن آن می پندارد بینش اساطیریِ جهان که حتی در جدیدترین ادیان نیز زنده است، عمدتاً چیزی نیست جز نفسانیاتی که در جهان خارج استیلا دارد !؟
روایت "سلوک"، به واقع حدیث نفس است. حدیث نفسِ کویری شعله ور که همچون خود راوی و قهرمان رمان ـ قیس ـ در خود می گدازد و یازده هزار شعله زبانه می کشد از یازده هزار حفره ی وجود و از خود به جا می نهد گلداغ، گلداغ، گلداغ در زیر آسمانی که از آن زمهریر می بارد؛ زمهریر، زمهریر، زمهریر.
.
پنهانه ها در این روایت، خلاقیت جان و نفسی آشکار است که به طور ناخودآگاه، خلاق است. نفس(جان، روان) دارای حقوق دقیقاً معلومی ست که فقط متعلق به اوست و باید در جهتی عمل کند تا بتواند چیزی برتر از خود بیافریند. در مرتبه ی اساطیری آنچه آفریده می شود به شکل تصاویر است :
" و این همه بر کویری فرو می بارند که دگر آفتابی ش نمانده از آن غروب و سرخ نای فراخ شفق. نه دیگر آفتاب، نه دیگر آن آفتاب[شمس] که دیده بودی و دروغ نبود. پس چگونه ایستاده اند این ابرهای یخ در حد فاصل وی و آفتاب[شمس]، ناگاه و ناگهان. ناگهان لیلای من! ".

تمامی تصاویری که در روایات اساطیری ارائه می شود بر حسب قوانین خاص نفس(جان، روان) ساخته می شوند. آن ها آینه ی تمام نمای زندگانی روانی ما هستند، آینه ای که در آن، همه ی تصاویر سراسر عالم نقش می بندد و در حافظه ی جهانِ رمزگونه ی این تصاویر برای ما تنها همین بس است که کلیدهایی بیابیم تا با آن ها درهایی را که به طبایع سه گانه ی جسمانی، عاطفی و ذهنی انسان راه دارند، بگشاییم.
اگر نام "لیلا" را به تنها معنی اصلی اش یعنی "چراغ شب" در نظر بگیریم که به هر چه تاریکی در درون آدمی و پیرامون او "لا" و "نه" می گوید و همچون چراغی پر نور می تابد تا تاریکی و وجود شب را نشان دهد؛ علت وجود کلمات و جملات پر رنگ در رمان "سلوک" را درمییابیم.

کلمات و جملاتی که در رمان "سلوک"، پر رنگ چاپ شده است کلماتی ست منتخب و برگزیده از سوی نفس و جانی مشتاق و عاشق که خطاب به "لیلا"(چراغ شب) نوشته شده است. همان معشوقی که ناگهان در لایه ـ لایه های دویی گم شد و ناپدید :

" چگونه ایستاده اند این ابرهای یخ در حد فاصل وی و آفتاب[شمس]، ناگاه و ناگهان؟. ناگهان لیلای من! " [ص 41]


" آخر این طبیعی ست، طبیعی ترین نیاز آدمی ست که یک نفرِ دیگر آینه ی او باشد. " [ص 178 و 179]


" این موهبتی ست که انسان احساس وجد کند از اینکه خودی ترین و محرم ترین چشمان عالم در او می نگرند... نگاه او به من، کفایت می کرد برای سرمستی وصف ناپذیرم اگر چشم عالمی حتی نسبت به من کور می شد... او از گوهر خودم بود که نمی دانم چگونه گم و ناپدید شد در لایه ـ لایه های دویی؟ " [ص 46 47) ــــــــــ*
.

.

نویسنده : آسیه خوئی ـ دی ماه 1382
منتشر شده در مجله ی "نگاه نو" به شماره ی 62 در تاریخ مرداد 1383

.

.
پـایـان

.

.

  • آسیه خوئی

.

در روایات اساطیری، عمل مسخ صورت می تواند نماد نزاع میان توحش و تمدن و نیز جذبه ای باشد که زندگانی حیوانی و حتی نباتی هنوز برای آدمی که نیمه وحشی مانده است ، دارد.

کارل گوستاو یونگ در میان روانکاوان سخن تازه ای دارد که پژواک آن در تفسیر روایت های اساطیری، هنوز طنین انداز است. از نظر او، اشخاص و حوادث اینگونه روایات، علاوه بر نمایش ناخودآگاهی فرد، پدیده های کهن(صورت های مثالی) را نیز نمایش می دهند و به زبان رمز از وجوب و ضرورت پختگی تجدید حیات درونی که به یمن جذب ناخودآگاهی فردی و جمعی در شخصیت آدمی، امکان پذیر می شود، سخن می گویند. ناخودآگاهی جمعی، مخزن صور مثالی، یعنی مبانی مذاهب، اساطیر و سلوک های ما در طول حیات اند که یکی از آنها کلید اولی ست که برشمردیم : ســــایه.

سایه ـ همزاد بد، با وجود اینکه مرکب از همه ی انگیزش های اجتماعی ناساز با جامعه و منِ آرمانی ست می تواند محرک و داعی ناخودآگاهی به انجام کارهای قهرمانی نیز باشد و در واقع فقط هنگامی زیانکار است که شناخته و دریافته نشود.

سایه ی "سلوک" که کهنسال است و پیر، باید صورت مثالی علم و حکمت مطلق باشد، اما فرزانه ای ست ره گم کرده که قهرمان رمان، یعنی قیس، در انتهای رمان او را رها می کند تا او به تنهایی به گورستان برود. رها کردن سایه در انتهای رمان نه به آن معناست که قیس در تمام طول رمان از او می گریخته است. بلکه در تمام مدت همراهی ها و همگامی هایی که با سایه اش داشته در جهت تحصیل و کسب هویت و خود اصلی اش بوده تا به یک ثمره ی تعادل روانی نوینی متضمن شعور یافتن به صور مثالی ناخودآگاه و التزام آنها و جذبشان در "من"ِ هشیار دست یابد.   

به همین دلیل لوفلردلاشو نیز معتقد است که اگر صورت مثالی بر آدمی چیره و مستولی شود بیم آن می رود که قهرمان از پای درآید، اما پدیده ی خلاف آن، فردیت یا تفرید است که قهرمان در طول مدارا با صورت مثالی سعی در جذب بهترین خصوصیات آن و استفاده از عالی ترین جنبه های وجودی او دارد.

اینگونه روایت ها(روایات اساطیری) شرح فرایند روانی فردیت یابی ست که در نهایت قیس نیز جنبه های منفی سایه اش را رها می سازد و به تفرید می رسد. دقیقاً همانگونه که دبی فورد نیز در کتاب "نیمه ی تاریک وجود" خود توصیه کرده است که : "به جای سرکوب کردن سایه هایمان، باید آن جنبه هایی را که از آنها وحشت داریم ببینیم، آشکار کنیم، بپذیریم و در آغوش گیریم."

یعنی بپذیریم که این جنبه ها نیز به ما تعلق دارند و ایمان داشته باشیم که راه حل هایی در سایه ی ما برای ایجاد تغییر، دگرگونی و تحول در شخصیت و زندگی اجتماعی ما وجود دارد که علاوه بر اینکه می تواند ارزشمندترین موهبت ها را به ما ارزانی دارد، حتی بر ظاهر فیزیولژی ما در صورت گزینش جنبه های نیک و روشنی که درون سایه ی ما وجود دارد، تأثیر گذار است. آنگونه که لازاریس نیز معتقد است سایه، راز تغییر و دگرگونی را در بردارد، تحولی که می تواند در سطح سلولی اثر گذارد و "دی.ان.ای" را تغییر دهد.

دبی فورد در کتابی که از او نام بردیم(نیمه ی تاریک وجود)، همچنین تأکید دارد که : باید ارزشمندترین موهبت های موجود در سایه ی خود را پیدا کرد تا بتوان سرانجام از تمامی شکوه وجود اصلی خویش بهره مند شد. سایه های ما، ما را آموزش می دهند و راهنمایی می کنند. آنها کل وجودمان را به ما عطا می نمایند. به جای گریز از آنها به دلیل وجود جنبه های سیاه و تاریکی که دارند، آنها را در آغوش بگیریم تا بتوانیم ویژگی های عالی سایه هایمان را کشف و آشکار کنیم. تنها در اینصورت است که آزاد خواهیم شد تا آن زندگی را که همواره آرزو داشته ایم، به وجود آوریم.

.

.

...ادامه دارد

.

.

  • آسیه خوئی

.

"تو کیستی ای مرد! تو کیستی و کیفر کدام گناه ناکرده ی خود را می پردازی؟ همان گناهِ درخشیدن؛ گناه درخشیدن که مکافات آن این است؛ تنهایی و بیگانگی... تو شکست های بناهای قدیمیِ پس از زلزله را دیده ای که تا ریزش تمام، یک پس لرزه کفایت شان می کند... آری انسان را قلوه کن می کنند و می گریزند... عمر انسان، کمال عمر انسان را می ربایند و می روند. رخنه می کنند، رخنه می کنند در وجود تو، همراه و همسفر می شوند و در نیمه ی راه ناگهان ـ همان جایی که نباید ـ ناپدید می شوند." [محمود دولت آبادی ـ رمان "سلوک"ـ ص 89 و 90]


آیا معشوق قیس(قهرمان اصلی رمان "سلوک") همان معشوقی نیست که با آمدنش، وعده های او را به ده ها میلیون عاشقانش در چارسوی بهانه های پوچ و موجه(!)، توخالی جلوه دادند ؟! معشوقی که درست در لحظه ای که همه در او غرق اند و از پشت مردمک چشمان او به دنیا نگاه می کنند ناگهان در سال 1377 آنان را کور می کند و می رود؟! چه کسانی در ایرانِ سال 1377 هجری شمسی نتوانستند برای وعده های پوچ خود با آوردن معشوقی که نشانه ی آمدنش باران بود؛ در چارسوی بهانه های پوچ، دلایلی متقن و موجه بتراشند؟! چه کسانی اجازه ندادند که او نه فقط در خیال که به واقع نیز آمده باشد؟! چه کسانی باعث شدند که او خائن به نظر برسد؟! 
آیا این همان خیانت نمادینی نیست که معشوق نمادین قیس در سال 1377 مرتکب می شود؟ و "چوب حراج به عمر ربوده شده ی او می زند؟ چوب حراج! "[ص90] 
.
در جای جای "سلوک"، اشارات دولت آبادی را به واقعه ی تلخ و روی داده در ایرانِ سال 1377 ، یعنی قتل قلم و صاحبان آن، که با شیوه ای سمبلیک و نمادین به آن پرداخته است، مشاهده می کنیم. از این رو، "سلوک" که حقیقتاً تا به اکنون معجزه ای در تاریخ ادبیات ما به شمار می آید، اثری ست کاملاً سیاسی و اجتماعی، با پوشش ظاهری عاشقانه و با خرقه ای عارفانه که تحت لفافه ی ماجراهای عاشقانه ی قیس و نیلوفر و سیر و سلوکی عارفانه در زیر باران زمهریر جهنمی در کویر سوزان زندگی انسان های عصر خود، راه و روشی خاصِ انسانی چون قیس را برای پیمودن طریق می نمایاند.
.

.
...ادامه دارد

.

.

  • آسیه خوئی

.

در زبان رمزی رمان "سلوک" اثر محمود دولت آبادی، می توان شش کلید برای گشودن باب های اسرارآمیز آن، بر حسب گنجایش این صفحات، نشان داد :


1. حضور سایه وار مردی که از طرح روی جلد گرفته تا به پایان رمان، همه جا سنگینی می کند ؛
2. سنخیت های بسیاری که در شخصیت های سه گانه و همگون قیس های "سلوک" وجود دارد؛ قیس بنی عامر ، امرء القیس ، قیس سلوک. 
(کلید های دو و سه نشانگر شگردی ست که دولت آبادی با دیزالوهای بسیار نامحسوس برای همگونی این شخصیت ها ارائه داده است. دیزالوهایی که فقط از قلم بسیار ظریف او انتظار می رود و تداعی گر بکارگیری این فن توسط دوربین تصویربرداری در فیلمسازی ست) ؛
3. سیلان های ذهنی سه شخصیت شبح وار "سلوک" : سنمار ، سایه ی قیس و خود قیس.
(رمان از سه داستان مختلف در باره ی سه شخصیت در سه زمان متفاوت تشکیل شده که گهگاه در هم تنیده می شوند و بالاخره در پایان کتاب، به وحدتی ارگانیک می رسند که این توازی قاعدتاً بیانگر تدوین موازی سرنوشت هایی ست که در سه نسل و سه زمان تاریخی رقم خورده است) ؛
4. دفترهای کاهی قیس که باز به تعداد عدد سه در "سلوک" خوانده می شود : یادداشت های کاهی سنمار، دفتر کاهی قیس و دفترچه ی کاهی سایه ی قیس(که همانند هر سه قیسی که در کلید شماره ی 2 آمد، شاعر است و سخندانِ عشق) ؛
5. در تمام مسیر "سلوک"، این واژه ها دقیقاً در مجموع، یازده مرتبه بکار رفته است : ده مرتبه "یازده هزار" و یک مرتبه "یازده" در عبارتِ لبه ی تیغِ دو عددِ یکِ یازده ؛
6. عدد دو هفت، یعنی هفتاد و هفت(77) که نشانگر عدم نمایش تکوین در عدد اساطیریِ "هفت" است. عدم تکوین حیات در آیین بشری، بارها در سراسر "سلوک" نمود داشته است : نام بیمارستانِ 77 ، 77 سالگی استادکار زبردست، نیامدن رفقای حزبی سنمار که بیش از دو هفت سال است، سفر سنمار که هفت تا دو هفت روز به طول خواهد انجامید، دو شاخِ روییده بر پیشانی قیس که به شکل عدد هفت است، زمینی که آماج هفتاهفت وهن بشری ست، قطع حیات در بحبوحه ی لجاج در قلاب دو هفت، و حتی در شکل و شمایل فلاخنی که قیس به هنگام کودکی قصد کشتن پرنده ای را داشته است ؛ همگی نحوست سال 77 را تحت هویت سال جنایت بازمیتابد هرچند دولت آبادی، خود در یکی دو جا از متن کتاب بدون توسل به زبان رمزی، به وضوح به شرح ماهیت سال 77 می پردازد :


"آری، پیر شدم در سنه ی یکهزار و سیصد و هفتاد و هفت هجری شمسی... سال نحس و مرگ و خفگی..." [ص 83]
"آری... در قلاب دو هفت، نبودن، تا گمان تجسد، کالبد، نحس، نحسی... نحسی قطع گرما و عطر نَفَس، قطع مائده ی جان، قطع رمق، درست در آستانه یا به هنگام قطع نَفَس، قطـــع قلــــم و خف بیان" [ص 88 و 89]
.
"ای مائده ی جـــان و حیات من ! از هفت پاره شدن خود در خـــانه ی روح سخن می گویم..." [ص 84 و 85]
.

.
...ادامه دارد

.

.

  • آسیه خوئی

.

این معشوق کیست که در جای جای رمان "سلوک" به زیباترین نام ها خوانده می شود : 
"نیلوفر، مروارید، دریا، شیرین، مها، مهتاب، اورال، ناتانائیل، مهاما ـ یا هر زیباترین نامی که شما می شناسید" و گاه در ناکجاهای "سلوک"، همچون معشوق سیاه پوشی که راویِ بوف کور در گذار پیرمرد خنزرپنزری، او را مثله می کند ؛ قیس نیز پاهای او را قلم می کند ؟؟!
همانندسازی فضای برونی و درون زیستی قیس در "سلوکِ" 1382 با فضای درونی و برون زیستیِ پیرمرد خنزرپنزری در بوف کورِ صادق هدایت، نمایانگر وجود و سیطره ی ابعاد نابسامان اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی جامعه ی آن روز، در زمانه و زمینه ی اکنون است.
اگر ناتانائیل به جای آوردن مائده های بهشتی در مائده های زمینی آندره ژید، آتش دوزخ را با خیانت خویش به ارمغان می آورد، آیا آندره ژید همچون قیس، مانند مردان شهریور 1320 ، پاهای او را پی می کرد ؟! قیسی که نماد مسیح است؛ مسیحی که به هنگام سنگسار زنی فرمان می دهد هر کس که گناهی مرتکب نشده است حق پرتاب اولین سنگ را دارد. مسیحِ "سلوک" که مدام از جنایتی که در دوران کودکی خود مرتکب نشده(قصد کشتن پرنده ای به وسیله ی فلاخنی که بازیچه ی کودکی اش بوده) ، شکنجه می شود چگونه حق شکستن پاهای ناتانائیلش را به خود می دهد ؟ و در جای دیگر پس از دمیدن های زنان حسود در گره ها و عقده ها، او دیگر نمی تواند معشوق خود را رؤیت کند و بعبارتی دیگر نمی تواند همچون گذشته قادر باشد به دیدن چگونگی احوال نیلوفر خود توسط عالم شهود بی واسطه ای که پیش از احساس بدبینانه و گمانه زنی های خود نسبت به خیانت او داشت : 
"اکنون دیگر نمی بیندش چرا که نمی تواند به دنیای عکس ها، اصوات و امواج عشق بورزد". [ص 92]
.
این همان خصوصیت تضادبرانگیز و زاده ی ناخلفِ هنرِ رازوارانه است که در جایی دیگر از متن، به آن خواهیم پرداخت.
.

.
...ادامه دارد

.

.

  • آسیه خوئی

.

سبک رمزگونه و رازوارانه ی "سلوک" به گونه ای ست که پندار و ظن خواننده را در وهله ی اول به سمت و سوی گنگی و الکن بودن زبان می برد. اما دولت آبادی، خود پاسخ بسزایی در "سلوک" آورده است :
"گنگ نیستم، اما گنگ هم هستم. نه آنکه هیچکس زبان تو را نفهمد، می فهمد. اما زبان راز، زبان راز را چه کسی می فهمد؟ آخر راز که سخن ندارد، چه بیانی؟ آن هم در صراحت عریان این زمان از سرّ اعظم عشق، چگونه می توانی سخن بگویی؟!"


زاییده ی ارشد زبان رمزی، امکان مسلم وجود تأویل های متعدد در متن و یا هرمنوتیکی ست که در آن بسیار قابل مشاهده است، چه آنجا که ظاهراً بیانی ساده در خصوص وقایع روزمره دارد و چه آنجا که به شیوه ای بسیار پیچیده و موهم سخن می گوید. حتی آنجا که قیس به واسطه ی عشق افلاطونی خود به شهودی بی واسطه دست می یابد و معشوق را هر لحظه به عین و دو چشم خود می بیند بی آنکه به واسطه ای در کنار او حضور داشته باشد ؛ ضمن اینکه چهره ای پنهان از دیریاب ترین نام خدا ـ عشق ـ نشان می دهد و در هیچیک از آثار ادبی معاصر تاکنون رخ ننموده است، باز هم بیانی رمزآلود و بسیار تأویل مند دارد. بعنوان مثال قیس در یکی از دیدارهایی که با نیلوفر دارد بعد از سئوالی که مطرح می کند به وضوح به موضوع شهودِ حاصل از یگانگی در عشق می پردازد :


"پرسید زیر دوش رفته بودی؟ پرسیدم چطور حدس زدی؟ جواب داد دیدمت، نگاهت کردم... من می بینم، در همه حال و در هر وضعیتی که باشی می بینمت؛ ذهن...ذهن...ذهن...! دو انسان می توانند و این قابلیت را دارند که روح شان چنان در هم بیامیزد که در بسیاری لحظات یکی بشوند؛ یگانه."

.

تنها در "سلوک" است که به این یگانه ترین واقعه از معجزات عشق برمیخوریم. دولت آبادی اذعان دارد و پنهان نمی کند که می داند، که می شناسد عمق در هم پیوسته ی دو انسان را. یگانگی و خلوصی که این زمانی نیست. دو نیمه ی قیس و نیلوفر که از روزگار قیس عامر از هم جدا افتاده اند و در پیچ و چرخش های هزاره ها به جست و جویی نابخود، بارها مرده و زنده شده اند تا سرانجام یکدیگر را بیابند در یک برخورد ناباورانه.
دولت آبادی در "سلوک"، عشق را از مدفن یازده هزارساله ی خود بیرون می کشد و عجبا که در این عصر سیمان و فولاد و یخبندان، می تواند چهره ی پنهان آن را برتابد. 
.

"تو آمدی و خوش آمدی؛ هزار سال چشم به راهت بودم... هزارها بار تو را می جستم." [سلوک ـ ص 81]

.
این واقعه ـ رؤیت و دیدن بی واسطه ی معشوق ـ حتی در آثار مطلقاً عرفانی همچون "سوانحِ" امام غزالی یا "عبهرالعاشقینِ" روزبهان بقلی در باره ی رؤیت بی واسطه ی معشوق زمینی اتفاق نیفتاده است.

.

.

...ادامه دارد

.

.

  • آسیه خوئی

.

نگارنده ی این نقد، بر خلاف دیگر منتقدان، هیچ ضرورتی بر پایبند بودن به بعضی الزامات در مبانی و اصول روش های رایج نقد دیروز و امروز نمی بیند و معتقد است هیچ تفاوتی میانِ قرار دادن تعریف هایی از اثر و مؤثر در ابتدا یا در انتهای نقد، وجود ندارد و تقیّد به جابجایی این تقدم و تأخر، از دیدگاه های متفاوت یا حتی از سلیقه های گوناگون نشأت می گیرد. از آنجا که ممکن است از زاویه های مختلفی به یک متن نگریسته شود، مطمئناً تفسیرهای متفاوتی هم از آن متن صورت می گیرد، هرچند شمار این تفاوت ها زیاد هم نباشد. به گفته ی فوکو، کار ما باید محدود کردن کثرت تفاوت هایی باشد که متن، همواره به شمار بسیار اندکی از درون مایه ها دارد. این روشی ست که فوکو آن را "کمیاب کردن" می خواند. 

.
تفسیر، در مقام پدیده ای سطحی، از یک سو به ما امکان می دهد الی غیرالنهایه سخن تازه بیافرینیم و از سوی دیگر، به این دلیل که تفسیر، این سخن های تازه را در قید اولویت متن اصلی نگاه می دارد، بر تکثیر و تعدد آنها مهار می زند. البته متن اصلی همواره چیزی ست بسیار نسبی که هیچگونه ادعای برتری ذاتی ندارد. اما با آنکه "اصلی" از نظر تاریخی، امری حادث است، به هر صورت نقش و کارکردی حیاتی دارد و همین نقش و کارکرد است که فوکو آن را کمیاب کردنی می خواند که تفسیر بر متن اصلی تحمیل می کند. در واقع عمل کمیاب کردن، از طریق مجموعه ای از کارکردها صورت می گیرد که بر روی هم تفاوت ها را کمرنگ می کنند.

.
زبان "سلوک"، زبان رمز است. خواننده برای دست یافتن به این رموز(طبق خاصیت رمز) باید به نشانه ها، کدها و کلیدهایی دست یابد تا از پیچیدگی و هزارتوهای متن خلاصی یابد. در اینجا نمی خواهم شرح یا خلاصه ای از رمان به دست خواننده دهم. چرا که این عمل از سوی دیگر منتقدان، اغلب باعث بی میلی خواننده برای خواندن رمان ها و داستان ها شده است. در این بخش، فقط به این چند جمله بسنده می کنم که "سلوک"، دیریاب ترین و کمیاب ترین چهره ی عشق را نشان داده است و ضمن اینکه به عمیق ترین زوایای شخصیت درونی اغلب زنان ایرانی از 444 سال پیش تاکنون(با پردازش فوق العاده قدرتمندی که در شخصیت های خواهران و خانواده ی نیلوفر، به ویژه فزّه خاتون خُزیما نشان می دهد) پرداخته است، پرده از حقایق تلخ اجتماعی برمیدارد که در آن، بر قیس که نمونه ی انسان های تنهای عصر امروز است، از هر سو و از سمت هر کس فتنه می بارد...
.

.
...ادامه دارد

.

.

  • آسیه خوئی

.

.. « « به امید تکرار جاودانِ سالروز تولد نویسنده ی بزرگ،"محمود دولت آبادی" » » ..
.
نقد زیر را که اختصاص دارد به متفاوت ترین آثار دولت آبادی ـ رمان "سلوک" ـ در مرداد ماهِ سال 1383 در شماره ی 62 از مجله ی وزین "نگاه نو" منتشر کردم. بنا به درخواست دوستانم در طی چند سال گذشته و به انگیزه ی سالگرد تولد استاد محمود دولت آبادی ، به بازنشر آن در اینجا می پردازم : 
.
عنوان نقد :         ایلوئی ! ایلوئی ! لما سبقتنی ؟

.

"اکنون هم تو نخواهی توانست تنهایی را فهم کنی، چون درکی از یگانگی نداری و نداشته ای هم. تو به هر دلیل و هزار دلیل با من همان کردی که خداوند با مسیح کرد." [محمود دولت آبادی، سلوک، ص 1]

*ــــــــــ یکی از رویکردهایی که محمود دولت آبادی در رمان "سلوک" در ارائه ی شخصیت قیس دارد شخصیت مسیحایی قیس است که همچون مسیح، نماد پاکی، یکرنگی و یگانگی او با عشق و حقیقت است. مسیحایی که به خاطر رسیدن به حقیقت عشق و عشق به انسان، تمامی گناهان آدمی را به جان می خرد و این بار سنگین را به علاوه ی حقیقتی که با جانش عجین و یگانه شده است، به دوش می کشد(صلیبِ بعلاوه شکلی که بر دوش داشت مصداق این علاوه و افزونی است). به جرأت می توان گفت که دولت آبادی در شخصیت پردازی و روانکاوی پرسوناژهایش، در کویر ادبیات معاصر این مرز و بوم(پیش از "سلوک") دوشادوش داستایفسکی قدم و قلم زده است. این ادعایی ست که بارها و بارها در طول 45 سال عمر قلم زنی او، از زبان مخاطبانش، مردم و هنرمندان شنیده ایم که محمود دولت آبادی همان فئودور داستایفسکیِ ایران است. ولی او در "سلوک"، پا را از همترازی با داستایفسکی فراتر می نهد. ما در "سلوک" با روایت گری مواجه می شویم که با گنجاندن یازده هزاره ی آزگار از تاریخ و تقویم اساطیری و اسیری و اثیری در عصاره ای بر فقط 212 برگ، جوهری از قلم او می تراود که ما را نه تنها به همزاد پنداری، بلکه به "همذات باوری" با شخصیت مسیحایی قیس می رساند.
.

.
...ادامه دارد

.

.

  • آسیه خوئی