ویرگول ، سرِ خط ،

ویرگول ، سرِ خط ،

سلام سلام ...
من زنده ام !
من باز هم زنده ماندم !
و همچنان با نام "او" مغازله دارم
یعنی
گنبد مینا را می بینم
عطر گل مینا را می نوشم
و آواز طرب انگیز پرنده ی مینا را می شنوم
یعنی
حالِ دلم در این میناکاری ها
خوبِ خوب است.

حتا در سماعی که
از زخم های پی درپی
دچارش می شوی
و زمین و آسمان
ترانه خوان تو می شود ؛
جبرئیل
چتر بال های سفیدش را
روی سرت می گیرد
و با لب های بی حرکت می گوید :
"آرام باش".

یعنی
من لال هم نیستم ،
ویرگول ،
سرِ خط ،

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

.

امام زمان در حبس است و یا در تبعید ؟ (1)

.

دو سه شب پیش در سحرگاه از شبکه ای در رسانه ی ملی شنیدم که : " امام زمان در حال حاضر در حبس هستند و عواملی مانند اختلافات ناشی از حزب گرایی و وابستگی های جناحی موجب شده است تا ایشان محبوس باشند."
با توجه و با احترام به فرمایش بالا می پردازیم به بیان ابتدایی ترین و دبستانی ترین سوال هایی که حتی در ذهن ساده دل ترین شنونده ها و "بیننده" ها بلافاصله پس از شنیدن آن شکل می بندد :

.
1- آیا امام زمان همیشه فقط در ایران هستند ؟
2- آیا امام زمان در حال حاضر در کشور ایران محبوس شده اند ؟
3- آیا امام زمان فقط برای کشور ایران ظهور خواهند داشت ؟
4- اگر امام زمان در صورت ایرانی بودن ، در ایران و یا در خارج از ایران در حبس هستند آیا نباید برای مشخص شدن نام ایشان آمار محبوسین و زندانیان و تبعید شدگان را از ابتدای انقلاب تاکنون ، مورد بررسی قرار داد ؟

.
پر واضح است که این نظریه شامل کسانی نمی شود که در همان سال های پایانی دهه ی پنجاه محبوس شدند و اکنون دیگر در قید حیات نیستند. 
با یک نگرش کلی بر دلایل حبس در همان ابتدای انقلاب به این نتیجه می رسیم که یکی از دلایل عمده ی حبس و تبعید افراد ، جایگزینی معیار "ایمان" به جای "تخصص" برای گُزینش و گَزینش آنها بوده است. 
اگر به خاطر داشته باشیم سیل تبعیدشدگان به خانه هایشان و به کشورهای دیگر از همان زمانی شروع شد که چاپ بعضی از کتاب های جهان شمول علمی ، اقتصادی ، عرفانی ، مذهبی ، فرهنگی و ادبی تا اطلاع ثانوی ممنوع اعلام شد. یعنی همان زمانی که مقارن بود با توقیف و جمع آوری کتاب منتشر شده ای بنام "تخصص" از علی شریعتی. اگر یادتان باشد این کتاب پیش از انقلاب در قطع جیبی منتشر شده بود که تجدید چاپ آن بعد از انقلاب ممنوع شد.
از همان زمان ، سال های تبعیدِ متخصصان و کارشناسان علمی ، فلسفی ، اقتصادی ، فرهنگی ، ادبی و ... بر اساس معیار تازه شکل گرفته ی "ایمان" آغاز شد و هر سال شاهد تبعید دورتر به کشورهای دیگر و سکوت بیشتری از فیلسوفان ، اندیشمندان ، روشنفکران ، اقتصاددانان ، هنرمندان ، شاعران ، ادیبان و ... در خانه هایشان بوده اید تا به اکنون.

.

... ادامه دارد

.

.

  • آسیه خوئی

.

بعضی گفته اند در حمله ی مغول ها به ایران ، وقتی عطار نیشابوری را گردن زدند ؛ عطار چند گام بدون سر قدم برداشت.
بعضی نیز گفته اند که پس از گردن زدن خم شد ، سر خود را به دست گرفت و در حالیکه سر خود را در دست داشت چند قدم برداشت.
و بعضی نیز گفته اند پس از گردن زدن خم شد ، سر خود را از روی زمین برداشت ، از خون رگ های گردن خود بر صورت خویش کشید و چهره ی اش را گلگون ساخت تا رنگ پریدگی اش نشانه ی ترس و دلهره نباشد.
پیداست که پذیرش گفته ی اول علاوه بر دارا بودن دلایل عقلانی و منطقی ، دلیل فطری و باطنی نیز دارد. کشته ای که نداند کشته شده است و به قتل رسیدن خود را باور نداشته باشد ، بی آنکه بداند جان او تا چند لحظه ی دیگر به پایان می رسد ؛ بی اراده به حرکت خود تا مادامیکه کشته شدن اش را باور نکرده است ادامه می دهد. 
خواهش می کنم کشته شدن ات را باور کن ای جانِ عاشق !
معشوق همیشه مشغول به احوال خود است و عشق بیخبرتر از اوست که تو را از کشته شدن ات خبر دهد.
خواهش می کنم باور کن 
این تلو تلوها ، این گیجی و سر از پا نشناختن ها ، این کژ و مژ شدن و بی اختیاری ها ، این بی خبری و شیدایی تو ؛ همان گام های پایانی ست.
ابتدای ویرانی ست.
باور کن.

.

.

آسیه خوئی (ایلیا) ـ دوشنبه 94/7/13

.

.

  • آسیه خوئی

.

حالا در این حَوالتِ احیا به هَل اَتی 
حاجی ، حروف را حجامت کرد در منا
او گفت هیچ واژه ای شایان به ذکر نیست
اِلاّ هُوَالوَدودِنا ، در روزگار ما
امروز ، حشر ِ حَشوهای نشر کرده است
امروز ، روز رستخیز ِ خط ، خَطّاف ِ واژه ها
روزی که چشم ها وُ پاها ، دست ها ؛ زبان
روز ِ گواهِ هر لغت در دفتر شما
امروز نیش ِ عقرب است این ثانیه شمار
پهلو بزن بر استکان ِ چای ، زهر را
او گفت فرصتی نمانده است زود باش 
یک پلک هم نپاید از چشمان حرف ِ "ها" 
برخیز مسح ِ شعر را اینک ترانه ساز
در هر قنوت با زبانی ساده کن دعا 
این واژه های شنگ را از اغتشاش ِ حرف ، 
از تاک تیک ِ چنبر ِ تأویل کن رها 
او گفت از زُلالیه در چشم ِ حرف ِ "ها" 
او گفت ، گفت ، ... تا به یادم آمد این صدا : 
در سالهای دور ، یک امشاسپند بود 
سوی تَواصَوی به حق ، مشغول ِ اوصیا
تکلیفِ او فقط ، فقط یادآوری نبود
مبهوت در هبوط ، مانده بود او جدا
یادش نبود پیش تر او هم فرشته بود
یادش نبود چیست آنچه کرده او فدا
یادش نبود کیست آنکه در درونِ او 
با شور عاشقانه ای گوید : خدا ! خدا !
یادش نبود عشق را باید "هجی" کند
خاموش در مصوّتی ، صامت به یک هجا
یادش نبود که نباید کافری کند
یادش نبود نیست سجده بر کسی روا
عاشق به آدمی شدن در ذاتِ او نبود
فوّاره در سجودِ خود ، قائم شود به پا
تا اینکه در شبی دو یار از دوستان او
او را به جمع خویش برده تا به کبریا
آرام ، یک مَلَک به پیش از سمتِ راست اش
آمد گشود لوحه ای از خوابِ این سرا
او گفت : خفتگان ببین در زیر ِ پای خود
دید او چراغ های کم ، بی سو ، سوا سوا
گفت آن مَلَک : کنون تو را تا غرفه ات بریم
اما مباد ثانیه ای گرددت فنا
با خود دَمی وُ لحظه ای بر تو حرام باد
هر بار بی خود از خودت ؛ بیخود ، خودت بیا
هر ثانیه شماره شد ، ده سال وُ هفت سال
بسیار رنج برده بود آونگِ پُر صدا

.

* * *

.

آیا براستی شما هم یک فرشته اید ؟
حاجی ! زمان دهید ، خواهم گفت ماجرا :
ما از خرابیان ِ هر دو عالمیم ، آه
این پَر به بالتان نگیرد ، آه از این قبا
گمنام می شوید آقا ، راست گفته اند !!
اصلا" ندارد این خراباتی شدن بها !!
.
اینجا کسی به جست وُ جوی نام وُ جاه نیست
اینجا کسی فقیر به جز پادشاه نیست
اصلا" کسی در این خرابآباد شاه نیست
جز مادران ِ پا به ماه ِ شعر ، ماه نیست
.
اینجا سؤال نیست ، هر چه هست پاسخ است
اینجا جواب های کوته نیز شامخ است 
پاسخ ، اگر چه مثل یک دیوار ِ راسخ است ؛
اما دریچه ای در آن ، شارع به آدَخ است 
.
اینجا فقط به عشق ، کاری می شود کلام
اینجا فقط به عشق ، ساری می شود سلام
اینجا فقط به عشق ، زاری می شود ظَلام
اینجا فقط به عشق ، قاری می شود غَلام
.
وقتی نبود هیچکس ، تنزیل ِ عشق بود
اول دَمی که شد نَفَس ، ترتیل ِ عشق بود
وقتی خدا به آدمی تعلیم ِ عشق گفت ؛
عرفان وُ عشق وُ مادری ؛ تعدیل ِ عشق بود
.
آقا گُمان نداشتم اینقدر عاشقید
بر رغم ظاهری خشن از کینه فارغید
ترتیب ِ یُمن ِ تربیت در مجلس ِ شما :
تنبیه وُ مِهر ِ مادری ؛ درسی که حاذقید
.
باور نمی کنم که چای اصلا" نمی خورید
یا هیچگاه کلّه ی قندی نمی بُرید
در بحرهای بس طویل از قافیه ، ردیف
لبخند را چگونه مروارید یا دُرید ؟
.
اول بگو که حالتان خوب است نازنین ؟
امسال دوست ، سالها پیش آشناترین
چشم ام به راه ِ آسمان آبی ترین شده ست
تنها به خاکِ بی مَلَک ، تنها در این زمین
.
تقطیع ِ عشق گشته ام ، عاشقترین هجا
کم نیست آنچه زاده ام ، عاشق به هر کجا
تکلیف چیست این زمان ، هنگام ِ عاقبت
آیا نمانده در زمین چشمی پُر از رَجا ؟
.
آقا نگو قرارمان پایان رسیده است 
این خاکِ پُر ستاره را ابری ندیده است 
هر شب ندیده ای چرا ، در پای چشمه ای
یک دسته گُل برای تان ، طفلی که چیده است ؟

.

* * *

.

آیا براستی شما هم یک فرشته اید ؟
پس همصدا شوید از تازه ترین نوا :
" در سال های دور ، یک امشاسپند بود
سوی تَواصَوی به حق ، مشغول اوصیا ...
.

.
آسیه خوئی (ایلیا) ـ پنجشنبه 1390/11/27
.
.
کلمات کلیدی :

هَل اَتی / وَ تَواصَو بِالحَق / اوصیاء / امشاسپند / مسح شعر / ثانیه ها / خراباتیان

.

.

  • آسیه خوئی

.

( 3 ) ادامه ی حکایت اول
.
شیخ مأیوسانه از محضر پیرِ حکایتِ ما خارج شد بی آنکه حتا مضمون و ماجرای اصلی در دو بیتی که او به آن اشاره کرده بود را تحقیق و بررسی کند.
فردای آن روز بر روی یکی از منابر خود برای ایراد سخنانش نشست. مجلسی که در فضایی باز در دل طبیعت با شنوندگانی قلیل و معدود برگزار می شد. در همان ابتدای سخن به مستمعین خود گفت :
حتما شنیده اید ماجرای کسانی را که وقتی به هجو آیه ی هل اتی پرداخته اند چه عاقبتی یافته اند. حتما شنیده اید که بعد از هجو و حشو آیه ی هل اتی ، تبدیل به یک جانی و یک قاتل شده اند. قاتل چه کسی ؟ چه کسی را به قتل رسانده اند ؟ حتما شنیده اید و خوانده اید...
در این زمان ناگهان شیخِ حکایتِ ما صدای خود را بالا می برد و با فریادی گوشخراش چنین ادامه می دهد :
ای مردم بدانید کسی که در مورد آیه ی هل اتی رجزخوانی کند قاتل یکی از اولیای خدا خواهد شد. همه ی شما که در اینجا حاضر هستید به خوبی می دانید که از چه کسی می گویم ...
شیخ همچنان با قیل و قال بسیار بر تحکم های خود می افزود که از میان حاضرین ، پیرزنی ژنده پوش برخاست و با صدایی آرام رشته ی کلام شیخ را قطع کرد :
یا شیخ ! تعجب می کنم از شما که لباس مرد خدا بر تن دارید و قیاس مع الفارق می فرمایید.
تعجب می کنم از شما که لباس پیامبر بر تن دارید اما یکبار کتاب او را با تأمل و تعمق نخوانده اید.
مگر شما در این کتاب نخوانده اید که : عزیز من ! جان من ! فرزند من ! به هنگام سخن گفتن با مردم ، آرام و شمرده حرف بزن و هرگز در زمان صحبت با مردمان صدای خود را بالا مبر که بانگ الاغان از صدای تو رساتر است.
پیرزن ژنده پوش این را گفت و از میان جمع و از آن محیط بیرون رفت. اما شیخ دوباره به فریاد های خود با بانگی رساتر و بلندتر ، همچنان ادامه داد.
در آن سوی منبر در همان فضای بازِ محوطه ، جاده ای مال رو بود که دقیقا پشت سر شیخ قرار داشت. هنوز دقایقی از رفتن پیرزن نگذشته بود که در جاده ی مال رو ، سایه ی مردی روستایی از دور ، مقابل چشمان حاضرین مجلس پدیدار شد. شیخ همچنان به داد و فریاد مشغول بود. مرد روستایی افسار الاغی را در دست گرفته بود و او را می کشید. به دنبال آن الاغ ، دو الاغ دیگر نیز طی طریق می نمودند.
وقتی مرد روستایی با چهارپایانش به فاصله ای حدود ده متر از منبر رسید ناگهان الاغ ها با شنیدن فریادهای شیخ ، به بانگی بلند شروع به عرعر کردند. 
شیخِ حکایتِ ما مجبور شد دقایقی چند را برای رسیدن صدایش به مستمعین ساکت بماند.
سکوت محضی بر پا شده بود. نه شیخ سخن می گفت و نه صدا و زمزمه و نجوایی از سمت مستمعین و فیلمبردار و صدابردار شبکه ای از رسانه ی ملی که در حال ضبط و پخش زنده ی برنامه بودند ، به گوش می رسید.
بعد از دور شدن مرد روستایی و به گوش نرسیدن بانگ الاغ هایش که حدود چهار یا پنج دقیقه ، جوّ حاکم بر آن فضا را به زیر سم های خود گرفته بودند ؛ شیخ رو به دوربین لبخندی زد و با صدایی آرام گفت :
من مطمئنم که آن پیرزن با صاحب این الاغ ها تبانی و ارتباط داشته است.
یکی از مستمعین برخاست و در حالیکه او نیز از جمع آنها خارج می شد گفت :
خدا امواتت را بیامرزد یا شیخ ! خدا را شکر که نگفتی من مطمئنم که آن پیرزن با الاغ ها تبانی و ارتباط داشته است.
.

.
آسیه خوئی (ایلیا) ـ 94/7/9 
.

.
پایان

.

.

  • آسیه خوئی

.

( 2 ) ادامه ی حکایت اول
.
همانطور که در آغازین سطور این حکایت نقل شد در سرزمین پارسیان ، در بین شاعران آزاده ی آن دیار ، شاعره ای می زیست که از سوی اهل تمیز و اهل ادبِ بی غرض و بی مرض ؛ به نام "حُــرّه" ملقب شده بود. 
"حُرّه"،شاعره ی مبارز که به سبب عدم وابستگی اش به هر جناح، گروه و دسته جات سیاسی و مبرّا بودن از زد و بندهای دارودسته های حزبی بدین نام ملقب شده بود ؛ سال ها در نوشته های خود با همه گفتگو داشت : از مور گرفته تا به سلیمان. از گبر و کافر و زندیق گرفته تا به خودِ خــــدا. از دانه ی سرمستِ جامه دریده در زیر خاک گرفته تا به کهکشان ها و سحابی ها و سیاه چاله ها...
تا اینکه یک روز ، یکی از مشایخ ، شعر بلندبالایی از "حُــرّه" را به نزد پیر و مرشد و مراد خود می بَرَد. سراسیمه و معترض مقابل پیر خود زانو می زند و صدای خود را بالا می برد :
ـ ببینید ! ببینید ! باز این زکیه در خصوص آیه ی "هل اتی" رجز خوانده و پا در کفش ما برده است. اینبار باید او را باز هم در ملاء عام سیصد ضربه تازیانه زد. اصلا باید او را در رسانه ی ملی مرتد اعلام کرد وگرنه از پشت تریبون خود به وجوب قتل او فتوا خواهم داد. من حتم دارم که او یک یهودی ست. قطعا او یک یهودی زاده ست. با این شعر برای همه مسلم شده ست که او یک تردامن (گناهکار) است و دیری نخواهد پایید که آخر و عاقبتِ او به هرزگی و رسوایی خواهد انجامید.
پیر ، بی آنکه پاسخی بدهد ورقه ی کاغذی را که در دست شیخ بود از وی گرفت تا سروده ی "حُــرّه" را بخواند. بعد از خواندن اولین بند از شعر ، دیگر حضور شیخ را احساس نمی کرد. دیگر نمی توانست حسدورزی ها و حقد و عصبیت های او را مراعات کند و حظی را که از خوانش شعر می برد بروز ندهد.
مدام هر از چند گاه زیر لب زمزمه می کرد :
ـ بَه بَه ... احسنت ... بسیار عالی ... عجب روایتی ... بسیار زیبا ... عجب حکایتی ... آفرین ... بسیار حکیمانه ... بسیار اندیشمندانه ... درود بر روان پاک ات ای مجاهده ...
و بی اختیار رو به شیخ کرد و گفت :
ـ ای مرد ! چه می گویی ؟ مگر تو شعر نمی دانی ؟ مگر تو در حوزه ی علمیه ، واحدهای ادبیات و شعر و داستان را نگذرانده ای ؟ 
شیخ که از تعریف و تمجیدهای پیر بسیار ناراحت شده بود بر شدت و حدت بهتان های خود افزود و گفت :
ـ ای پیر ! اگر خوب دقت کنید این شعر در مورد مدح و ستایش شیطان است. این زن خودِ شیطان است.
پیر با عصبانیت تمام از جای خود برخاست و فریاد زد :
ـ ای مرد ! تو از مَلَک چه می دانی که از شیطان بدانی ؟ 
دوباره بر جای خود نشست و برگه ی شعر را مقابل چشمان شیخ گرفت و در حالیکه سعی می کرد آرامش درونی خود را حفظ کند گفت : 
این لطافت ها نشان شاهدی ست
آن نشان پای مرد عابدی ست

آن شود شاد از نشان کو دید شاه
چون ندید او را نباشد انتباه
.

.
آسیه خوئی (ایلیا) ـ 94/7/8 
.

.
... ادامه دارد

.

.

  • آسیه خوئی

.
اندر حکایات مدرنیته ی پارسی آورده اند که :
در سرزمین پارسیان ، در بین شاعران آزاده ی آن دیار ، شاعره ای می زیست که از سوی اهل تمیز و اهل ادبِ بی غرض و بی مرض ؛ به نام "حُــرّه" ملقب شده بود.
در آن روزگاران ، سیستم فرهنگ و آموزش و پرورشِ(!) آن سامان ، طرح جایگزینی حروف الفبا را بجای اعداد بعنوان نمرات دریافتی دانش آموزان به مرحله ی اجرا رسانده بود. 
مِن باب مثال اگر محصلی دروس خود را خوب آموخته و دریافته بود ، توسط آموزگار او حرف "خ" بر پایین صفحه ی دفترش می نشست. 
اگر خیلی خوب آموخته بود ، حرف "خ" دو بار بصورت متصل نوشته می شد : خخ
اگر خیلی خیلی خوب آموخته بود ؛ خخخ
و اگر خیلی خیلی خیلی خوب ؛ "خخخخ" بعنوان بهترین نمره ی کلاس در پایین صفحات دفتر وی می نشست.
یکی از علت های این جایگزینی یعنی اطلاق حروف الفبا بجای اعداد (بعنوان نمرات دریافتیِ دانش آموزان) از همان بدو ورود آنان به مقطع ابتدایی این بود که ذهن شاگردان به پاداش ها ، جوایز و نمرات ارقامی و اعدادی انس نگیرد و (به قول مردمان روزگاران پیش از عصر "خخخخ") آموخته نشود. اساسا در پس پرده های آموزشی و پرورشی(!) هدف از آن اطلاق این بود که ذهن و هوش کودکان در سنین نوجوانی ، جوانی و بزرگسالی نتواند قادر به درک و فهم اعداد و ارقام نجومی به پیوست و انضمام بینهایت صفر باشد.
اما این جایگزینی نه تنها ثمره ای اینچنینی نداشت بلکه نتیجه ی معکوس و نامطلوب آن موجب شده بود تا دانش آموزان بر حسب تجربیات نقل شده از سوی اولیای خود به محض دریافت حروف بجای اعداد بعنوان نمره ، بلافاصله به آموزگار خود بگویند :
خانم اجازه !؟ عدد بده
آقا اجازه !؟ عدد بده
عدد بده ، عدد بده 
روایت است که همین جملات عدیده ی "عدد بده ، عدد بده" چنان ذهن خلق را در آن روزگاران احاطه کرده بود که به پرورش و آفرینش صاحبین و مومنینِ ترانه انجامید و نمراتی نجومی به کارنامه ی درخشان شان به تعداد و اِعداد آنها اطلاق نمود...
.

.
آسیه خوئی (ایلیا) ـ 94/7/6 دوشنبه 01:20 بامداد
.

.
... ادامه دارد

  • آسیه خوئی

خودت بگو
خودت به من بیاموز که چگونه بگویم
چگونه به آن کسانی که تو را انکار می کنند بگویم تو را نه فقط با چشم سِــر و نه فقط با چشم دل که با همین جفت چشمهای سَرم نیز دیده ام.
.
خودت بگو 
خودت به من بیاموز که چگونه بگویم
چگونه در زمانه ای که از ادیان تو دکان ها ساخته اند بگویم تو خود به دیدارم می آیی بی آنکه از تو خواسته باشم. تو خود به کمک ام می آیی بی آنکه دیگر به زبان آورم :
ایلوئی ! ایلوئی !
لما سبقتنی ؟
.
خودت بگو
خودت به من بیاموز که چگونه بگویم
چگونه به دمندگان جن و انس بگویم که وقتی در گره ها و عقده هایشان می دمیدند 
بی آنکه از تو بخواهم 
به دیدارم آمدی و تمام بادها را در مشت خود گره کردی 
جهت بادها را عوض کردی و به سوی خودشان بازگرداندی
ای فرمانروای بادها
ای پادشاه بادها
ای خداوند
.
خودت بگو
خودت به من بیاموز که چگونه بگویم
چگونه به تمام عاشقان دروغین و راستین ات بگویم که عاشق حقیقی آن است که در نبرد تحمیلیِ عشق 
خود از تو بخواهد او را به قربانگاه ببری
خود از تو بخواهد به این همه رنج و درد پایان بدهی
خود به این حجت برسد که تو او را فقط و فقط برای خودت خواسته ای و ساخته ای...
.

.
آسیه خوئی (ایلیا) ـ 94/7/4 ـ شنبه 13:14

.

.

  • آسیه خوئی

رخ یار 
بی چهره نیست
رخ یار
بی صورت نیست
این را فقط رؤیابین ها نگفته اند.

.
باد 
نقاش چیره دستی ست
وقتی قلم موی خود را به فرمان یار
به ابرهای سفید و طوسی می زند.

.

دیشب  ـ دوم فروردین 1394 ـ
باز هم باران بود و ماه
باز هم باران بود و کیمیای نگاه
باز هم باران بود و زمزمه های پیامبرانه ای در بهشت.

.
در میان ابرها
چهره ی خندان خدا بود یا بانوی آب ها ؟
یا فرشته ی بادها ؟
چه تفاوت دارد آیا ؟
در هر صورت باید بی اختیار از جایت بر می خاستی
لبخند می زدی
دست هایت را روی سینه ات می گذاشتی
و پی در پی می گفتی :
سلام ... سلام ... سلام ...
سلام بر حضرت اسرافیل که سرانجام 
تمام بادهای نَکبا را
از چهار سو در مشت های خود جمع کرد.

.

.

آسیه خوئی (ایلیا) ـ دوشنبه 94/1/3

.

.

  • آسیه خوئی