ویرگول ، سرِ خط ،

ویرگول ، سرِ خط ،

سلام سلام ...
من زنده ام !
من باز هم زنده ماندم !
و همچنان با نام "او" مغازله دارم
یعنی
گنبد مینا را می بینم
عطر گل مینا را می نوشم
و آواز طرب انگیز پرنده ی مینا را می شنوم
یعنی
حالِ دلم در این میناکاری ها
خوبِ خوب است.

حتا در سماعی که
از زخم های پی درپی
دچارش می شوی
و زمین و آسمان
ترانه خوان تو می شود ؛
جبرئیل
چتر بال های سفیدش را
روی سرت می گیرد
و با لب های بی حرکت می گوید :
"آرام باش".

یعنی
من لال هم نیستم ،
ویرگول ،
سرِ خط ،

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

اطلاق (2)

پنجشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۳۶ ب.ظ

.

( 2 ) ادامه ی حکایت اول
.
همانطور که در آغازین سطور این حکایت نقل شد در سرزمین پارسیان ، در بین شاعران آزاده ی آن دیار ، شاعره ای می زیست که از سوی اهل تمیز و اهل ادبِ بی غرض و بی مرض ؛ به نام "حُــرّه" ملقب شده بود. 
"حُرّه"،شاعره ی مبارز که به سبب عدم وابستگی اش به هر جناح، گروه و دسته جات سیاسی و مبرّا بودن از زد و بندهای دارودسته های حزبی بدین نام ملقب شده بود ؛ سال ها در نوشته های خود با همه گفتگو داشت : از مور گرفته تا به سلیمان. از گبر و کافر و زندیق گرفته تا به خودِ خــــدا. از دانه ی سرمستِ جامه دریده در زیر خاک گرفته تا به کهکشان ها و سحابی ها و سیاه چاله ها...
تا اینکه یک روز ، یکی از مشایخ ، شعر بلندبالایی از "حُــرّه" را به نزد پیر و مرشد و مراد خود می بَرَد. سراسیمه و معترض مقابل پیر خود زانو می زند و صدای خود را بالا می برد :
ـ ببینید ! ببینید ! باز این زکیه در خصوص آیه ی "هل اتی" رجز خوانده و پا در کفش ما برده است. اینبار باید او را باز هم در ملاء عام سیصد ضربه تازیانه زد. اصلا باید او را در رسانه ی ملی مرتد اعلام کرد وگرنه از پشت تریبون خود به وجوب قتل او فتوا خواهم داد. من حتم دارم که او یک یهودی ست. قطعا او یک یهودی زاده ست. با این شعر برای همه مسلم شده ست که او یک تردامن (گناهکار) است و دیری نخواهد پایید که آخر و عاقبتِ او به هرزگی و رسوایی خواهد انجامید.
پیر ، بی آنکه پاسخی بدهد ورقه ی کاغذی را که در دست شیخ بود از وی گرفت تا سروده ی "حُــرّه" را بخواند. بعد از خواندن اولین بند از شعر ، دیگر حضور شیخ را احساس نمی کرد. دیگر نمی توانست حسدورزی ها و حقد و عصبیت های او را مراعات کند و حظی را که از خوانش شعر می برد بروز ندهد.
مدام هر از چند گاه زیر لب زمزمه می کرد :
ـ بَه بَه ... احسنت ... بسیار عالی ... عجب روایتی ... بسیار زیبا ... عجب حکایتی ... آفرین ... بسیار حکیمانه ... بسیار اندیشمندانه ... درود بر روان پاک ات ای مجاهده ...
و بی اختیار رو به شیخ کرد و گفت :
ـ ای مرد ! چه می گویی ؟ مگر تو شعر نمی دانی ؟ مگر تو در حوزه ی علمیه ، واحدهای ادبیات و شعر و داستان را نگذرانده ای ؟ 
شیخ که از تعریف و تمجیدهای پیر بسیار ناراحت شده بود بر شدت و حدت بهتان های خود افزود و گفت :
ـ ای پیر ! اگر خوب دقت کنید این شعر در مورد مدح و ستایش شیطان است. این زن خودِ شیطان است.
پیر با عصبانیت تمام از جای خود برخاست و فریاد زد :
ـ ای مرد ! تو از مَلَک چه می دانی که از شیطان بدانی ؟ 
دوباره بر جای خود نشست و برگه ی شعر را مقابل چشمان شیخ گرفت و در حالیکه سعی می کرد آرامش درونی خود را حفظ کند گفت : 
این لطافت ها نشان شاهدی ست
آن نشان پای مرد عابدی ست

آن شود شاد از نشان کو دید شاه
چون ندید او را نباشد انتباه
.

.
آسیه خوئی (ایلیا) ـ 94/7/8 
.

.
... ادامه دارد

.

.

  • آسیه خوئی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی