ویرگول ، سرِ خط ،

ویرگول ، سرِ خط ،

سلام سلام ...
من زنده ام !
من باز هم زنده ماندم !
و همچنان با نام "او" مغازله دارم
یعنی
گنبد مینا را می بینم
عطر گل مینا را می نوشم
و آواز طرب انگیز پرنده ی مینا را می شنوم
یعنی
حالِ دلم در این میناکاری ها
خوبِ خوب است.

حتا در سماعی که
از زخم های پی درپی
دچارش می شوی
و زمین و آسمان
ترانه خوان تو می شود ؛
جبرئیل
چتر بال های سفیدش را
روی سرت می گیرد
و با لب های بی حرکت می گوید :
"آرام باش".

یعنی
من لال هم نیستم ،
ویرگول ،
سرِ خط ،

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

اطلاق (3)

پنجشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۴۱ ب.ظ

.

( 3 ) ادامه ی حکایت اول
.
شیخ مأیوسانه از محضر پیرِ حکایتِ ما خارج شد بی آنکه حتا مضمون و ماجرای اصلی در دو بیتی که او به آن اشاره کرده بود را تحقیق و بررسی کند.
فردای آن روز بر روی یکی از منابر خود برای ایراد سخنانش نشست. مجلسی که در فضایی باز در دل طبیعت با شنوندگانی قلیل و معدود برگزار می شد. در همان ابتدای سخن به مستمعین خود گفت :
حتما شنیده اید ماجرای کسانی را که وقتی به هجو آیه ی هل اتی پرداخته اند چه عاقبتی یافته اند. حتما شنیده اید که بعد از هجو و حشو آیه ی هل اتی ، تبدیل به یک جانی و یک قاتل شده اند. قاتل چه کسی ؟ چه کسی را به قتل رسانده اند ؟ حتما شنیده اید و خوانده اید...
در این زمان ناگهان شیخِ حکایتِ ما صدای خود را بالا می برد و با فریادی گوشخراش چنین ادامه می دهد :
ای مردم بدانید کسی که در مورد آیه ی هل اتی رجزخوانی کند قاتل یکی از اولیای خدا خواهد شد. همه ی شما که در اینجا حاضر هستید به خوبی می دانید که از چه کسی می گویم ...
شیخ همچنان با قیل و قال بسیار بر تحکم های خود می افزود که از میان حاضرین ، پیرزنی ژنده پوش برخاست و با صدایی آرام رشته ی کلام شیخ را قطع کرد :
یا شیخ ! تعجب می کنم از شما که لباس مرد خدا بر تن دارید و قیاس مع الفارق می فرمایید.
تعجب می کنم از شما که لباس پیامبر بر تن دارید اما یکبار کتاب او را با تأمل و تعمق نخوانده اید.
مگر شما در این کتاب نخوانده اید که : عزیز من ! جان من ! فرزند من ! به هنگام سخن گفتن با مردم ، آرام و شمرده حرف بزن و هرگز در زمان صحبت با مردمان صدای خود را بالا مبر که بانگ الاغان از صدای تو رساتر است.
پیرزن ژنده پوش این را گفت و از میان جمع و از آن محیط بیرون رفت. اما شیخ دوباره به فریاد های خود با بانگی رساتر و بلندتر ، همچنان ادامه داد.
در آن سوی منبر در همان فضای بازِ محوطه ، جاده ای مال رو بود که دقیقا پشت سر شیخ قرار داشت. هنوز دقایقی از رفتن پیرزن نگذشته بود که در جاده ی مال رو ، سایه ی مردی روستایی از دور ، مقابل چشمان حاضرین مجلس پدیدار شد. شیخ همچنان به داد و فریاد مشغول بود. مرد روستایی افسار الاغی را در دست گرفته بود و او را می کشید. به دنبال آن الاغ ، دو الاغ دیگر نیز طی طریق می نمودند.
وقتی مرد روستایی با چهارپایانش به فاصله ای حدود ده متر از منبر رسید ناگهان الاغ ها با شنیدن فریادهای شیخ ، به بانگی بلند شروع به عرعر کردند. 
شیخِ حکایتِ ما مجبور شد دقایقی چند را برای رسیدن صدایش به مستمعین ساکت بماند.
سکوت محضی بر پا شده بود. نه شیخ سخن می گفت و نه صدا و زمزمه و نجوایی از سمت مستمعین و فیلمبردار و صدابردار شبکه ای از رسانه ی ملی که در حال ضبط و پخش زنده ی برنامه بودند ، به گوش می رسید.
بعد از دور شدن مرد روستایی و به گوش نرسیدن بانگ الاغ هایش که حدود چهار یا پنج دقیقه ، جوّ حاکم بر آن فضا را به زیر سم های خود گرفته بودند ؛ شیخ رو به دوربین لبخندی زد و با صدایی آرام گفت :
من مطمئنم که آن پیرزن با صاحب این الاغ ها تبانی و ارتباط داشته است.
یکی از مستمعین برخاست و در حالیکه او نیز از جمع آنها خارج می شد گفت :
خدا امواتت را بیامرزد یا شیخ ! خدا را شکر که نگفتی من مطمئنم که آن پیرزن با الاغ ها تبانی و ارتباط داشته است.
.

.
آسیه خوئی (ایلیا) ـ 94/7/9 
.

.
پایان

.

.

  • آسیه خوئی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی