ویرگول ، سرِ خط ،

ویرگول ، سرِ خط ،

سلام سلام ...
من زنده ام !
من باز هم زنده ماندم !
و همچنان با نام "او" مغازله دارم
یعنی
گنبد مینا را می بینم
عطر گل مینا را می نوشم
و آواز طرب انگیز پرنده ی مینا را می شنوم
یعنی
حالِ دلم در این میناکاری ها
خوبِ خوب است.

حتا در سماعی که
از زخم های پی درپی
دچارش می شوی
و زمین و آسمان
ترانه خوان تو می شود ؛
جبرئیل
چتر بال های سفیدش را
روی سرت می گیرد
و با لب های بی حرکت می گوید :
"آرام باش".

یعنی
من لال هم نیستم ،
ویرگول ،
سرِ خط ،

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

پرنده ی آبی

شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۱۳ ب.ظ

.

قرن ها می گذرد از روزی که دخترک به "باغ ارض" خوانده شده است.

قرن ها پیش ، پرنده ای کوچک با پرهای آبی رنگ و طوقی سرخ فام بر دور گردنش ، دخترک را با آوازی طربناک به باغ ارض خوانده بود تا با او گفتگو کند.

بر روی شانه های دخترک در طول سال های آغازینِ آشنایی شان ، بر اثر شنیدن سخنان دلنشین پرنده ، دو بال کوچک روییده بود که اکنون دیگر قرن هاست آن بال ها و پرهای پرنده نمی توانند هیچ پروازی بر فراز شاخساران و کوهساران و چشمه ساران داشته باشند.

"باغ ارض" ، باغی بود بسیار سبز و خرّم. درختانی داشت با شاخسارانی شاداب از میوه های فراوان و رنگارنگ. گلزارهایی با عطر و بوی فرحبخش. نهرهایی خرامان در پای درختان. پرندگانی پرآوازه و آوازه خوان که این باغ ، جنت المأوای ایشان برای ساختن آشیانه و جوجه هایشان بود. آواز طربناک پرندگان با اصواتی خوش و پر نشاط در جای جای ارض و گوشه گوشه ی آسمان ها به گوش انسان ها و ملائک می رسید. شادی آنها موجب آرامش ساکنان ارض و آسمان ها بود. موجب دست یافتن آنها به اسامی و نام هایی بود که خداوند در روز نخستین خلقت به آنها یاد داده بود. ملائک ، مسرور و خوشحال از جنّتی که خدایشان برای انسان ها آفریده و خداوند ، خشنود از اینهمه زیبایی که برای همه ی مخلوقاتش خلق کرده است.

"باغ ارض" مأوای تمام موجودات بود تا آنها در کنار یکدیگر به شادی زندگی کنند و سبب آرامش و سعادت خود و آیندگان باشند.

اکنون قرن ها می گذرد از زمانی که باغ ارض خاکستری رنگ شده است و هیچ اثری از آنهمه زیبایی در آن به چشم نمی خورد.

قرن ها می گذرد از زمانی که دخترک با آن دو بال کوچکش و پرنده ی آبی با آن پرهای مینایی و طوق سرخ فامش ، خاکستری رنگ شده اند.

حالا آن دو فقط مجسمه هایی سنگی اند که هیچکس قادر به شنیدن گفتگوی آنها با یکدیگر نیست.

.

در یک روزِ سرد زمستانی ، وقتی از این باغ خاکستری رنگ می گذشتم ، به پای مجسمه ی آنها رسیدم. در کنار آن دو نشستم. دخترک پرنده ی کوچک را بر روی انگشتان دستش نشانده بود و هر دو به یکدیگر چشم دوخته بودند.

وقتی به آنها خیره شدم سوز سرما را بیشتر احساس کردم. شال گردن سرخی را که به گردن داشتم به دور گوش هایم پیچاندم. دست های کوچکم را به جیب های پالتوی آبی رنگم بردم. نگاهم به تاریخی حک شده بر سنگ نوشته ای در پایین پای آنها افتاد. قرن ها از دیدار آن دو با یکدیگر می گذشت.

با شروع انجماد خون در رگ هایم ، درد شدیدی در بندبند تنم احساس کردم. گردش خون در بدنم متوقف شده بود.

در همین حین شنیدم دخترک از پرنده ی کوچکش که طوق سرخ فامی بر دور گردن داشت پرسید :

ـ امروز برایم چه صحبتی داری ؟

شال گردن سرخم را محکم به دور دهانم پیچیدم.

پرنده ی کوچک به بال های تازه جوانه زده بر شانه های دخترک نگاه کرد و سئوال او را با این پرسش پاسخ داد :

ـ آیا باز هم می خواهی با شنیدن حرف های امروزم هم بیشتر از این سنگین شوی و سنگی ؟

قطره اشکی بر روی گونه ی دخترک غلطید :

ـ نه ، گمان نمی کنم من و تو بیشتر از این به سنگ تبدیل شویم. پس چه خوب است که کسی نمی تواند حرف های ما را بشنود.

شال گردن سرخم را آهسته از روی گوش هایم کنار زدم و شنیدم که پرنده ی کوچک با آن طوق سرخ فامش چنین نجوا می کرد :

ـ فرشته ی کوچک من !

مرا ببخش که تو را قرن ها پیش به این باغ فراخواندم و اینک قرن هاست در این باغ زندانی شده ای.

مرا ببخش که نمی دانستم انسان ها به مرور زمان از آنهمه سبزینگی که در این باغ سراغ داشتیم چیزی به جز خاکستر به جا نمی گذارند.

مرا ببخش که نمی دانستم انسان ها بسیار اهل نسیان اند و خسران. نمی دانستم آنها از یاد خواهند برد که این باغ ، همان سرزمین موعودشان است که برای رسیدن به یک سرزمین خیال انگیزتر ؛ اینک تبدیل به جهنم موعود شده است.

مرا ببخش که نمی دانستم انسان ها آنقدر نسبت به خود جهول و ظلوم اند که قرن ها با یکدیگر جنگ خواهند داشت تا به آرامش برسند.

مرا ببخش که نمی دانستم انسان ها فراموش خواهند کرد برای چه به این باغ که اینک فراموشخانه ی آنها شده است ، فراخوانده شده اند. قرن ها می گذرد که آنها هنوز برای رسیدن به صلح با یکدیگر می جنگند. آنها آنقدر جاهل و نادان اند که خود را دشمن یکدیگر می پندارند و هدف از زنده بودن خود را فقط شکست یکدیگر می دانند. قرن هاست برای امنیت بیشتر و حفاظت خود از یکدیگر در کار اکتشاف و اختراع سلاح های جنگی اند. آنها از یاد برده اند که عمرشان کفاف این جنگ های طولانی را نخواهد داد تا به صلح و آرامش برسند. آنها دیگر به خاطر نخواهند آورد و نخواهند دانست که حتا اگر به صلح برسند چه برنامه ها و چه اهدافی برای زندگیِ صلح آمیز خود از ابتدا داشته اند. جنگ برای آنها عین زندگی شده است و زندگی نیز جنگ و دیگر هیچ. آنها پس از مرگشان نیز به دلیل جنگ هایی که در باغ و بهشت ارض داشته اند ، به جهنم می روند. آنها مرگ و حیات پس از مرگ را فراموش کرده اند.

.

وقتی پرنده ی کوچک لحظه ای ساکت شد تا پاسخ دخترک را بشنود ، احساس کردم پاهایم از شدت انجماد آنقدر سنگین شده است که نمی توانم انگشتان پاهایم را تکان بدهم. می خواستم بپرم و بر روی شانه ی دخترک بنشینم تا بتوانم کلمات او را بهتر بشنوم. کلماتی که حالا با هق هق گریه هایش به سختی شنیده می شد. همانطور که دخترک مرا بر روی انگشتان دستش نشانده بود و نگاهش را به چشم هایم دوخته بود ، شروع کردم به نوک زدن بر ناخن پاهایم و تکان دادن پرهایم تا کمی گرم شوم و بتوانم برای شنیدن حرف های دخترک بر روی شانه ی او بپرم.

.

.

آسیه خوئی (ایلیا) ـ 94/9/7

.

.

  • آسیه خوئی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی