ویرگول ، سرِ خط ،

ویرگول ، سرِ خط ،

سلام سلام ...
من زنده ام !
من باز هم زنده ماندم !
و همچنان با نام "او" مغازله دارم
یعنی
گنبد مینا را می بینم
عطر گل مینا را می نوشم
و آواز طرب انگیز پرنده ی مینا را می شنوم
یعنی
حالِ دلم در این میناکاری ها
خوبِ خوب است.

حتا در سماعی که
از زخم های پی درپی
دچارش می شوی
و زمین و آسمان
ترانه خوان تو می شود ؛
جبرئیل
چتر بال های سفیدش را
روی سرت می گیرد
و با لب های بی حرکت می گوید :
"آرام باش".

یعنی
من لال هم نیستم ،
ویرگول ،
سرِ خط ،

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آوای درون» ثبت شده است

.

در سرزمینی دور در یکی از روزگاران پیشین ، پیامبری ظهور کرده بود که تمام مردم آن سرزمین به نبوت او اذعان داشته و باور قلبی و زبانی خود را به او اعلام کرده بودند به جز یک نفر.
پیامبر به سبب آنکه از هرآنچه در ضمیر یکایک مردمش می گذشت آگاه بود ، تنها کسی بود که آن شخص را می شناخت. 
هیچیک از مردم از مخالفت آن فرد خبر نداشتند زیرا او سخنی در این باره در هیچ جا و هیچ زمانی به زبان نیاورده بود و آنها حتی نمی دانستند او چه کسی ست که پیامبرشان مدام در صحبت هایش بی آنکه نامی از او ببرد در باره ی عدم باور او ابراز نگرانی می کند و مدام اعلام می دارد که : تا آن شخص به من ایمان نیاورد رهنمودها و راهنمایی های خود را برای شما مردمان آغاز نخواهم کرد. 


مدتی می گذرد و آن فرد همچنان بی آنکه سخنی در جایی مبنی بر مخالفتش با آن پیامبر به زبان آورده باشد عدم موافقت خود را در درون خویش ابراز می کرد تا اینکه پیامبر در غروب یکی از همان روزها ، وقتی آن شخص در مزرعه ی خود مشغول بود به دیدار او می رود. آن فرد با دیدن پیامبر ، بدون لحظه ای درنگ ، در گفتنِ سلام پیشی می گیرد و قبل از آنکه پیامبر کلامی به زبان آورد می گوید :
من به نبوت شما ایمان دارم نه به آن دلیلی که شما در هر جلسه از صحبت هایتان سعی دارید آن را در پرده و در لفافه بعنوان ملاک پیامبری خود ، به من و امثال من نشان دهید و بقبولانید.
پیامبر پاسخ می دهد :
می دانم از چه دلیل و ملاکی سخن می گویی. مگر نه اینکه برای مردمان دلیل و ملاکی محکم تر از این نمی تواند وجود داشته باشد که یک پیامبر قادر است از تمام نیات ، افکار و گفتگوهای درونی آنها مطلع باشد ؟ می خواهی همین الآن به تو بگویم که دلیل مخالفتت با من چیست ؟
آن شخص می پرسد :
شما در سرزمین های دیگر ، مخالفانی دارید که به خون شما تشنه اند. در میان آنها افرادی وجود دارند که دقیقاً همانند شما قادر به خواندن افکار مردم تان و آگاهی از نیات و گفتگوهای درونی آنها به خصوص از هزاران فرسنگ فاصله هستند. پس آیا این توانایی که شما آن را ملاکِ تأیید خود قرار داده اید می تواند متقن و محکم باشد ؟. و اما دلیل مخالفت اصلی من با شما. بله می دانم که از آن خبر دارید اما دلایلی که همیشه در صحبت هایتان برای توجیه آن ذکر کرده اید قانع کننده نیست و خودتان هم می دانید.
پیامبر پاسخ می دهد :
اکنون که دیدمت پس از شنیدن سخنانی که مابین حرف هایت بیان نکردی ، دانستم چرا دلایل مرا برای توجیه پاسخ هایم به علت اصلی مخالفتت ، قانع کننده نمی دانی. تو می خواهی ما آغازگر نبرد با کسانی که خون انسان ها را به خاطر وحشی گری ها ، قدرت طلبی ها و منافع خویش می ریزند ، نباشیم. بله .. دلایل من برای جنگ ، کافی .. و بعضاً صحیح نیست. اینکه هدف ما از جنگ نباید مشتی خاک و گسترش سرزمین مان باشد درست. اینکه فقط نباید حذف انسان های خونریز و وحشی صفت باشد درست .. اما من دلیلی که همیشه بیان می کردم این بود که ما می خواهیم به زمانی برسیم که همگی انسان های روی خاک فقط در برابر خداوند به سجده بیافتند ... 


پیامبر لحظه ای چشم به نگاه او می دوزد و در ادامه ی حرفهای خود بلافاصله می گوید :
بله .. بله .. نکته ای که باید می دانستم این است که علاوه بر اینکه نباید آغازگر جنگ باشیم ، نباید برای آنها بهانه ها و فرصت هایی را به وجود بیاوریم که مورد حملات ستیزه گرانه ی شان واقع شویم.
پیامبر پس از آخرین جمله اش پیش می آید و دست آن شخص را در دست های خود می فشارد و پیش از برگشتن به درون جماعت ، با قلبی آرام و آسوده لبخند می زند و می گوید :
متشکرم. من باید بر افکار و برنامه های خود برای مردم مان نگران می بودم نه برای عاقبت شما. من باز هم به دیدار شما خواهم آمد.
آن شخص پاسخ می دهد :
من هم از شما متشکر خواهم بود اگر هرگز هیچ عقیده ای را بهانه ی جنگ نسازید حتی اگر شما شروع کننده نبوده باشید. و ممنون خواهم بود اگر دیگر به دیدارم نیایید. همان گفتگوی درونی و دورادوری که همیشه دارید کافی ست.

.

* * *

.

ای کاش ما هم در عصر خود چنین پیامبرانی و چنین مردمانی داشتیم !!

.

.

  • آسیه خوئی