.
جان را کنیز سازم با اینکه سَر ندارم
بی پا و سر ببازم چون درد ِ سر ندارم
.
سر را به سرّ ِ جانان قبلا اراده کردم
جز سینه ای ارادت ، این مختصر ندارم
.
این بار پشت پایت ، در سرمه ؛ چشم پختم
ترسی از اشک ، یعنی از "پرده دَر" ندارم
.
روی زمین نه فرشی ، حتی نه خانه ای بی ـ
ـ دیوار ، سقف یا بی پیکر وَ دَر ندارم
.
چیزی به باختن جز ارزانِ جان نمانده
دل را شما گرفتی ، یک دانه پَر ندارم
.
هرچند می کِشد پَر ، روحم برای پرواز ؛
در بال و پَر درآیم ، حتی اگر ندارم
.
ای نوربخشِ جان ها ! جان را چه وقت گیری ؟
از کار آفتابان شاید خبر ندارم !
.
.
آسیه خوئی
.
.
- ۰ نظر
- ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۰۵:۵۹