.
در خیابان پنجاه و پنج
ساعت پنج عصر
پنج دقیقه بیشتر طول نکشید
حرف هایی که
اصلا به تو نگفتم
اما همان شب
تا پنج صبح
دو کلاغ
روی تک درخت کوچه ی مان
زاغ سیاهی را می زدند !!!
پنج دقیقه بیشتر طول نکشید
حرف هایی که
باید می گفتم و
نگفتم از پنج عصابه گردان
با پنجاه عصایب
در پنجه هایشان.
پنج دقیقه بیشتر طول نکشید
حرف هایی که
نگفتم از
پنجاه هزار اجنّه
لشکر عظیمی که
با هر پنج انگشت خود
تمام پنج دری ها را
پوشانده اند.
پنج دقیقه بیشتر طول نکشید
حرف هایی که
نگفتم از
نخ های پیچیده شده
در هر پنج انگشت عصابه گردان ها
تا به انگشتان ما.
نگفتم از
حرف هایی که
با انگشتان ما می نویسند
با ذهن ما می خوانند
با چشم ما می بینند
با اندیشه ی ما می فهمند
با دهان ما می گویند.
نگفتم از عصابه گردان هایی که
با پاهای ما می روند
با پاهای ما می آیند
با زبان ما حرف می زنند
با زبان ما سکوت می کنند
و با قلب ما عشق می ورزند
تا من آنقدر دیر بیایم
که تو با چشم هایی
تاریک تر از پنجره ی فراموشخانه ها
بپرسی :
ببخشید ! شما خانمِ ؟؟؟
و من ...
تمام حرف هایم که
می خواستم بگویم
در حلقه ی عدد پنج
این قلب وارونه
محو شود
عشق من !
.
آسیه خوئی ـ 94/3/8
.
.
- ۰ نظر
- ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۹