ایوان زنگاری
.
عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی
عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب جانی
عجب لطف بهاری تو، عجب میر شکاری تو
درآن غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه میخوانی؟
عجب حلوای قندی تو، امیر بیگزندی تو
عجب ماه بلندی تو که گردون را بگردانی
عجبتر از عجائب ها، خبیر از جمله غائب ها
امان اندر نوائب ها، به تدبیر و دوا دانی
ز حد بیرون به شیرینی، چو عقل کل به ره بینی
ز بیخشمی و بیکینی، به غفران خدا مانی
زهی حسن خدایانه، چراغ و شمع هر خانه
زهی استاد فرزانه، زهی خورشید ربانی
زهی پَربخشِ این لنگان، زهی شادیِ دلتنگان
همه شاهان چو سرهنگان، غلامند و تو سلطانی
به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گیرد
چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی
یکی نیم جهان خندان، یکی نیم جهان گریان
ازیرا شهد پیوندی، ازیرا زهر هجرانی
دهان عشق میخندد، دو چشم عشق میگرید
که حلوا سخت شیرین ست و حلواییش پنهانی
مروّح کن دل و جان را، دل تنگ پریشان را
گلستان ساز زندان را، برین ارواح زندانی
*
بدین مفتاح کآوردم، گشاده گر نشد مخزن
کلیدی دیگرش سازم، به ترجیعش کنم روشن
*
توئی پای علم جانا، به لشکرگاهِ زیبایی
که سلطانالسلاطینی و خوبان جمله طغرایی
حلاوت را تو بنیادی، که خوان عشق بنهادی
که سازد اینچنین حلوا جز آن استاد حلوایی؟!
جهان را گر بسوزانی، فلک را گر بریزانی
جهان راضیست و میداند که صد لون اش بیارایی
شکفته ست این زمان گردون به ریحانهای گوناگون
زمین کف در حنا دارد، بدان شادی که میآیی
بیا، پهلوی من بنشین، که خندیم از طرب پیشین
که کانِ لذت و شادی، گرفت انوار بخشایی
به اقبالی چنین گلشن، بیاید نقد خندیدن
تو خندان رو تری یا من؟ که باشم من؟ تو مولایی
توئی گلشن منم بلبل، تو حاصل، بنده لایحصل
بیا کافتاد صد غلغل، به پستی و به بالایی
توئی کامل منم ناقص، توئی خالص منم مخلص
توئی سور و منم راقص، من اسفل تو معلایی
چو تو آیی، بنامیزد، دویی از پیش برخیزد
تصرفها فرو ریزد به مستی و به شیدایی
تو ما باشی مها ! ما تو، ندانم که منم یا تو
شکر هم تو، شکرخا تو، بخا، که خوش همی خایی
وفادارست میعادت، توقف نیست در دادت
عطا و بخشش شادت، نه نسیه ست و نه فردایی
*
به ترجیعِ سوم یارا ! مشرف کن دل ما را
بگردان جام صهبا را، یکی کن جمله دلها را
*
سلام علیک ای دهقان! در آن انبان چه ها داری؟
چنین تنها چه میگردی؟ درین صحرا چه می کاری؟
زهی سلطان زیبا خد، که هر که روی تو بیند
اگر کوه احد باشد، بپرد از سبکساری
مرا گویی: « چه میگویی؟ » حدیث لطف و خوش خویی
دل مهمان خود جویی، سر مستان خود خاری
ایا ساقی قدوسی ! گهی آیی به جاسوسی
گهی رنجور را پرسی، گهی انگور افشاری
گهی دامن براندازی، که بر تردامنان سازی
گهی زینها بپردازی، که داند در چه بازاری؟
سلام علیکِ هر ساعت، بر آن قد و بر آن قامت
بر آن دیدار چون ماهت، بر آن یغمای هشیاری
سلام علیکِ مشتاقان، بر آن سلطان، بر آن خاقان
سلام علیکِ بیپایان، بر آن کرسی جباری
چه شاهست آن، چه شاهست آن؟ که شادی سپاهست آن
چه ماهست آن؟ چه ماهست آن؟ برین ایوان زنگاری
تو مهمانان نو را بین، برو دیگی بنه زرین
بپز گر پروری داری، وگر خرگوش کهساری
وگر نبود این و آن، برو خود را بکن قربان
وگر قربان نگردی تو، یقین میدان که مرداری
خمش باش و فسون کم خوان، نداری لذت مستان
چرایی بینمک ای جان، نه همسایه ی نمکساری؟
*
رسیدم در بیابانی، کزو رویند هستی ها
فرو بارد جزین مستی از آن اطراف مستی ها
*
.
.
"حضرت مولانا"
.
.
- ۹۵/۰۵/۱۶
عالی بانو