ویرگول ، سرِ خط ،

ویرگول ، سرِ خط ،

سلام سلام ...
من زنده ام !
من باز هم زنده ماندم !
و همچنان با نام "او" مغازله دارم
یعنی
گنبد مینا را می بینم
عطر گل مینا را می نوشم
و آواز طرب انگیز پرنده ی مینا را می شنوم
یعنی
حالِ دلم در این میناکاری ها
خوبِ خوب است.

حتا در سماعی که
از زخم های پی درپی
دچارش می شوی
و زمین و آسمان
ترانه خوان تو می شود ؛
جبرئیل
چتر بال های سفیدش را
روی سرت می گیرد
و با لب های بی حرکت می گوید :
"آرام باش".

یعنی
من لال هم نیستم ،
ویرگول ،
سرِ خط ،

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

بهارِ جان ها

چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۳۹ ق.ظ

.

گفتی نگاه کن ! ببین بهــــــار چگونه با آمدنش زمین مرده را زنده می کند ؟
گفتم دیده ام و یقین دارم که مردگان زنده می شوند. نه فقط به این دلیل که دیده ام.
. 
گفتی دیده ای کسانی را که تاکنون حتی برای یک بار هم به آسمان نگاه نکرده اند ؟
گفتی من اصلا از آنها انتظار ندارم که به تحقیق و جستجو در آسمان ها بپردازند !
. 
گفتی آیا از نشانه های آمدن بهــــار خبر داری ؟
گفتم بهــــار ؟
گفتی منظورم فقط رستاخیز جان ها نیست. بهــــار ، رستاخیز جسم و جانِ آدمی ست.
گفتی هر گاه با تو از بهــــار بگویم ، یعنی رستاخیز جان و جسم آدمیان که شباهت بسیاری به فصل بهــــار دارد.
.
گفتی پس یکی از نشانه های آمدن بهــــار ، باد است. بادها بشارت دهنده ی رسیدن بهـــار جان ها هستند. بشارت دهنده ی روان شدن جان ها که مثل روان شدن کشتی ها به فرمان ایشان است.
.
گفتی از دیگر نشانه های آمدن بهــــار ، ابر است. ابرها هم مثل کشتی ها به فرمان باد برانگیخته می شوند. باد آنها را در آسمان به هر شکلی که بخواهد می گستراند و یا آنها را بصورت قطعه هایی متراکم بر روی هم قرار می دهد.
گفتی وقتی باد ، ابرها را به سمت یکدیگر گسیل دهد تا بصورت متراکم روی هم قرار گیرند آنگاه می بینی که از لابلای آنان باران بیرون می آید.
.
گفتی سومین نشانه ی آمدن بهــــار ، باران است.
گفتی آیا دیده ای که وقتی باران بر هر کس که بخواهد ببارد ، ببارد ؛ آن فرد به ناگاه غریو شادی سر می دهد ؟
گفتم دیده ام و یقین دارم که غریو شادی سر خواهند داد تمام آدمیان. نه فقط به این دلیل که دیده ام.
.
گفتی انگار بهـــار آمده است... گوش کن ! من صدای پای او را می شناسم...
.
.
  • آسیه خوئی

نظرات  (۲)

عادَتَم داده بهـــــار به تماشای ِ تو هر صُبح

همین صُبحِ عزیــــــز

که به رقـــص آیَـــم و کوتــَه سُخنی ساز کُـــنَم

قَدَمی چَنــگ زَنَــم عَطرِ اقاقـــی وارَت

قَدَحــی پُر کُنم از گلرُخ ِ گندمـــــزارَت

برسانَـــم به نسیـــم که خَبَر دار کُـــنَد

جمله کَســــــان را  ............

" که وجودَت اَبَدیســــتـــــ "


مداد کوچک .

پاسخ:
سپاس مینای عزیز
به امید خدا در یکی دو روز آینده می بینمت گرامی دوست
بهار جانت سبز و خرم و شادان باد

سلام
بعداز مدت ها نیآمدن، خواندن از شما چقدر لذت بخش است
ازاین بابت خوشحالم
موفق باشید
پاسخ:
سلام
نمی شناسمتان. ولی فکر می کنم منظورتان از نیامدن ، ننوشتن خودتان در مدتی طولانی بوده باشد.
بعضی وقت ها اصلا نباید بنویسی و بهتر است به خودت دستور سکوت بدهی. وقت هایی که حرف دیگران را می نویسی. وقت هایی که ذهنت شرطی شده و بر اساس دانسته های دیگرانی که آنها را عالِم می دانی می نویسی. یعنی وقت هایی که خودت نیستی و این دیگران اند که قلمت را می رانند. دیگرانی که همیشه مثل همه تغییر خواهند کرد. تغییرهایی بسیار بد و مخرب. بخصوص دیگرانی که بعدها می فهمی از همان ابتدا و حتی خیلی پیش از همان ابتدایی که تو به درست بودن اندیشه هایشان ایمان داشتی ، بد و مخرب بوده اند.
شاید سه سال کافی باشد برای این ننوشتن ها ، این سکوت و این بودن های خاموش تا زمان کشف ذرّه گی. ذره گیِ خود و دیگران.
و البته ذره ای که می تواند در دل خود عالَمی از اسرار غیر مکشوف را در دل خود جای دهد.


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی