ویرگول ، سرِ خط ،

ویرگول ، سرِ خط ،

سلام سلام ...
من زنده ام !
من باز هم زنده ماندم !
و همچنان با نام "او" مغازله دارم
یعنی
گنبد مینا را می بینم
عطر گل مینا را می نوشم
و آواز طرب انگیز پرنده ی مینا را می شنوم
یعنی
حالِ دلم در این میناکاری ها
خوبِ خوب است.

حتا در سماعی که
از زخم های پی درپی
دچارش می شوی
و زمین و آسمان
ترانه خوان تو می شود ؛
جبرئیل
چتر بال های سفیدش را
روی سرت می گیرد
و با لب های بی حرکت می گوید :
"آرام باش".

یعنی
من لال هم نیستم ،
ویرگول ،
سرِ خط ،

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

رؤیای ماهی ها

يكشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۰۸ ب.ظ

Rohays book 2

.

.. «« قصه ی دیو و پری »» ..

.

تو تونستی شاخ دیوُ بشکنی
پری قصه ها رُ نجات بدی
به تن مرده وُ خشکِ شهرِ خواب
قصه های تازه وُ حیات بدی

.

تو تونستی کوهُ جابجا کنی
پای رودخونه رُ به صحرا بدی
از تمام صخره ها عبور کنه
دست ماهیا رُ به دریا بدی

.

نکنه عاشقِ این پری بشی
شهر خوابُ پر کنه ز غصه ها
واسه پنهون شدنِش یه کوه بشی
یه غولِ دیگه به شعرُ قصه ها

.

نکنه سدّی بشی به راهِ رود
دشتِ پُر گل دوباره صحرا بشه
ماهیا راهِشونُ گم بکنن
براشون دریا فقط رویا بشه ...

.

ایلیا ـ 94/2/6 ـ یکشنبه 16:25

.

.

  • آسیه خوئی

نظرات  (۶)

شُدم آن بال ِ  پری وش
عاشق ِ ماهی یای ِ خونَش

دیدم اون تُنگ ِ نِگینَش
خونه ی تاریک وتارَش

شُده مِیدون ِ شکارش .....
یه طرف دست ِ مَــــــــــــــــــن ُُ

اون طرف دست ِ شِکارَش

فی البداهه ای تقدیم ِ ترانه تان
عالی بود /
نقطه روشن امسالتون 94/ ترانه سرایی

موفق باشید بانوی ِ جان
پاسخ:

سلام مینا جان

با خوندن آنچه که فی البداهه لطف کردی عزیز من ، به یاد این غزل از سجاد سامانی افتادم :


عشق دنیای مرا سوزاند اما پیشکش
داد از این دارم که دینم سوخت، دنیا پیشکش !

ای که می‌گویی طبیب قلب‌های عاشقی 
کاش دردم را نیفزایی، مداوا پیشکش

دشمنانت در پی صلحند اما چشم تو
دوستان را هم فدا کرده‌ست، آنها پیشکش

بس که زیبایی اگر یوسف تو را می‌دید نیز
چنگ بر پیراهنت می‌زد، زلیخا پیشکش

ماهی تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت
برکه‌ای کوچک به من می‌داد، دریا پیشکش


ممنونم . خجالتم میدی. هنوز خیلی راه دارم.


ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

محصول دعا در ره جانانه نهادیم

 

سلطان ازل، گنج غم عشق به ما داد

تا روی در این منزل ویرانه نهادیم

 

در خرقه صد زاهد عاقل زند آتش

این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

 

در دل ندهم ره، پس از این مهر بتان را

مهر لب او بر در این خانه نهادیم

 

آن بوسه که زاهد ز پیش داد به ما دست

از روی صفا بر لب جانانه نهادیم

 

در خرقه از این بیش منافق نتوان بود

بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم **

 

چون می‌رود این کشتی سرگشته که آخر

جان بر سر آن گوهر یکدانه نهادیم **

 

المنه للله که چو ما بی دل و دین بود

آن را که لقب، عاقل و فرزانه نهادیم **

 

قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ

یا رب چه گدا همت و بیگانه نهادیم **

پاسخ:

 سلام .. باز هم خوش آمدید

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم...
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد...
تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست
..

ممنونم از حضورتان


تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد و 

اشکِ من تو را بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده‌ست.


دلت را خار خار ناامیدی سخت آزرده‌ست.
غم این نابسامانی همه توش و توانت را زتن بُرده‌ست!


تو با خون و عرق، 

این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفانِ بنیان‌کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است!
تو را با برگ‌برگِ این چمن پیوندِ پنهان است.

تو را این ابر ظلمت‌گستر بی‌رحم بی‌باران،
تو را این خشک‌سالی‌های پی در پی،
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران،
تو را تزویر غمخواران،
ز پا افکند!
تو را هنگامۀ شوم شغالان،
بانگ بی‌تعطیل زاغان،
در ستوه آورد.

تو با پیشانی پاک نجیبِ خویش،
که از آن سویِ گندم‌زار،
طلوع با شکوهش خوش‌تر از صد تاج خورشید است؛
تو با آن گونه‌های سوخته از آفتابِ دشت،
تو با آن چهرۀ افروخته از آتش غیرت،
ـ که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است،
تو با چشمانِ غم‌باری،
ـ که روزی چشمۀ جوشان شادی بود و، ـ
اینک حسرت و افسوس، بر آن 
سایه افکنده‌ست خواهی رفت.
و اشکِ من تو را بدروردخواهد گفت!

من اینجا ریشه در خاکم.
من اینجا عاشق این خاکِ از آلودگی پاکم.
من اینجا تا نفس باقی‌ست می‌مانم.
من از اینجا چه می‌خواهم، نمی‌دانم!
امید روشنایی گرچه در این تیره گی‌ها نیست،
من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می‌رانم.
من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهی
گُل بر می‌افشانم.
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید.
سرود فتح می‌خوانم،
و می‌دانم
تو روزی باز خواهی گشت!


فریدون مشیری

علت این پاسخ ها چیست؟ توضیح بدید لطفا.
پاسخ:

چندان بگردم گرد دل کز گردش بسیار من

نی تن کشاند بار من نی جان کند پیکار من

چندان طواف کان کنم، چندان مصاف جان کنم

تا بگسلد یک بارگی هم پود من هم تار من

گر تو لجوجی سخت سر من هم لجوجم ای پسر

سر می نهد هر شیر نر در صبر پاافشار من

تن چون نگردد گرد جان، با مشعل چون آسمان؟

ای نقطه ی خوبی و کش در جان چون پرگار من

تا آب باشد پیشوا گردان بود این آسیا

تو بی‌خبر گویی که بس که آرد شد خروار من؟

او فارغ است از کار تو وز گندم و خروار تو

تا آب هست او می تپد چون چرخ در اسرار من

غلبیرم اندر دست او، در دست می گرداندم

غلبیر کردن کار او، غلبیر بودن کار من

نی صدق ماند و نی ریا، نی آب ماند و نی گیا

وانگه بگفتم : " هین بیا ای یار گل رخسار من"

ای جان جان مست من، ای جسته دوش از دست من

مشکن، ببین اشکست من، خیز ای سپه سالار من

ای جان خوش رفتار من، می پیچ پیش یار من

تا گویدت دلدار من : ای جان و ای جاندار من

مثل کلابه‌ست این تنم، حق می تند چون تن زنم

تا چه گولم می کند او زین کلابه و تار من

پنهان بود تار و کشش، پیدا کلابه و گردشش

گوید کلابه : " کی بود بی‌جذبه این پیکار من ؟ "

تن چون عصابه جان چو سر کان هست پیچان گرد سر

هر پیچ بر پیچ دگر توتوست چون دستار من

ای شمس تبریزی طری، گاهی عصابه گه سری

ترسم که تو پیچی کنی در مغلطه ی دیدار من

سلام
آفرین ایلیای من. چقدر خوب و با چه زبان شیرینی به این اندرز نیچه اشاره داشته ای : 

" آن که با هیولا دست و پنجه نرم می کند باید بپاید که خود در این میانه هیولا نشود.
اگر دیری در مغاک چشم بدوزی ، آن مغاک نیز در تو چشم می دوزد. "

چه توفیر اینجا چه آنجا بمیرم / به هر گوشه از خاک دنیا بمیرم
چو ما را نخواهد کسی خود بگو / چه در جمع باشم چه تنها بمیرم
ز افیون نا مردمان دو پا خسته ام / الهی جدا زین بدنها بمیرم
امیدم چنین است در زورقی / بر آبی ترین آب دریا بمیرم

حسین کمالی

پاسخ:

در نگنجد عشق در گفت و شنید
عشق دریایی ست قعرش ناپدید


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی