ویرگول ، سرِ خط ،

ویرگول ، سرِ خط ،

سلام سلام ...
من زنده ام !
من باز هم زنده ماندم !
و همچنان با نام "او" مغازله دارم
یعنی
گنبد مینا را می بینم
عطر گل مینا را می نوشم
و آواز طرب انگیز پرنده ی مینا را می شنوم
یعنی
حالِ دلم در این میناکاری ها
خوبِ خوب است.

حتا در سماعی که
از زخم های پی درپی
دچارش می شوی
و زمین و آسمان
ترانه خوان تو می شود ؛
جبرئیل
چتر بال های سفیدش را
روی سرت می گیرد
و با لب های بی حرکت می گوید :
"آرام باش".

یعنی
من لال هم نیستم ،
ویرگول ،
سرِ خط ،

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

سالکِ فکرت (1)

دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۳، ۰۳:۵۰ ب.ظ

وجه و صورت در بیان دکتر دینانی

به سر جام جم آنگه نظـــر توانی کرد / که خاک میکده کحل بصـــر توانی کرد

گدایی در میخانه طرفه اکثیری ست / گر این عمل بکنی خاک ، زر توانی کرد

.

.

سالک آمد پیش خاک بارکش / گفت ای افکنده ی تیمارکش

هر کجا سرّی ست در هر دو جهان / گر برون آری درون داری نهان

تو خمیر دست قدرت بوده ای / حامل اسرار فطرت بوده ای

چون ز چار ارکان به حق رکنی تو را ست / نقد رکنی گر ز تو جویم رواست

گرچه بار و رنج داری از برون / لیک بار گنج داری از درون

در کنارت گنج بینم صد هزار/  با میان آر آنچه داری در کنار

هر که را گنجی بود خاصه غریب / دیگران را کی گذارد بی نصیب

چون تو می دانی که هستم راز جوی / سرّ گنج خویش با من باز گوی

بر دل مستم دری بگشای تو / سوی مقصودم رهی بنمای تو

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

.

قصه ی سالک و بارکش نیزمانند سایر قصه های شیخ عطار ؛ بسیار عمیق و آموزنده است. همه ی این قصه ها ، قصه هایی ست که در مواجهه با "سالک فکرت" اتفاق می افتد.

سالک این راه ، فکرت است. فکر است. اصلا آدمی به فکر ، آدمی ست.

سالک فکر ، تو گویی با همه ی موجودات عالم روبرو می شود و با آنها گفتگو می کند. در حین این گفتگوهاست که اسرار بسیاری کشف می شود.

در این قصه ، سالک فکرت به سراغ شخص بارکش می آید و با خاک صحبت می کند و خاک طبق هیئت بطلمیوسی قدیم و طبق علم طببیعی قدیم ، یکی از چهار عنصر است. در قدیم ، این عالم را مرکب از چهار عنصر می دانستند. خاک ، آب ، باد و آتش.

سالک فکرت که در طریق سلوک خود با همه ی موجودات حرف می زند و گفتگو می کند ، در اینجا با خاک صحبت می کند و می گوید :

تو یکی از عناصر اربعه هستی و من می خواهم با تو حرف بزنم و اسرار تو را بدانم و بفهمم. درست است که تو خاک هستی و در زیر پا قرار داری و به دلیل تواضعی که داری  شاید هم خیلی از آدمیان به تو توهین کرده باشند اما با وجود همه ی این منزلت عنصری ای که داری و زیر پایی و خاکی ، اسراری در دل تو وجود دارد که بسیار شگفت انگیز است و حالا من می خواهم با تو صحبت کنم تا تو قدری با من از آن اسرار بگویی. می خواهم بدانم چه اسراری در دل تو قرار دارد.

در اینجا شیخ عطار ضمن بیان این قصه ،  ناظر به آیات کریمه ی قرآن نیز می باشد. توجه کنید که این مرد فرهیخته که عالم به مبانی فرهنگی اسلامی  و معارف قرآنی ست در این قصه به چه زیبایی با خاک حرف می زند :      

توخمیر دست قدرت بوده ای / حامل اسرار فطرت بوده ای

می گوید تو خاکی اما خمیری هستی که با دست قدرت ازلی سرشته شده ای و اسرار فطرت را در دل تو قرار داده اند.

که این بیت تلمیح به حدیث معروف زیر است :

« خَمّرت طینة آدم بیدی اربعین صباحا »

یعنی خداوند می گوید : من گل آدم را با دستان خویش به چهل پگاه سرشتم. تخمیر کردم.

درست است که عطار می گوید تو خاکی ؛ اما خمیر دست قدرتی و چون خمیر دست قدرتی ، اسرار بی پایانی در تو نیز هست.

اسرار بی پایانی که در درون این عنصر خاک است ، اسراری ست که در درون انسان است. چون انسان از خاک آفریده شده است. اگر انسان از خاک آفریده نشده بود و فقط در عزّ جبروت و ملکوت باقی مانده بود ، حداکثر یک فرشته بود. اما آیا اسراری که در درون یک انسان است بیشتر است یا اسراری که در درون یک فرشته است ؟ انسان ، انسان کامل ، انبیاء و اولیاء نیز همه از خاک هستند پس اسراری که در درون انسان به دست قدرت سرشته شده پایان ندارد. به همین دلیل انسان مظهر جلال و جمال است.

هیچ موجودی بطور کامل مظهر جلال و جمال نیست. بعضی از موجودات فقط مظهر جمال اند. بعضی نیز فقط مظهر جلال اند. به عبارت دیگر بعضی از موجودات فقط مظهر یک یا دو صفت از صفات خداوندند و تنها موجودی که مظهریّت تام و کامل از همه ی صفات مانند لطف و قهر و جمال و جلال برخوردار است انسان است که از همین خاک سرشته شده است.

به همین دلیل است که عطار با خاک گفتگو می کند و می گوید درست است که تو خاکی اما من می خواهم اسرار نهفته شده در دل  تو را بدانم چون اسراری که در تو وجود دارد همان اسراری ست که در فطرت انسانی سرشته شده است که از تو بوجود آمده و دوباره به قلب تو فرو می رود.       

خب ، حالا دوباره در ادامه ی گفتگوی بسیار جالب خود با خاک چنین می گوید :

چون ز چار ارکان به حق رکنی تو را ست / نقد رکنی گر ز تو جویم رواست

گرچه بار و رنج داری از برون / لیک بار گنج داری از درون

در کنارت گنج بینم صد هزار/  با میان آر آنچه داری در کنار

البته قبل از شرح این سه بیت ، نکته ی دیگری مربوط به بیت قبلی باقی مانده است که حائز اهمیت بسیار است و آن ،

زمانِ ماضی نقلی بودنِ فعل "بوده ای" ست.

 

ادامه دارد ...

.

.

استاد گرانقدر غلامحسین ابراهیمی دینانی / شیخ عطار / گفتگوی سالک فکرت با تمام موجودات

.

.



  • آسیه خوئی

نظرات  (۶)

*  سالک ِ فکرت ؛ صاحب ِ عقل است



* خدا حائل است بین انسان و قلبش


"  پُست قابل تحسین و تامُلی ست "

ممنون
پاسخ:

سلام مینا جان

در مصیبت نامه، عطار فکر آدمی را سالک می داند که از عالم علوی و نخست از جبرئیل آغاز می کند و پس از طی ۲۸ مرحله سیر به پیامبران می رسد و از ایشان درباره حقیقت می پرسد.

عطار از حضرت جبرئیل آغاز می کند زیرا جبرئیل امین وحی است. ایشان دروازه ای ست که حقایق عالم را برای حضرت ختمی مرتبت از سوی خداوند می آورد.

و این حرکت در جان می باشد و در انتها نیز عطار حقایق را از زبان پیامبر (ص) می شنود.

مراحل نفسی که پشت سر گذاشته است عبارت است از حس، خیال، عقل، دل و جان. خیال عطار رحمانی ست و عالم خیال حد یقف ندارد.

سرعت خیال بسیار بالاست. خیال اگر رحمانی شد ، انسان را به وادی رحمانی می برداما دل متقلب است.

دل همان قلب است و چون قلب دگرگون می شود و از حالی به حال دیگر می رود او را قلب نامیدند و متقلب. 

لذا قلبی که همان دل است در آن دگرگونی ست. اما وقتی از دل عبور کردی به جان می رسی. جان ثابت است.

ممنونم.

خواهش می کنم.


جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد 
رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد
سودای زلف و خالت در هر خیال ناید 
اندیشه وصالت جز در گمان نگنجد
هرگز نشان ندادند از کوی تو کسی را 
زیرا که راه کویت اندر نشان نگنجد
آهی که عاشقانت از حلق جان برآرند 
هم در زمان نیاید هم در مکان نگنجد
آنجا که عاشقانت یک دم حضور یابند 
دل در حساب ناید جان در میان نگنجد
اندر خمیر دلها گنجی نهان نهادی 
از دل اگر برآید در آسمان نگنجد

عطار وصف عشقت چون در عبارت آورد
زیرا که وصف عشقت اندر بیان نگنجد 

پاسخ:

روایات نگاهت را به ما گفتند آهوها

به گرمی پر جبریل و نرمی پر قوها

 

و من در باره ات از باد و آب و خاک پرسیدم

همه گفتند خوبی تو همه منهای بدگوها

 

شبانگاهان پریشان کرد گیسوی ملایک را

نسیم غبطه های تو به پرواز پرستوها

 

سحر از باغهای استجابت میوه می چیدی

که گیسوی تو را پر کرد عطر زرد لـیموها

 

خیالات ظریف تو چنان سنگین و عقلانی ست

که وزن آن نمی گنجد در اوهام ترازوها

  • زخم های آهسته
  • پایتخت شعر در دانشگاه تهران
    مراسم شعرخوانی شاعران بنام کشور
    بیادمشفق کاشانی وبابک اباذری
    همراه بارونمایی سه کتاب شعر
    درکنار برپایی نمایشگاه کتاب شاعران جوان ومعاصر توسط چندین ناشر باتخفیف دانشجویی
    شنبه۱۳۹۳/۱۱/۱۱ ساعت۱۵/۳۰الی۱۹
    میدان انقلاب,خ۱۶آذر,جنب کلنیک(بالای تالارمولوی)باشگاه دانشجویان دانشگاه تهران
    ممنون اطلاع رسانی شمابه دوستان شاعر وعلاقه مند
    باتشکر
    سلام
    پاسخ:
    سلام 
    ممنونم.


  • زخم های آهسته
  • سلام گرامی ام
    بی صبرانه منتظر شنیدن اشعار شما هستیم
    با سپاس
    پاسخ:
    سلام
    خواهش می کنم
    برگ سبزی خواهد بود تحفه ی دراویش

     

    دلی که غیب نمای است و جام جم دارد

    ز خاتمی که دمی گُم شود چه غم دارد

    به خط و خال گدایان مده خزینه ی دل

    به دست شاه وشی ده که محترم دارد

    نه هر درخت تحمل کند جفای خزان

    غلام همت سروم که این قدم دارد

    رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست

    نهد به پای قدح هر که شش درم دارد

    زر از بهای می اکنون چو گُل دریغ مدار

    که عقل کُل به صدت عیب متهم دارد

    ز سِر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان

    کدام محرم دل ره در این حَرم دارد

    دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل

    به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد

    مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری

    که جلوه ی نظر و شیوه ی کَرم دارد

    ز جیب خرقه ی حافظ چه طرف بتوان بست  

    که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد 

    پاسخ:


    سلام

    البته که با نظر شما و حضرت حافظ موافقم.

     

    ممنون که پیدا شدی ای گم شده بوده لب دریا

    بگذار تهیدستی ساحل نخرد یوسف ما را

     

    ممنون که جام جم خود یافتی از مصرِ وجودت

    زندانِ صدف شد قفسِ سینه بر آن گوهرِ پیدا

     

    ممنون که قفلی نزدی بر درِ گنجینه ی اسرار

    بیچاره زلیخای گریبان ، به طلوعِ ید بیضا

     

    ممنون که در گنجه ی خود ، ساحلی از دکمه نداری

    دریا شده پیراهنِ تو ، ای صدفِ رفته به ژرفا

     

    ممنون که پنهان نکنی ، سر ننهی مُهر بر این مِهر

    بگذار که عاشق بشود هر چه مَلَک بر لب دریا

     

    بگذار به دریا بزند هر صدفِ مانده به ساحل

    تا دُرّ خودش را بدهد صیقلی از عشق به فردا

     

    ایلیا ـ 90/7/24   

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی