شبان
.
گفتی که "عاقبت نیابم هیچ چیز در سخن ، جز آنچه خود نهاده ام در حرف ها
هر آنچه در تو بوده در من دیده ای... وَ نیستم پیغمبری، فرشته ای، عیسا، خدا "
.
گفتی "ببین درخت ها بر چشم ها چگونه آرامش دهد ؟ چه سبز می پاشد به چشم!"
گفتم "در این زمان نگشتی نیچه ! نیچه بوده ای ... زرتشت بوده ام تو را از ابتدا !
.
در حداکثر از "طلب" می خواستم تو را ولی از دست کم نخواه باشی یک درخت
هر شب اگر به طور سینا کفش را به خاک می بخشم، تو را درخت می بینم، تو را
.
اینسان ببینمت، ببین ! اینگونه از درخت می بینم تو را که نور ، میوه های توست
شش ماه هوش می رود از سر وَ کور می شود این چشم تا کلیم باشم با شما "
.
این بار نیز گوئی ام "من یک شبان ساده ام ، چوپان برّه های صحرایم فقط
ما را چه کار با "سخن" ؟ ما را همین بس است : چارُق دوختن وَ بوسه بر دست خدا "
.
* * *
.
ناگاه آسمان به هم می آید از چنان سخن که باز نیز کمتری ؛ اینک بگو :
" چارق شوم ، پیاله ای پُر شیرِ گوسفندتان ، جارو شوم وَ شانه در آن دست ها "
.
آسیه خوئی (ایلیا)
.
.
- ۹۴/۰۴/۰۵
چارق شوم، پیاله ای پُر شیرِ گوسفندتان، جارو شوم وَ شانه در آن دست ها
پر تصور و تصویر و درخشان ... مرحبا