مَـــدِ مــــاه
می رود و نمی رود ، دقیقه ای درنگ شد ، باز نگاه می کند
تازه علاج کرده بود چشمِ پُـر نظـر به خود ، باز گناه می کند
.
آینـــه ! شـاهـدی چقدر در نگاهِ تـو به دنبـال جـرقّـه ای سپیــد
پلک نمی زند به هم سپس به وقت گفتگو وقت تباه می کند ؟
.
خانه که می رود به پای آینه ... نگاهِ پی در پیِ هم به آینه ...
آینــه یـابد عاقبت نگاهِ آن شبـش ... وَ صـد مرتبه آه می کند :
.
پوست وَ گوشت ، استخـوان وَ چند کیسه خون ؛ همین جاذبِ حضرتِ شما ؟!
حضــرتِ بـاقــی و گناه ؟ چــــرخ دورِ استخـوان ؟! _چهـره سیـاه می کنـد _ .
.
گفت که عشق می مکد تمام مورَگانِ آن کس که زده ست تن به آب !
ـ : آب که غــوطــه می دهد چه ترس ؟ موج موجِ دریا مَـدِ مـاه می کند
.
* * *
خانمِ چشـم های من ! گناه نیست آنچه در قلب شمـا شکفته است
قفل و کلیدِ حبس در زمان ، مکان وَ ... ؛ "عشق" نیز افتتــاح می کند
.
آسیه خوئی ـ دی ماه 1380 ـ مجموعه شعر "ایلیا" ـ صفحه ی 92
.
.
- ۹۴/۰۳/۲۴
سایه ی سنگ بر آینیه ی خورشید چرا ؟
خودمانیم، بگو این همه تردید چرا ؟
نیست چون چشم مرا تاب دمى خیره شدن
طعن و تردید به سرچشمه ی خورشید چرا ؟
طنز تلخى ست به خود تهمت هستى بستن
آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا ؟
طالع تیره ام از روز ازل روشن بود
فال کولى به کفم خط خطا دید چرا ؟
من که دریا دریا غرق کف دستم بود
حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا ؟
گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا ؟
آمدم یک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا ؟