ویرگول ، سرِ خط ،

ویرگول ، سرِ خط ،

سلام سلام ...
من زنده ام !
من باز هم زنده ماندم !
و همچنان با نام "او" مغازله دارم
یعنی
گنبد مینا را می بینم
عطر گل مینا را می نوشم
و آواز طرب انگیز پرنده ی مینا را می شنوم
یعنی
حالِ دلم در این میناکاری ها
خوبِ خوب است.

حتا در سماعی که
از زخم های پی درپی
دچارش می شوی
و زمین و آسمان
ترانه خوان تو می شود ؛
جبرئیل
چتر بال های سفیدش را
روی سرت می گیرد
و با لب های بی حرکت می گوید :
"آرام باش".

یعنی
من لال هم نیستم ،
ویرگول ،
سرِ خط ،

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

هنر گُل آرایی

چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۲۳ ق.ظ

.

با آبیاری هر روزه حتا برای یک شاخه ی خشکیده و بدون برگ و ریشه در یک ساعت و یک زمانِ مشخص در هر روز ، می توان به شکل معجزه آسایی به آن شاخه ی نازک حیاتی جاودانه بخشید. حتا اگر این شاخه ی بی برگ و بی ریشه ، شاخه ی خشکی باشد که در ساحل دریایی تلخ و شور کاشته شده باشد و مدام از مجاورت با آب های تلخ و شور خشکیده تر شود !!
.
" آلکساندر برمیخیزد و شاخه ای خشک و پیچ خورده را از روی زمین برمی دارد و انتهای ضخیم ترش را در حفره ای از صخره فرو می کند. به پسرش می گوید: 
« قشنگ است ، نه؟ این هنر گُل آرایی است ! » 
پسرک نزدیک میآید، چمباتمه میزند و با سنگ و مشتی خاک ، شاخه ی خشک را در شکاف صخره محکم میکند. 
شاخه ی خشک و خمیده در پیش زمینه ی دریایی مه آلود و درخشان ، بسیار زیباست. پسرک لبخند میزند. 
« می دانی ! ، زمانی،سالهای سال قبل ، راهبِ یک دیرِ ارتدکس ، بنام پام وه ، درختی خشکیده را بر فراز کوهی کاشت. او از نوآموزش خواست که هر روز درخت را آبیاری کند تا وقتی که جان بگیرد». 
آلکساندر با حالتی جدی ادامه میدهد : 
« آن نوآموز سالهای سال ، هر روز و هر روز دلو خود را سحرگاه آب میکرد و با خود به کوه میبرد. غروب بود که به مقصد میرسید. او به درخت خشکیده آب میداد و بعد در تاریکیِ مطلق به دیر برمیگشت. و به این ترتیب سه سال گذشت. و بعد در روزی دل انگیز ، وقتی از کوه بالا رفت ، دید... تمام شاخه های درخت را جابه جا شکوفه پوشانده». 
« بگو چه دوست داری ؟ ، و بدان که کلید رسیدن به آن ، یک برنامه و نظم است. گاهی فکر میکنم که اگر من هم دقیقاً کار مشابهی انجام دهم ، هر روز ، در یک زمان مشخص ، مثل آیین و عبادت با یک برنامه و بدون بی نظمی ، هر روز و کاملاً در زمانی مشخص ... جهان تغییر خواهد کرد ! . خُب مثلاً فرض کن که تو هر روز درست سر ساعت هفت از خواب بیدار شوی ، بروی حمام و بعد لیوانی آب را لبالب پر کنی و بعد آن را در روشویی بریزی... همین و نه بیشتر...». 
پسرک با صورتی پنهان میان دستها ، بی صدا میخندد.
آلکساندر ادامه می دهد :
« مدتی بعد به یُمن همین لیوان آب ، اتفاقی خواهد افتاد ـ باید اتفاقی بیفتد ـ نه! من کاملا جدی ام. مثلاً می دانی چرا سربازها اجازه ندارند روی پل ها رژه بروند؟ نمیدانی؟ چون حجم گامهای موزونشان میتواند پل را با نیرویی مهیب به جنبش درآورد و فرو بریزد. بله! بله! در این باره چیزی نشنیده بودی؟ ... فکر نمیکنی هر کار روزانه و مشخصی ، مثلا همان داستان لیوان آب ، میتواند موزون باشد ؟». "
.

.
بخشی از فیلم زیبای " ایثار" اثر آندره تاراکوفسکی

.

.

  • آسیه خوئی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی