اسرار راویان
بید مجنون
.
روی یک صفحه از دفترم آسمانی کشیدم ، پرنده وَ یک ابر باران
بی درنگ از قلم های رنگی ، تو قرمز ترین را گُزیدی وَ ناگاه در آن -
- رنگ نیلی ؛ درختی کشیدی که تا آسمان سر کشیده وَ پا در زمین داشت.
شاخه هایش به هر ناکجا شانه می زد زمینی که در رَدِّ پای ستوران ،
خالی از تاختن های بی باختن بود. آری چه اندازه سبز است قرمز :
با سرانگشت ها هم برآیند از خاک ، این دانه هایی که ماندند بی جان.
* * *
حال ، با آن پرنده چقدر آمدند از خطوطی که بر صفحه ی دفترم کادر -
- بسته ام : بال گستردگانی که هِی می نشینند بر شاخه هایت شتابان.
ابرِ باران_سرودی که بالای دفتر نشسته ست می شویَد آن شاخه ها را
همنوای سرودی که از آشیان های بسیار بر شاخه ها بسته سامان.
* * *
گفته بودم که از این ورق ، کُنجِ گنجینه های کتابی که بعداً نهفته ست ،
هر پرنده به پایانِ هر آسمان می رسد از نظامِ کلامِ خداوندگاران.
اینک این نکته بسپار در خاطر از هر پرنده که ما ، خارج از کادر هستیم
راویانی که اسرارشان را همان ابر ، خواهد پراکند بر خاکِ پنهان.
.
آسیه خوئی ( ایلیا ) ـ مرداد ماه 90
.
.
- ۹۴/۰۲/۰۸
دیوانه ای به کام جنونم کشید و رفت
کوچه های قلب مرا جستجو نکرد یار
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت