شهر خدا
.. «« حالِ قَرَن »» ..
.
فرهادمان همزاد پنداری کند با داستانِ "خسروشیرین"
ثبت است بر لوحِ جبین ، آوازهای تیشه از ایّام دیرین !
.
شیرین همان کوه است جانا ! سخت تر بر او بزن هر تیشه ات را
تا حکمت از هر ضربه ات جوشد چنان رودی که دارد طعمِ شیرین
.
این است حُکم خسرَوی ، آن خسروی خوبان ، خدای پادشاهان
رودی بساز از کوهِ خود تا قصر ایشان _ خالقِ جامِ جهان بین _
.
کو آن بیانی که از آن در غُلغُل آید چشمه های شیر ؟ کو ؟ کو ؟
بر روی منبر ، این همه ناز و کرشمه !! ؛ شاهدانِ خسته _ غمگین
.
من ترک این مشکات روشن از صبوحی ، در ضمیرم نیست هرگز
احوال ما را از قَرَن تا شهر او هرگز نیابی بهتر از این
.
هر کس از این پس ، زخم ها خواهد زند با زخمه اش بر ساز و بارم
این تار ، پودش نیست ، خطّی نگسلم از هفت خطّ جامِ سیمین
.
دیگر نخوانیدم که من در انتظارم بار دیگر تر کند لب
قالب تهی سازم چنان جامی که می نوشد به صبحم طرفة العین
.
آسیه خوئی (ایلیا) ـ 1391
.
.
- ۹۴/۰۴/۰۴
راه زیاد است ، مهم نیست !
گاهی در این برهوت
سرگردان می شوم ، مهم نیست !
باد پسم می زند مدام ،
سرما می رود توی جانم ،
مهم نیست !
خودم را بغل می کنم !
فقط می خواهم بدانم جاده هر قدر دراز و طولانی باشد ،
آخرش یک جایی تو ایستاده ای ؟! بین راه
گاهی آدم هایی را می بینم
که آخر جاده شان هیچکس نیست . . .
از این برهوت می افـتند به برهوت دیگر !
و همین هراسانم می کند . . .
و همین باعث می شود
تنهایی ِخودم را دوست بدارم ،
آخر من که جز تو کسی را ندارم ...
{ عباس معروفی }