غزل ناتمام
يكشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۴، ۰۱:۳۱ ق.ظ
.
خسته و مجروح از زخم پیاپی در سماع افتاده بود
برگ هایش یک به یک ، پائیز را در خون خود طی می نمود
شاخه هایش در نبردی یک تنه با خنجرِ بادِ خزان
مثل پیچ و تاب نیزه ، از نفیرش قلب شب را می ربود
آسمان هم این ضیافت را نوا و نور شد با رعد و برق
رقص نوری شد به پا ، گویا خدا با " سِنج " شعری می سرود
بادها با زوزه هاشان ، ابرها با سوسه هاشان ، گاه گاه
شبچره با عربده ها ، قاه قاه ها ؛ عمق شب را می فزود
این نهال از کِی چنین رقصی شکوه انگیز را آموخته !؟
ایستاده ، آستین در باد افشانده ، تن اش زخم و کبود !؟
ناگهان در لابلای شاخه هایش یک پرنده گریه کرد ...
.
ایلیا ـ دی ماه 1393
.
.
- ۹۴/۰۱/۰۹
با تن خسته از دشنه ی نارفیق ، در هجوم شب بی امان
یک تنه بی رفیق رد شدی از خطر ، ای قلندر ای پهلوان
ای تو وارث رسم قلندری ، با جغدای شهر همیشه دشمنی
آخرین جون پناه در شب حادثه ، با تنم همطپش،همیشه با منی
شب خنجر ، شب زنجیر ، شب قداره و دشنه ست
تلی از جنس خاکستر به روی غربت آینه ست
شب گرگ و شب روباه ، شب وحشت ، شب کفتار
کمین کرده نگاه جغد توی سایه ، روی دیوار
تنها لحظه یورش جغد شب ، حیفِ بی صدا تو بشکنی
تنها در شب ساکت و بی عبور ، ای فانوس شب تو روشنی