ویرگول ، سرِ خط ،

ویرگول ، سرِ خط ،

سلام سلام ...
من زنده ام !
من باز هم زنده ماندم !
و همچنان با نام "او" مغازله دارم
یعنی
گنبد مینا را می بینم
عطر گل مینا را می نوشم
و آواز طرب انگیز پرنده ی مینا را می شنوم
یعنی
حالِ دلم در این میناکاری ها
خوبِ خوب است.

حتا در سماعی که
از زخم های پی درپی
دچارش می شوی
و زمین و آسمان
ترانه خوان تو می شود ؛
جبرئیل
چتر بال های سفیدش را
روی سرت می گیرد
و با لب های بی حرکت می گوید :
"آرام باش".

یعنی
من لال هم نیستم ،
ویرگول ،
سرِ خط ،

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

.

... «« آرشِ مرام من ، یعنی تو »» ..

.

ـ : اینک این تمام من ، یعنی تو                  انتها ، دوام من ، یعنی تو

من همیشه با تو بودم ، "دَر" تو                  ساکتم ، کلام من ، یعنی تو

جاری از صدای تو بر لب ها                       مهربان ! سلام من ، یعنی تو

پخته از حضور عالم سوزت                        چامه های خام من ، یعنی تو

می چکد به روی کاغذ ، شعرم                  این همان سهام من ، یعنی تو

دوری از تو نیست ممکن ، حتی                  نقطه ی ختام من ، یعنی تو

تو برای من "تمامت" هستی                     بختِ پر هُمام من ، یعنی تو

حجتی برای پرسش هایم                         آن دلیل تام من ، یعنی تو

شیعه ی توام ، تماماً سنّی                       من توام ، امام من ، یعنی تو

آسمان تهی شد از اسماءَت                     انتهای نام من ، یعنی تو

این توئی همیشه در هر حالت                   حال ِ بی مُقام من ، یعنی تو

تو بگو ـ غلط اگر می گویم ـ :                     « "آنِ" صبح و شام من ، یعنی تو 

سرکش از لقا اگر می تازم                        ترکه های رام من ، یعنی تو

هم "سوار" ، تو وَ هم "مرکب" ، تو               هم "رها لگامِ" من ، یعنی تو

مست می نوازمت ، می رقصم                   آرشِ مرامِ من ، یعنی تو »

[ نام پاره ی تنم آوردی                            جرعه های جام من ، یعنی تو ]

کودکم ـ انار سرخم ـ خندید :                    « ریشه های مام من ، یعنی تو »

سرخی انار ، تو ؛ شیرین ، تو                     شهدهای کام من ، یعنی تو

"ما"ی ما مَهِل وَ مگذار ایشان                    "میم" ، "ها" وَ "لام" من ، یعنی تو

.

.

آسیه خوئی ـ مهر ماه  1375 ـ از مجموعه شعر "آرشه های گیسو" ـ ص 64 و 65

.

.

  • آسیه خوئی

.

هُوَالحَقُّ قَهّارٌ فَرید

 

بر همه چیزی کتابت بُوَد ، 
مگر 
بر آب
و اگر گذر کنی بر دریا ،
از خون ِ خویش 
بر آب 
کتابت کن 
تا آن کز پی تو در آید 
داند که 
عاشقان و 
مستان و 
سوختگان ،

رفته اند.

                                                                                     "ابوالحسن خرقانی"

 

مهم است که برای چه "کتابت" کنی.

برای چه کلمه خرج کنی.

کلمه حرمت دارد.

"کلمه مقدس است."

می نویسی تا ... ؟

یا می نویسی تا آن کز پی تو در آید داند که عاشقان و مستان و سوختگان رفته اند ؟

تکلیف ات را با خودت مشخص کن ، آنگاه :

"از خون خویش بر آب کتابت کن."

                                                              "قصه گوی دریا و من : daryaavaman.parsiblog.com"

.


.

  • آسیه خوئی

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/24667/B/13920917_0124667.jpg

.

"جهــــاد"؛

"قـــــرآن"؛

"حضرت امام مــوســــی کاظم (علیه السلام)"؛ 

"تقیّــــــه"؛

"انســــان 250 ساله"؛

.

* زندگی موسی‌بن‌جعفر یک زندگی شگفت‌آور و عجیبی ست.

اولاً : در زندگی خصوصی موسی‌بن‌جعفر مطلب برای نزدیکان آن حضرت روشن بود.

هیچ کس از نزدیکان آن حضرت و خواص اصحاب آن حضرت نبود که نداند

موسی‌بن‌جعفر برای چی دارد تلاش می‌کند ،

و خود موسی‌بن‌جعفر در اظهارات و اشارات خود و کارهای رمزی‌ای که انجام می‌داد ،

این را به دیگران نشان می‌داد.

حتی در محل سکونت ، در آن اتاق مخصوصی که موسی‌بن‌جعفر در آن اتاق می‌نشستند ؛ این‌جوری بود که راوی که از نزدیکان امام است می‌گوید من وارد شدم ، دیدم در اتاق موسی‌بن‌جعفر سه چیز است :

 یک لباس خشن ؛

یک لباسی که از وضع معمولی مرفه و عادی دور است.

یعنی به تعبیر امروز ما می‌شود فهمید و می‌شود گفت لباس جنگ.

این لباس را موسی‌بن‌جعفر آن‌جا گذاشتند ، نپوشیدند ،

به صورت یک نشانه ی سمبولیک ،

بعد «و سیفٌ معلق» ،

شمشیری را آویختند ، معلق کردند یا از سقف یا از دیوار

«و مصحف» : و یک قرآن.

ببینید چه نشانه ی سمبلیک و چه نشانه‌ی زیبائی است ، در اتاق خصوصی حضرت که جز اصحاب خاص آن حضرت کسی به آن اتاق دسترسی ندارد ، نشانه‌های یک آدم جنگیِ مکتبی ، مشاهده می‌شود. شمشیری که نشان می‌دهد هدف ، جهاد است. لباس خشنی که نشان می‌دهد وسیله ی زندگی خشونت بار رزمی و انقلابی ست و قرآنی که نشان می‌دهد هدف ، این است :

می‌خواهیم به زندگی قرآنی برسیم با این وسائل

و این سختیها را هم تحمل کنیم.

.

* موسی‌بن‌جعفر یقیناً یک دورانی را در خفا زندگی می‌کرده.

اصلاً زندگی زیرزمینی که معلوم نبوده کجاست که در آن زمان ، خلیفه‌ی وقت افراد را می‌خواست ،

از آنها تحقیق می‌کرد که موسی‌بن‌جعفر را شما ندیدید ؟ [خدایاااااااااااااا....]،

نمی‌دانید کجاست؟ [خدایاااااااااااااا....]

و آنها اظهار می‌کردند که نه.

حتی یکی از افراد را آن‌طور که در روایت هست موسی‌بن‌جعفر به او گفتند که تو را خواهند خواست.

از من و راجع به من از تو سؤال خواهند کرد

که تو کجا دیدی موسی‌بن‌جعفر را ،[خدایاااااااااااااا....]

به کلی منکر بشو ،

بگو من ندیدم ؛ [خدایاااااااااااااا....]

همین‌جور هم شد. زندانی اش کردند ،

بردند برای این‌که از او بپرسند موسی‌بن‌جعفر کجاست ؟. [خدایاااااااااااااا....]

شما ببینید زندگی یک چنین انسانی ، زندگی کیست ؟.

یک آدمی که فقط مسأله می‌گوید ،

معارف اسلامی بیان می‌کند ،

هیچ کاری به کار حکومت ندارد ،

مبارزه‌ی سیاسی نمی‌کند

که زیر چنین فشارهایی قرار بگیرد.

حتی در یک روایتی من دیدم که موسی‌بن‌جعفر علیه‌السّلام در حال فرار و در حال اختفاء در دهات شام [لعنت بر شامیان] می‌گشته :

«وقع موسی‌بن‌جعفر فی بعض قری الشام حارباً متنکراً فوقع فی غار» گریه

که توی حدیث هست ، روایت هست. که موسی‌بن‌جعفر مدتی اصلاً در مدینه نبوده

در روستاهای شام تحت تعقیب دستگاههای حاکمِ وقت و مورد تجسس جاسوسها [لعنت بر شامیان] ،

از این دِه به آن ده ، از آن ده به این ده ،

با لباس مبدل و ناشناش بوده است.

تا اینکه حضرت به غاری می‌رسند گریهگریهگریه

و در آن غار وارد می‌شوند.

و می بینند یک فرد نصرانی در آن‌جاست.

حضرت با او بحث می‌کنند.

یعنی در همان وقت هم از وظیفه و تکلیف الهی خودشان که تبیین حقیقت است ،

غافل نیستند. گریهگریهگریهگریه

با آن نصرانی صحبت می‌کنند و نصرانی را مسلمان می‌کنند.

این است زندگی پرماجرای موسی‌بن‌جعفر.

یک چنین زندگی ست که شما ببینید این زندگی چقدر زندگی پرشور و پرهیجانی است.

ما امروز نگاه می‌کنیم و خیال می کنیم موسی‌بن‌جعفر یک آقای مظلوم و بی سر و صدای سر به زیری در مدینه بود که مأمورین رفتند او را کشیدند آوردند در بغداد ، یا در کوفه ، در فلان جا ، در بصره زندانی کردند ،

بعد هم مسموم کردند ، [خدایاااااااااااااا....]

و از دنیا رفت ، همین و بس. نخیر !  قضیه این نبود.

قضیه یک مبارزه‌ی طولانی ، یک مبارزه‌ی تشکیلاتی ، یک مبارزه‌ای با داشتن افراد زیاد در تمام آفاق اسلامی بود. موسی‌بن جعفر کسانی داشت که به او علاقه‌مند بودند. آن وقتی که پسر عمو ، پسر برادر ناخلف موسی‌بن‌جعفر که جزو افراد وابسته‌ به دستگاه بود درباره‌ی موسی‌بن‌جعفر با هارون حرف می‌زد. تعبیر حرف های او این بود که : «خلیفتان یجبی الیه ما الخراج». یعنی : هارون تو خیال نکن فقط تویی که خلیفه در روی زمین هستی. خیال نکن که در این جامعه‌ی اسلامی ، مردم  ظاهراً به تو خراج می‌دهند یا مالیات می‌دهند. بلکه دو تا خلیفه هست ؛ یکی تویی و یکی موسی‌بن‌جعفر. به تو هم مردم مالیات می‌دهند ، پول می‌دهند ، به موسی‌بن‌جعفر هم مالیات می‌دهند ، پول می‌دهند. و این یک واقعیت بود. او از روی خباثت می‌گفت ؛ او می‌خواهد سعایت کند. اما یک واقعیت بود. از تمام اقطار اسلامی کسانی بودند که با موسی‌بن‌جعفر ارتباط داشتند. منتها این ارتباطات در حدی نبود که موسی‌بن‌جعفر بتوانند به یک حرکت مبارزه‌ی مسلحانه‌ی آشکار دست بزنند.

.

* موسی بن جعفر یک چنین شخصیتی بود : مبارز ، مجاهد ، متصل به خدا ، متوکل به خدا ، دارای دوستانی در سراسر جهان اسلام و دارای نقشه‌ای برای این‌که حکومت و نظام اسلامی را پیاده بکند. این بزرگترین خطر برای حکومت هارونی ست. لذا هارون تصمیم گرفت که این خطر را از پیش پای خودش بردارد. البته مرد سیاست‌مداری بود و این کار را دفعتاً انجام نداد. اوّل مایل بود که به یک شکل غیرمستقیم این کار را انجام بدهد. بعد دید بهتر این است که موسی‌بن‌جعفر را به زندان بیندازد تا شاید در زندان بتواند با او معامله بکند ، به او امتیاز بدهد ، زیر فشارها او را وادار به قبول و تسلیم بکند. لذا دستور داد که موسی‌بن‌جعفر را در مدینه دستگیر کردند. منتها جوری که احساسات مردم مدینه هم جریحه‌دار نشود و نفهمند که موسی‌بن‌جعفر چگونه دستگیر شد. لذا دو تا مرکب و محمل درست کردند یکی به طرف عراق ، یکی به طرف شام که مردم ندانند که موسی‌بن‌جعفر را به کجا بردند. و موسی‌بن‌جعفر را آوردند در مرکز خلافت و در بغداد زندانی کردند. و این زندان ، زندان طولانی‌ای بود. البته احتمال دارد و مسلّم نیست که حضرت را یکبار از زندان آزاد کرده باشند و مجدداً دستگیر کرده باشند. آنچه مسلّم است این است که بار آخری که حضرت را دستگیر کردند ، به این قصد دستگیر کردند که امام علیه‌السّلام را در زندان به قتل برسانند و همین کار را هم کردند. البته شخصیت موسی‌بن‌جعفر در داخل زندان هم همان شخصیت "مشعلِ روشنگری" ست که تمام اطراف خودش را روشن می‌کند.

ببینید حق این است.

حرکت فکر اسلامی و جهاد متکی به قرآن یک چنین حرکتی است ،

هیچ وقت متوقف نمی‌ماند

حتی در سخت‌ترین شرائط.

که ما در زمان خودمان هم ،

در دوران اختناق شدید رژیم

دیدیم کسانی بودند

در تبعید ،

در زندان ،

زیر شکنجه ،

در شرائط سخت ،

بلکه در سخت‌ترین شرائط ،

اما در همان حال هم نه تنها خودشان نمی‌شکستند ، بلکه دشمنشان را می‌شکستند.

نه فقط تحت تأثیر قرار نمی‌گرفتند ،

بلکه   زندان‌بانها را هم تحت تأثیر قرار می‌دادند

.

و این همان کاری بود که موسی‌بن‌جعفر انجام داده بود

که در این‌باره داستانهای زیادی و روایات متعددی ست.

 

.

.

  • آسیه خوئی

.

.

گل نیلوفر گفت : همه جا آیت اوست
دیدنش آسان است
سخت آن است نبینی او را
شب که از نیمه گذشت
من و مهتاب و گل یاس و همه ماهی ها
به جماعت چه نمازی خواندیم لبخند

.
.
.

 
.
.

 

.

.

.

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.

و هر انسان برای هر انسان برادری‌ست.

روزی که
قفل ، افسانه‌ست
و قلب ، برای زندگی بس است.

روزی که معنای هر سخن دوست‌داشتن است
تا تو به خاطرِ آخرین حرف ، دنبالِ سخن نگردی.

روزی که تو بیایی ، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم…

و من آن روز را انتظار می‌کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.

.

.

.


.

.

.
برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید
.
.

.

 
.
.
  • آسیه خوئی

Sulamith Wulfing

.

از همه ی دوستانم

بخصوص گل هایی که همیشه پنهانند

و

همواره عطر صدایشان را می شنوم

متشکرم و سپاسگزارم.

و از همه ی آنها که مثل همیشه اینبار نیز

همفکری و راهنمایی ام کردند

تا برای چندمین بار باز هم بمانم.

* * *

بله ، آنها که گمنام و پنهانند

در نیّات و اعمال خویش ،

خالص ترین و پاک ترین اند.

همان ها که برای نجات و همراهی ،

خود را اختراع می کنند.

فرشته هایی که دیده نمی شوند

اما همیشه در غم ها و شادی ها

عطر صدای هر یک از آنها

مرهمی ست بر تمام زخم های روح و جان آدمیان.

متشــــــــــکرم

 .

.

  • آسیه خوئی

.

.

 .. «« سرهنگ ِ عشق »» ..
.

  این کیست در درون من که به او سنگ می زنی ؟
  شیطان کــدام ِ ماست ؟  آینـــه را رنگ می زنی !؟
.
  بـازی ِ نـور با مُصــوِّر ِ در خـود شکستــه اســت
  رنگاوری که بوم ِ خود شده  پیــرنگ می زنی ؟!
.
  من روی خود سیاه کرده ام از جیــوه ای غلیــظ
  شفــّـاف تر ببین هـر آنکه به او انگ می زنی !!
.
  پیــداست آنچــه تنگ در صدف ِ سینــه داشتـی !
  سنگــی که بر بلور ِ این دل ِ پُر شنگ می زنی !
.
  مــن طاقت ام زیــاده از حد وُ انــدازه اســت ، آه
  تکثیر ِ سنگ هایی ام که به نیــــرنگ می زنی !
.
  زیبــاتــرین شدی ؟؟؟!!! ؛ خــدا کنــد ایـن بــار نشکنــد
  پلکی که می زنی به خود چه..چه..چه قشنگ می زنی!
.
  آیینــه ی جنــون شــدم ، چه بســــا حیــــرت آورم
  طاووس ِ زشت پا !  تمام قد ام ؛  لنگ می زنی !!
. 
  آیینه ، آینه ست ، نام وُ نشان ؟؟ تاج ِ کاغـذی !؟
  با هـــر فریب گوئــیا به خود افـرنگ مـــی زنی !
.
  آیینــه تنگِ نــور می شـود از ننــگ ِ نــام ها
  ایــن داغ ِ پُـر بهانه از دل ِ پُر ننگ می زنی !
.
  فرمان بَرَم به عشـــــق ؛ ترکه ی جانـانه ای بـزن !
  ای " تن کبود "! ، تازیانه به سرهنگ می زنی !؟
.

   آسیه خوئی (ایلیا) ـ 1390/6/25
.
.

  • آسیه خوئی

.

 

.

.

.

.

.

.

File:Ilia Efimovich Repin (1844-1930) - Volga Boatmen (1870-1873).jpg

.

.

.

.

.

  • آسیه خوئی

ایوان یزید

ایوان یزید ؛ محلی که یزید ملعون در آنجا ایستاد و با اسیران صحبت کرد. محلی که با چوب خیزران ...

.

غریب که باشی / از سر و سرّی که با حضرت دوست داری /

سر را می زنند / تا سرّ / همیشه / سرّ بماند.

.

.

نمی دانم تا به حال برایتان قابل تصور بوده است یا نه ؟

اینکه بتوانید به هنگام رسیدنِ کاروانِ اسیرانِ کربلا به کاخ یزید ، خود را در جمع بــانــوانــی تصور کنید که دور تا دور خانم حضرت زینب (س) حلقه زده بودند تا ایشان بتواند بی آنکه خیلی به چشم نامحرمان آید ، به راحتی از جا برخاسته و وقتی به نحوه ی عملکرد و سیاست های یزیدبن معاویه اعتراض می کند تا آن سخنرانی قرّای خود را ایراد نماید ؛ شما نیز به هر نحوی که قادرید و با هر هنر و توانایی و استعدادی که در چنته دارید ، در راستای سخنان ایشان - که از خطبه ی شقشقیه ی پدرشان اگر وزین تر نبوده کمتر نیز نبوده است - همزادپنداری داشته باشید.

.

.

.. «« خیابان های ما »» ..

.

تا به کِی این خاک ، بایر به بلا خواهد بود ؟

راهِ جـــوباران آن ، سمـت خـطا خواهد بود

.

تا به کِی خورشید را سر ببُرند از هـر بام ؟

بام هامان  بی رد از پای خــدا خواهد بود !

.

از خیابان های ما می گذرد شب هر شب

مستِ رگ های گلوی شهــــدا خواهد بود

.

هر زمان ، ای ســاقیِ "ابن زیاد" از کأساً

ناوِلِ عاشق ، نه تسکین شما خواهد بود !

.

عشق ، آسان نیست در ورطه ی این مشکل ها

بـد مزاجـی از مجـازی ؛ به خَــلا خواهد بود !

.

عاشقی یعنی که سَر را به بدن ، سنگینی

تن ، جدا از سِرّ ، سزاوار فنا خواهد بود

.

ما سَر هر کوچه مان ، سـِـرّ جدایی داریم

سَر اگر بالاست ، تن های جدا خواهد بود

.

سَــردَرِ هر خانه در کوچه ی سَـــربالایی ،

پرچمی قرمز که در باد ، رها خواهد بود ؛

.

یــادمــان می آوَرَد "شـــــام غـریبــــان" ات را

سفره هایی که به مهمان ، نه روا خواهد بود !

.

ترســــی از شبنـم به چشمـــان شقــایق داران ـ

ـ نیست ؛ آیا اینچنین اشک ، سزا خواهد بود ؟

.

کاسه های چشـــمِ خونین شده را می نوشند

باده نوشان را چنین جور و جفا خواهد بود

* * *

تا به کِی این خاک ، بایر به بلا خواهد بود ؟

راهِ جـوبـارانِ آن ، سمـت خــطا خواهد بود

.

از خیـابـان های ما می گـذرد یک شبگـــرد

مست ؛ بی تشویش از روز جزا خواهد بود

.

ایلیا

.

.

زندگی کنید مثل علی و بمیرید مثل حسین 

.

.

« پایان قسمت چهارم »

.

.

  • آسیه خوئی

Sulamith Wulfing

                                                             Art by Sulamith Wulfing               

ابر که باشی / به همنام هایت ، / به همسفرانت / شلیک می کنند ؛ / اگر نباری. 

آنگاه / تمام وجودت غیر همنام می شود / با صاعقه های فریادی / که در زمین و آسمان / ریشه خواهند دواند. 

پس نرم نرمَک ببار / اما همیشه ببار / ابرَک من !

.

.. «« برای صاعقه شلیک می کنند »» ..

.

... و قطره ها ، جَرَیان را به آبشار ، جسارت کردند

هبوط ، پشت هبوطی پس از صعود ، اشارت کردند

چقدر صخره فرود آمدند تا که همیشه برگشت ـ

ـ به خویشتن وَ رسیدن به اصل خویش ، بشارت کردند

از اشتیاقِ رسیدن وَ وصل بودنِ خود با دریا

بنای عشقِ به خورشید ، در حباب ، عمارت کردند

از این خجالت ِ «بودن» ، دوباره آب شدن را آنها

برای نیّت «رفتن» ، پس از «شدن» ، به مهارت کردند

ببین ! همیشه ی تقطیر ، آمدند چگونه «شب ها»

به آسمانِ ستاره ، به قطره ها ، چه شرارت کردند ؟!

ببین ! بدون اجازه ، بدون رخصتِ ماهی ؛ «شب ها»

عروج را قَطَران بر کویر خشکِ اسارت کردند

برای صاعقه شلیک می کنند سحابی ها را

وَ آبشارِ ستاره ، به خاکِ تَف زده غارت کردند

ایلیا

.

.

« پایان قسمت سوم »

.

.

  • آسیه خوئی

نقاشی سولامیت وولفینگ دخترک مو گیسو طلایی گلبرگ آبی فیروزه ای پرچم سفید باد نسیم ملایم آبرنگ

                                            گُل که باشی ؛

                                                           پرپر شدن

                                                                        سرانجام توست.

                                            حواست باشد ،

                                                           پرچم هایت را به که می سپاری.

.

.

 

هذیان که گفت دشمن به درون دل شنیدم

پیِ من تصوری را که بکرد هم بدیدم

سگ او گزید پایم بنمود بس جفایم

نگزم چو سگ من او را لب خویش را گزیدم

چو به رازهای فردان برسیده‌ام چو مردان

چه بدین تفاخر آرم که به راز او رسیدم

همه عیب از من آمد که ز من چنین فن آمد

که به قصد ، کژدمی را سوی پای خود کشیدم

چو بلیس کو ز آدم بندید جز که نقشی

من از این بلیس ناکس به خدا که نابدیدم

برسان به همدمانم که من از چه روگرانم

چو گزید مار رانم ز سیه رسن رمیدم

خمشانِ بس خجسته ، لب و چشم برببسته

ز رهی که کس نداند به ضمیرشان دویدم

چو ز دل به جانب دل ره خفیه است و کامل

ز خزینه‌های دل‌ها زر و نقره برگزیدم

به ضمیر همچو گلخن سگ مرده درفکندم

ز ضمیر همچو گلشن گل و یاسمن بچیدم

بد و نیکِ دوستان را به کنایت ار بگفتم

به "بهینه پرده" آن را چو نساج برتنیدم

چو دلم رسید ناگه به دلی عظیم و آگه

ز مهابت دل او به مثال دل طپیدم

به سوی تو ای برادر نه مسم نه زرّ سرخم

ز درِ خودم برون ران که نه قفل و نه کلیدم

تو بگیر آن چنانکه بنگفتم این سخن هم

اگرم به یاد بودی به خدا نمی‌چخیدم

.

.

ایلیا ـ 93/8/5 ـ دوشنبه 18:31

.

.

« پایان قسمت دوم »

.

.

  • آسیه خوئی